دلخوشی بزرگ من

فندق امروز کلیییی داستان واسم تعریف کرد...

با یکی بود یکی نبود شروع می‌کنه و هر ماجرایی رو که میخواد تعریف کنه یک دور اولش میگه : روزی روزگاری...

چند تا ماجرای نصفه رو در قالب یک داستان واسم تعریف میکرد که یهو وسطش یک چیزی گفت قلبم براش رفت...

می‌گفت که یک بچه کردگن (همون کرگدن) کارهای خیلی خوبی انجام داده و کارهای خوبش رو نام میبرد. بعد یهو گفت:« مامان کردگنه بهش گفت آفرین «فن» (اولین بخش اسم خودش رو گفت و یهو ادامه نداد، حرفش رو تصحیح کرد) ...مامان کردگنه بهش گفت آفرین کردگن قشنگم!»

من همیشه بهش میگم فندق «قشنگم»!


از مدتی پیش شروع کرده صدام می‌کنه « مامان قشنگم» ...اما امروز بیشتر قلبم رو تکون داد. اینکه حس کردم خاطرات احتمالا شیرین خودش رو برده به دنیای حیوانات و قصه هاش.

روسری

+ از هر روسری چند تا رنگ دارم!!!

داستان پشتش هم یک چیز بیشتر نیست! حتما یک وقتی یک جایی روسری با قیمت مناسب پیدا کردم و بعد فکر کردم که از فلان مدل یکی دو تا هم واسه دوستی، مامانی، بالاخره واسه یکی بخرم! بعد اومدم خونه و نتونستم از هیچ رنگی دل بکنم!


+ این سری واقعا تصمیم گرفتم روسری های خیلییی کوچیک رو از بین روسری هام جمع کنم و بگذارم اون کمدهای بالا! روسری هایی که الان استفاده کنم اینجوریه که هر چی بزرگتر بهتر!!!!!!! بعد نمی‌دونم چرا هنوز اون روسری کوچیک ها رو نگه داشتم...


+ یک روسری جاری واسم سوغات آورده بود، شاید اونو عید استفاده کنم.


+ روسری ها رو که تا میزنم و مرتب میکنم مدام پوستم بهشون گیر می‌کنه!!!( از جهت پوست لطیفی که دم عید واسه خودم ساختم عرض میکنم)


جویای کار

چند روزی هستش که  در به در دنبال شغل واسه آینده ش هست!!!

میگه مامان من به نظرت چه شغلی انتخاب کنم؟ 

تا الان نانوا، پلیس، تعمیرکار، فروشنده لوازم خانگی، نجار، دکتر آمبولانس!!!، ماساژور، عکاس و چند تا شغل دیگه بررسی شده!!!

این وسط از کشف شغل فروشنده اسباب بازی اینقدررررر ذوق کرده که خدا میدونه 

حالا وسط همه این شغلها میخواد دانشگاه هم بره!!! یعنی هم این شغلها رو داره هم میخواد دانشگاه بره!!!!!!!! (منظورش اینه که مثل باباش بره دانشگاه و درس بده!!!!)

ما عقبیم یا چی؟

میگم من میبینم ملت دارن عکس سفره هفت سین میگذارن!!!!!!!

اونا جلو هستن یا باید از الان بگذاریم؟؟!!!!!!!

آقا خونه تکونیشون تموم شده؟؟؟؟؟؟؟ 

ما که هنوز حالا حالاها مونده!!!

امروز عصر هر کاری کردم دیدم نمیتونم هیچ کاری رو شروع کنم که مطمئن باشم تمومش میکنم!!! تمام عضلات بدنم درد میکرد انگار یا حداقل اینجوری حس میکردم!!!

البته بالاخره یک ملحفه گذاشتم و یک سری مانتوها و لباسهام رو خالی کردم روش! اما حتی یک اینچ جا به جاشون نکردم و همون‌طور ریخته!!!!!!!!

دیشب مهرداد دوباره اومد کمک و یک کشوی خیلییی بزرگ و یک کمد سه طبقه و طبقه های کمد فندق خالی شد! الان این همه جای جدید ایجاد شده و خوشحالم اما توان ندارم به شیوه مناسب بازآراییشون کنم.

 

پ.ن: گفتم هر چی کار میکنم در ظاهر نمایان نمیشه...دیروز دو ساعت کف آشپزخونه رو تخصصی سابیدم و تمیز کردم. الان به دلایلی روی کابینت‌ها شلوغه اما آشپزخونه و تمیزیش نمایانه!!! واقعا کف آشپزخونه مهمه. این مدت همش درگیر کابینت‌ها و ...بودم و کف شده بود مثل کارنامه اصحاب شمال!!! کف مهمه! غافل نشید.

روز تولد خود را چگونه گذراندم...

صبح زود که نه ولی صبح که بیدار شدم با ۸۶ کامنت جدید مواجه شدم که همینطوررررر رو به افزایش بود(بلاگرها را درک کنیم!!!خخخ)

همون طور که توی تخت بودم شروع کردم جواب دادن و کلییی هم باهاشون عشق کردم...اینکه دوستان قدیمی یا حتی بچه هایی که اونها بیشتر منو میشناسن تا من اونها رو، چند ثانیه وقت گذاشته بودن و برام پیام نوشته بودن خیلی ارزشمند بود...

جاری جان هم اینستاگرام هم واتساپ واسم پیام تبریک گذاشته بود. تو واتساپ نوشته بود که من یادم بود تولدت چهاردهمه اما نمی‌دونستم امروز چهاردهمه گفتم همیشه یک جای کارت میلنگه!!!

گفت تولد بازی هم دارید؟ که گفتم نه و حالا اگر بشه همون نیمه شعبان که شما هم باشید همه چیز رو با هم گرامی بداریم!

بالاخره پاسخگویی رو به یک جایی رسوندم و رفتم سراغ فندق و صبحانه و آشپزخونه ی ترکیده!!! یعنی هر روز کلییی کار میکنما اما نمی‌دونم چرا در ظاهر هنوز نمایان نیست... از حدود یازده سر پا ایستاده بودم و همش میگفتم فلان کار رو انجام بدم میرم میشینم ...اما سه که مهرداد اومد فهمیدم سه شده و من هنوز حتی لحظه ای ننشستم!!! مهرداد گفت پلو درست کن،از بیرون کباب میگیرم ( این یک سبکی واسه گرفتن غذا از بیرون هست که مورد علاقه مون هست). گفتم نه، باشه یک روز دیگه، مدتهاست کوکو نخوردیم. درست میکنم. 

نهار رو خوردیم،فندق پنج کلاس داشت. یکم با فندق بازی موبایلی بعد از نهار انجام دادم و مهرداد هم رفت بخوابه. تا نزدیک پنج فندق رو آماده کردم و خودم هم آماده شدم، فندق رو پیاده بردم کلاسش و برگشتم خونه. قرار بود فرشهامون رو بدیم قالیشویی. به مهرداد کمک کردم و جمعشون کردیم و نفله شدم تا بردیمش تو ماشین...به مهرداد میگم کاش گفته بودی اومده بودن خودشون برده بودن خب! نمی‌دونم چرا نگفتیم،هزینه ای هم زیاد نمیشه فکر کنم.

من آدم ریزه میزه ای هستم اما برای همه کارهای قدرتی نفر اول صف ایستادم. دیوونه م.

یکساعت بعد رفتم فندق رو از کلاس بردارم، به ذهنم رسید کاش شیرینی بگیرم برم اونجا با بچه های کلینیک و همون دو سه تا بچه ی کلاس بخوریم و تولدم رو گرامی بداریم،اما یادم اومد کیفی همراهم نیست و پول و کارت ندارم. من کلا از اینام که در سبک‌ترین حالت ممکن میرم بیرون. موبایل هم خیلی اضافیه خدایی. خلاصه بی خیال شدم و رفتم کلینیک. خانم دکتر اونجا میگه فندق کل وقایع خونه تون رو برامون تعریف میکنه!!!!! میگم مثلا امروز چی گفته؟ میگه اینکه می‌خواین فرشهاتون رو بشورین ( به مهرداد باید بگم دست از پا خطا نکنه. مهرداد برای اونا فقط بابای فندق نیست،همکار و رییسشونه!!!خخخ)

مهرداد اومد و رفتیم یک سری چیز میز خریدیم و در نهایت رفتیم عکاسی، عکسهایی که یکسال پیش از فندق گرفته بودیم رو بالاخره تحویل گرفتیم و ماه شده بود...واقعا عاشق موهای بلندش بودم...

بدو بدو پریدیم که عکسها رو به نازی مامان نشون بدیم، سر راه کیک فنجونی هم خریدیم،نه به مناسبت تولد...من از این کیکها معمولا تو خونه دارم این مدت که زیاد حوصله ندارم خودم کیک درست کنم. خریدیم که چند تاش هم همینجوری اونجا با چای بخوریم...

تازه در حال جیغ و غش و ضعف برای عکسهای فندق بودیم که موبایل مهرداد زنگ خورد...پسر عموش بود و پرسید کجایید و گفت خونه بابا اینا. قرار شد بیاد دم در انگار با مهرداد کاری داشت. مهرداد رفت بالا و بعد از چند دقیقه برگشت پایین که غزل شما هم میخوای بیا دم در...مهرانه هم هست (خانم پسرعمو).

منم سریع ماسک زدم و رفتم بالا که ...با کیک و گل مواجه شدم

واقعا واقعا واقعا سورپرایز شدم...اصلا فکرش رو  هم نمی‌کردم که کیک داشته باشم روز تولدم اونم از طرف مهرانه اینا!!! وای عالی بود...

داخل هم نیومدن. واقعا خوشحال و متعجب و شرمنده و متشکر شدم.

کیکش هم ناز و خوشمزه بود. با ترافل های سفید و آبی تزیین شده بود که واقعا ترکیب قشنگی بود...گفتم دستور پختش هم واسم بفرسته...

کیک رو آوردیم پایین و فندق هیجان زده که تولد کیه؟؟؟ گفتم بهت دیشب گفتم مامانی که تولد منه. خب طبق معمول گفت که تولد من و مامان باشه و نازی مامان هم واسش شمع آوردن و فوت کرد و شاد شد.

شب قبل بهش گفتم فردا تولد مامانه. گفت چی کادو بدم بهت؟! گفتم همین که بهم بگی دوستم داری و بوسم کنی کافیه. بوسم کرد و بعدش گفت اینکه کادو نمیشه!!!( همین تفکر رو حفظ کنه دوست پسر و شوهر محبوبی میشه)

البته دیشب که گل رو دید به من میگه مامان من این گل رو برات سفارش دادم!!!!!!!!!(نمی‌دونم همین فرمون بره جلو چی میشه)

بابای مهرداد هم روز قبلش گفتن که چه برنامه ای دارید و گفتم که خیلی شلوغیم و گفتن که مامان میگن کیک درست کنم و گفتم نه،مرسی و...

خلاصه که از مامان هم کیک درست نکردنشون رو قبول کردم و بنده خدا تازه از کرونا رهایی یافتن و هر چی هم بهشون میگم باید استراحت کنید کمی در حال خونه تکونی هستن...دیشب هم مهرداد چند تا چیز واسشون جابه جا کرد و گفتم که تاکید کن کاری داشتین بگید ما میایم.


حالا من هی فکر میکنم که چی شده مهرانه خانم برام کیک درست کردن و... رابطه مون خوبه ها...مشابهت های زیادی هم با هم داریم. اصلا همین مسافرت اخیرمون با خانواده همین عمو و عروسها بود. مهرداد و پسر عموش هم خیلی نزدیکن...من هم ماه رمضون پارسال یادمه یک عالمه پیراشکی درست کردم براشون بردم ولی خب جالب و یهویی بود واقعا این کیک و اینا.

حالا چند روز پیش بود اتفاقا با مهرداد برنامه ریزی میکردیم ...بهش میگفتم دوست داشتم دهمین سالگرد ازدواجمون رو یکم گسترده تر بگیریم، بعد ما با خانواده همین عمو رابطه مون زیاده و با عروسهاشون هم خوبیم و اعتقادی هم مشابهت زیادی داریم. اما راستش پسر عمو مهرداد که خیلی خیلی برامون عزیز بود پارسال بر اثر کرونا فوت شد...به مهرداد گفتم من واقعا خجالت میکشم جلوی مرضیه، (همسرش ) سالگرد ازدواج بگیرم...حالا تصورتون از سالگرد ازدواج این چیزها که تو اینستاگرام هست نباشه ها...یک عصرانه با کیک و رد و بدل شدن تبریک  و تمام...ولی خب حس کردم همینم نمیتونم. بماند که ما همچنان تا جایی که بشه و بگذارن واسه کرونا هم رعایت میکنیم.


پ.ن: به مهرداد میگم حالا دیدی یک دیوونه سنگی انداخت توی چاه یکی از اونهایی که رفت بیاره با کیک اومد بیرون؟