مگه گاو چشه؟

واسه فندق که شبها قصه میگم بعضی از جملات قصه رو که بتونم و به صحتش اطمینان داشته باشم انگلیسی میگم... اینجوری خیلی راحت توی ذهنش میمونه و به جا هم استفاده میکنه. چندی پیش توی اینترنت میگشتم که ببینم قصه ی کوتاهی هستش که کامل انگلیسی باشه اونو تعریف کنم...چیز خاصی که نظرمو جلب کنه در حد اون جست و جوی کوتاه ندیدم اما یک انیمیشن کوتاه توی آپارات به چشمم خورد. موضوعش این بود که یک قورباغه ای گاوی رو میبینه و بزرگیش به چشمش میاد. قورباغه میره پیش خانواده ش و لپاش رو باد میکنه و میگه من شبیه گاو شدم؟ اونها هم میگن نه! خلاصه این بابا قورباغه اینقدر خودش و لپاش و شکمش رو باد میکنه که میره توی هوا و شکمش میترکه بادش خالی میشه میفته روی زمین. چندین بار این داستان رو برای فندق تعریف کردم و یکبار هم انیمیشنش رو بهش نشون دادم...

داستان بار معنایی خاصی نداره اما من از برخی از جملات انگلیسیش استفاده میکنم و آخر ماجرا هم داستان رو میکشونم به اینکه هر حیوانی یک جوری هست و اندازه و شکل خاص خودش رو داره بعضی حیوننها کوچیکترن، بعضی ها بزرگترن و ...

حالا چند شب پیش داشتم دوباره همین داستان رو میگفتم و رسیدم به اینجا که مامان جون ببین اندازه حیوانات و موجودات مختلف با هم فرق داره. مثلا یک قورباغه اندازه ی گاوه؟ فندق گفت نه! یک خرگوش اندازه ی گاوه؟ نه!...

یهو فندق گفت مامان! خودت اندازه ی گاوی! خودت بزرگ هستی...ولی من اندازه ی گاو نیستم! (خیلی هم ریلکس منو با گاو یکی کردا!)

جدیدا هم مهرداد بهم گفت که کنار تخت فندق ایستاده بوده و فندق بلند شده روی تختش ایستاده . مهرداد بهش گفته بابایی قدت بلند شده ها، اندازه من شدی.

یهو فندق گفته یعنی اندازه گاو شدم؟! بابا! تو اندازه ی گاوی!

خنگولک

شده فکر کنید ای خدا چه بچه ی خنگی دارم!!! 

این پسر ما در بخش اسباب بازی های ساختنی خیلییی داغونه! مثلا دو سه مدل لگو (همون blocks یا آجر یا اسامی مشابه) داره ولی اوججج بازیش اینه که اینها رو پشت سر هم ردیف کنه و واسه ماشینهاش خیابون درست کنه. تازه همونم اکثر اوقات میگه نمیتونم!!!!!!! 

این سازه هایی که خودمون قدیما داشتیم بهش میگفتن هزارسازه و مشابه اون هم داره...البته من اصلا انتظار ندارم توی این سن بتونه از روی عکس این سازه ها رو درست کنه، بیشتر منظورم این هستش که علاقه ای هم نشون نداده. چند بار که خودش خواسته واسش توضیح دادم که می‌تونه دو قطعه رو با پیچ و مهره به هم متصل کنه و بیشتر میخواستم که کمی با دستها و انگشتهاش کار کنه...اما دیگه از این حد فراتر نمی‌رفت.

واسه تولدش عموش بهش یک ماشین هدیه داد که به قطعات سازنده ش تجزیه و باز میشه. البته  خیلییی وقت پیش واسش گرفته بودن و از من پرسیدند که بهش بدن یا نه، من گفتم دیرتر بدن. آخه در اون مقطع زمانی ترافیک هدیه و خرید اسباب بازی داشتیم و خواستم مدتی هدیه جدیدی نگیره. خلاصه عموش اینو هدیه داد و این بچه حتی نیم نگاهی هم به این ماشین نکرد!!!!!! بعد از حدود یک ماه و نیم دیشب دیدم ماشین رو آورده و میگه مامان بیا اینو باز کنیم... فوری موافقت کردم و البته تصور میکردم که خیلی زود خسته بشه! اما از دیشب تا الان شاید سی مرتبه این ماشین رو باز کرده و بسته!!! تمااااام تلاشم رو کردم که جوری که نفهمه حرص بخورم و گاهی اصلا حرص نخورم...مثلا دفعه سیزدهم هست که میخواد ببنده، یک پیچ رو وارد یک سوراخی کرده و میگه مامان من این پیچ رو بستم! حالا هزار بار توضیح دادم که پیچ دو قطعه رو به هم وصل می‌کنه!!! همه حرصم رو فرو میخورم و برای بار هزار و یکم توضیح میدم که مامان عزیزم باید قطعه زرد و قرمز رو با پیچ به هم وصل کنی!  

توی صورت این فندق خودم رو مامان خوبه نشون میدم اما واقعا در درونم حرص میخورم که چرا اینقدر خنگ بازی درمیاره!!!

حالا اینکه از دیشب ماشین رو ول نکرده و با جدیت پیگیره که باز و بسته ش کنه من رو امیدوار کرده که شاید این مهارت ساخت و ساز و تفکری که در کنارش هست کمی در این پسر ما تقویت بشه.

البته من توی این چند سال فهمیدم که بچه ها یهو میرن سراغ یک مهارت و بازی جدید و در کاری که تا چندی پیش نمیتونستن انجام بدن پیشرفت نشون میدن و همچنین اینکه هر بچه ای ممکنه توی یک چیزی خیلی خوب باشه. مثلا همین فندق واقعا عالیییی پازل درست میکنه و بسیارررر هم بهش علاقه داره اما مامان سوسکه دلش میخواد سوسکه همه جوره پیشرفت کنه


کودکی ...

دیشب اتفاقی تلویزیون روی کانال و اخبار تهران بود...خبری دیدم که انگار یک پسربچه ی ربوده شده رو بعد از شش روز پیدا کردند. طفلک رو انداخته بوده توی یک چاه چهل متری ...طفل معصوم بدون آب و غذا ...اما زنده مونده بود...نشون میداد رسیدن بالای سر چاه ...انگار ناامید بودند اما تا صدا شنیدن خیلییی خوشحال شدند...

بچه رو که آوردن بالا..‌.آخ بمیرم...طفلک می‌گفت یک آقایی منو پرت کرد پایین،بهش گفتن اون آقا رو هم گرفتیم...

بعد یهو طفلک گفت بخاری دارین منو گرم کنین؟!!! 

من تمااام قلبم توی همین جمله و لحن گفتنش مونده...دلم میخواد بشینم زار بزنم.

طفل معصوم رو با وعده دوچرخه از توی خیابون برداشته برده و میخواسته اخاذی کنه اما انگار ترسیده پرتش کرده تو چاه!!! 

تو رو خدا خیلی مواظب بچه هاتون باشید... 

من اصلا نمیتونم اخبار حوادث رو دنبال کنم،اینم اتفاقی دیدم. تمام مدت به پدر و مادرش فکر کردم...مردن حتما این چند روز... از وقتی بچه دارم تلخی هر حادثه ای برای بچه ها برام هزاران هزار برابره...

حالا هم که یک احمق خودنمای دیگری جنگ راه انداخته...ای وای ببخشید...جنگ نه! عملیات ویژه نظامی!!!

ببینیم چند تا بچه دیگه قراره یتیم بشه، وحشت زده زندگی کنه و یک عمر در به در و حسرت زده باشه...


غیبت موجه

زیرنویس میشه که موافقت دانشگاههای اوکراین برای عدم حضور دانشجویان ایرانی گرفته شده است!

نمی‌دونم چرا خنده م گرفت!!!