دیوونه

اولین دقایق روز تولدم یک پست گذاشتم تو اینستاگرام که تولدمه...حالا معمولا اینقدررر لوس از اینکارا نمیکنما اما دلم گفتگو و حرف‌های خوب و شوخی های بچه ها و اینا میخواست. کلییییی پیامهای قشنگ دریافت کردم، از همون ثانیه های اول جواب دادن به کامنت ها رو شروع کردم

اومدم اتاقمون به مهرداد گفتم پست گذاشتم که تولدمه و ها ها ها ها می‌خندیدم! مهرداد گفت آره دیدم خودشیفته خانوم! بعد دراز کشیدم و گفتم من برم کامنتهام رو جواب بدم.

می‌خنده میگه یک دیوونه یک سنگی میندازه تو چاه، بقیه میریزن توی چاه که سنگ رو بیرون بیارن. بعد هر کی میاد بیرون، اون دیوونه لب چاه ایستاده و هی میگه متشکرم،ممنونم،لطف کردی،مرسی...


۳۶

امروز تولدمه...

سی و شش سال! 

واقعا؟ نمی‌دونم والا...هر سال میگذره بازم حس شونزده سالگی دارم...

برنامه خاصی نداریم...خیلی کار دارم و شاید یکی دو هفته دیگه تولد رو برگزار کنیم که بهزاد و جاری جان هم باشند...هفت نفری بیشتر خوش میگذره...احتمالا میشه نیمه شعبان

نیمه شعبان چند تا مناسبت دیگه هم هست...تولد قمری مامان مهرداده، اولین سالگرد اعلام ازدواج بهزاد جان و جاری جانه، مهم‌ترینش دهمین سالگرد ازدواج خودمون...واقعا دوست دارم خاص بهش بپردازم. یک کیک با دیزاین عالی درست کنم و حسابی گرامی بدارمش...نه واسه اینکه ازدواج خاصه یا من موفقیت خاصی کسب کردم و از این اداها،نه! فقط واسه شادی داشتن بهترین دوستم کنار خودم، مهرداد عزیز


دلم یک بچه دیگه میخواست ...شدیداً ...باورم نمیشه که خودم با تنبلی هام خرابش کردم و عقب انداختم... الکی...

فکر کنم معلومه روز تولدم یک ذره افسردگی گرفتما...قر و قاطی مینویسم.آخه مدام توی ذهنم وضعیتم رو بالا و پایین میکنم.

اما مطمئنم پررنگ ترین جمله م اینه که شکر...خیلی سپاسگزارم بابت نعمتهای ارزشمندی که دارم. نعمت‌هایی که لیاقت بعضی هاشون رو ندارم، اما از سر مهر به من داده شده...

خیلی ممنون خدا

حاصل تلاش و کوشش!!! ما


مهرداد عکسش رو فرستاده واسه بچه های دانشگاه و کلینیک که اینو به فندق امانت دادند...گفتند واااای چه زودددد....

مهرداد گفته مجبور بودیم...مجبور!!! میفهمید؟؟؟!!!

نقی و مهرداد

مهرداد از مسابقه فوتبال برگشته بود، ورودش همزمان شد با بیدار شدن فندق و با همون لباس فوتبال و تیمشون هم وارد خونه شده بود و داشتیم ذوق میکردیم و نشد فوری بپرسم که نتیجه بازی چی شد و بردین یا باختین!

چند لحظه ای گذشت و صبحانه فندق رو آوردم و تا اومدم دهنم رو باز کنم و بپرسم مسابقه چی شد، یهو مهرداد گفت:« زن من داره ظرفا ره می‌شوره! پسر من صبحانه ش ره میخوره! آبگوشت روی اجاقه، زن من همه چیز ر عادی جلوه میده! من باختم، بدم باختم...»


از همون کلمه ی زن من که گفت من به چند پاره تقسیم شدم از خنده...

کلا از هر چیزی واسه مسخره بازی استفاده می‌کنه! وسط استندآپ زندگی میکنیم!!!

عاشقشم...

موجودی

تا الان متوجه شدم که تا مدتها 

_ دستمال کاغذی

_ اسکاچ

_ صابون و پودر لباسشویی

_ انواع ظرف 

لازم نداریم!!!