کودکی ...

دیشب اتفاقی تلویزیون روی کانال و اخبار تهران بود...خبری دیدم که انگار یک پسربچه ی ربوده شده رو بعد از شش روز پیدا کردند. طفلک رو انداخته بوده توی یک چاه چهل متری ...طفل معصوم بدون آب و غذا ...اما زنده مونده بود...نشون میداد رسیدن بالای سر چاه ...انگار ناامید بودند اما تا صدا شنیدن خیلییی خوشحال شدند...

بچه رو که آوردن بالا..‌.آخ بمیرم...طفلک می‌گفت یک آقایی منو پرت کرد پایین،بهش گفتن اون آقا رو هم گرفتیم...

بعد یهو طفلک گفت بخاری دارین منو گرم کنین؟!!! 

من تمااام قلبم توی همین جمله و لحن گفتنش مونده...دلم میخواد بشینم زار بزنم.

طفل معصوم رو با وعده دوچرخه از توی خیابون برداشته برده و میخواسته اخاذی کنه اما انگار ترسیده پرتش کرده تو چاه!!! 

تو رو خدا خیلی مواظب بچه هاتون باشید... 

من اصلا نمیتونم اخبار حوادث رو دنبال کنم،اینم اتفاقی دیدم. تمام مدت به پدر و مادرش فکر کردم...مردن حتما این چند روز... از وقتی بچه دارم تلخی هر حادثه ای برای بچه ها برام هزاران هزار برابره...

حالا هم که یک احمق خودنمای دیگری جنگ راه انداخته...ای وای ببخشید...جنگ نه! عملیات ویژه نظامی!!!

ببینیم چند تا بچه دیگه قراره یتیم بشه، وحشت زده زندگی کنه و یک عمر در به در و حسرت زده باشه...


اندر احوالات مامان و بابام و ما (بخش دوم)

بابا هنوز مرخص نشده بودند که داداش کوچیکم گفت آرنولد در مسیر اومدنش تصادف کرده و حالا اونم در یک شهر بین راهی گیر افتاده بود. ظاهرا با ماشین یکی اومده بود و اینم شد یک فکر و غصه ی دیگه! مامان و بابا که تا همین الان هم چیزی نمیدونند و من خودم هم در جریان جزئیات نیستم. فقط همین که خودش آسیب چندانی ندیده بود کافی بود. اینقدررر شرایط اون موقع درهم پیچیده بود و خب داداش کوچیکم هم عصبی بود که بهتر میدیدم چیزی نپرسم. مهرداد یکم باهاش صحبت کرد و به من گفت که نگران نباشم. این شد که آرنولد دیرتر اومد و پاش هم میلنگید و به مامان اینا گفت که توی باشگاه و هنگام تمرین آسیب دیده و اینجوری بحث تصادف مطرح نشد.

مهرداد این مدت نرفت دانشگاه. اگر مامان و بابای مهرداد شهر ما بودند احتمال خیلی زیاد اصلا فندق رو نمیاوردیم. مطمئنم از پسش برمیومدن. اما مامان مهرداد از همون شهریور که رفته بودند تهران واسه بهزاد خونه بگیرن دیگه برنگشته بودند... این بود که با اینکه مهرداد اونجا بود عملا فقط از فندق نگه داری میکرد و البته وقتی ما اومدیم خونه  همه جوره  همراهی کرد. داداش کوچیکم مجبور بود بره سر ساختمونی که مهندسش هست و کلا اون زیاد به خرید و اینا وارد نیست. من دیگه همهههه چیز به سلیقه خودم و جوری که راحت باشم میگفتم و مهرداد میرفت خرید. همه جوره حمایت میکرد. از صحبت با مامان اینا بگیر تا آروم کردن من و نگهداری از فندق و کارهایی که یهو پیش میومد...واقعا دمش گرم، هیچی کم نگذاشت البته خیلی نگرانم بود و همش میگفت غزل اینجوری پیش بره خودت مریض میشی و دیگه کی میخواد شرایط رو کنترل کنه؟! ولی واقعا کار بود و فرصت نمیشد استراحت کنم!!! 

بالاخره مهرداد برگشت خونه خودمون و واقعا دیگه نمیتونست بمونه. باید میرفت سر کار و همه کارها تلفنی انجام نمیشد. تازه یکم روی دور افتاده بودم و کارها رو سریعتر پیش میبردم که یک شب آخر شب که تازه خوابیده بودم دیدم فندق ناله میکنه و یهو بیدار شد!!! دستش رو گرفتم دیدم داغه! دلم ریخت... گفتم خدایا که این هم توی این شرایط سرما خورد! اونجا واقعا سرد بود و فندق هم مدام میرفت توی حیاط و با اینکه من میپوشوندمش اما خب گفتم بالاخره سرما خورده. شب چند بار بیدار شد و البته همون موقع تا فهمیدم تب داره داداشم فوری رفت و استامینوفن گرفت و بهش دادم. روز بعدش اوضاع معمولی بود و با اینکه مامانم خیلی ناراحت بودند و نگران و مدام اصرار میکردند که فندق رو ببرم دکتر اما من معمولا سر مریضی فندق آروم هستم و سعی میکنم اول کاملا شرایط رو بررسی کنم و بعد ببرم دکتر. از نظرم همه چیز فقط یک سرما خوردگی بود و سعی میکردم ریلکس باشم. اما متاسفانه از حدود ساعت 2:30 بعد از ظهر یهو فندق افتاد روی اسهال. جوری که به سرویس نمیرسید و بچه ای که تا قبلش داشت بازی میکرد بی حال شد و یادمه لحظه ای رو که دم در دستشویی ازش میخواستم دمپایی بپوشه و قدرت نداشت پاش رو بلند کنه. هیچ عکس العملی نشون نمیداد و فقط میلرزید... واقعا اون لحظه در درونم خیلیییی ترسیده بودم. مهمتر از هر چیز اینکه مهرداد نبود و تازه هم رفته بود. از بیرون لبخند میزدم و صدای آرومی داشتم و گفتم الان شرایط متفاوت شده و باید بریم دکتر و شما نگران نباشید. بچه س و پیش میاد و ...

فقط زنگ زدم به داداش کوچیکم و بهش گفتم قضیه اینه و پوشک بگیره بیاره که بتونیم بریم دکتر. پزشک هم پزشک خانوادگیمون هست و از دوستامون و خیالم بابت این موضوع راحت بود. تا داداشم اومد و آماده شدیم و رفتیم و دکتر اومد مطب، فندق کلا روی دستم افتاده بود. بچه م تکون نمیخورد. جوری که وقتی دکتر معاینه ش کرد و چیزهایی از من و خودش پرسید فوری من رو فرستاد واسه وصل کردن سرم و گفت اگر سوالی باشه داداش کوچیکه رو میفرسته که بپرسه و بچه باید فوری سرم بزنه. 

فندق تا اون موقع هیچوقت سرم نزده بود. هم بی حال بود و هم اینکه نمیدونست قضیه چیه. منم خیلی آروم فقط واسش توضیح دادم که این مثل اون واکسن هستش که مامان اینا برای کرونا زدن. چون اینها براش جملات آشنایی بود. فقط لحظه ای که سوزن وارد بدنش شد آروم گفت:"ووی" و تمام. همونجا روی تخت فوری هم خوابید. داداش کوچیکم رفت و دارو ها رو گرفت و با آزمایشگاه اکی کرد که تا ساعت مشخصی نمونه ببریم. نیم ساعتی بعد رفتیم خونه با سرمی که هنوز توی دستش بود...حالا شما تصور کنید بنده خدا بابام که همیشه هم خیلی مقاوم هستن و خودشون رو توی مریضی رها نمیکنند این سری از پا افتاده بودن حسابی و فقط واسه سرویس و وضو و نهایت یک قدم زدن سبک از جاشون بلند میشدند. مامانم رو این چند روز نگذاشته بودم تکون بخورن. حالا اینها اومده بودند تشک واسه فندق مینداختن و  یک چیزی داشتن واسه آویزون کردن سرم ، بابا اون رو پیدا کردن و آوردن و نشستن بالای سر این بچه...منم فقط میگفتم الان وقت میان وعده مامانه، بابا حواستون به قرصتون باشه... شام هنوز نگذاشته بودم. واقعا پر بودم از فکر...دستم هم بسته بود. آرنولد هم همون شب اول فقط خونه بود. از فرداش سرما خورده بود و  مربوط به همون قضیه تصادفش بود و انگار توی بارون مونده بودند و وضعی... اون هم شب خونه نمیومد که اینها سرما نخورن و کلا فقط به خونه سر میزد. البته موارد دیگری هم بود که ما اکی بودیم که خونه نیاد ولی خب مامانم مدام سراغش رو میگرفتن. اینو گفتم که بگم یعنی اونم نبود. حالا بچه ما میگه میخوام برم دستشویی. نمیدونید چه گریه ای میکرد که میخواستم پوشکش کنم و مدام میگفت من بزرگ شدم. من دیگه پوشکی نیستم! من دیگه شورت میپوشم. اون محمد متین هست که پوشک میگذاره. من میرم دستشویی. یعنی تمام آموزه های خودم رو به خودم تحویل میداد حالا سرم هم زده بودن میخواست بره دستشویی و اصلا حاضر نبود توی پوشک انجامش بده...بالاخره چون میخواستیم نمونه هم بگیریم رضایت دادم که بریم سرویس. اما با بیچارگی راضیش کردم که مامان چون سرم بهت وصل هستش بیا توی حمام. واقعا این صحنه برام دردناک بود. بابام سرمش رو گرفته بودند، مامان دستش رو حالت ثابتی گرفته بودند و خودم هم پوشکش رو باز میکردم و میدیدم اون دو نفر چقدر نگرانند و من فقط سعی میکردم همچنان لبخند بزنم ...خوشبختانه همون موقع نمونه واسه آزمایش هم برداشتیم و من همونجا کلی خون دیدم توی مدفوع. 

داداشم نمونه برد آزمایشگاه و ما دیگه همه دربست در خدمت فندق بودیم.بالاخره یکبار اینقدرررر گریه کرد و خواهش کرد و من مقاومت کردم تا دیگه مجبور شد پوشک رو بپذیره ولی مدام باید تعویضش میکردم. اذیت میشد... 

 طفلک هیچ آزار و اذیتی نداشت و کاملا آروم بود و دستش هم تکون نمیداد. اما توی همین جا به جایی ها شرایط اتصالات سرم بهم خورده بود و قطع شده بود و از هر آنچه میدانستیم استفاده کردیم و درست نشد. داداشم یکی از دوستاش که پرستار هست رو پیدا کرد و اون بنده خدا اومد و درستش کرد. بچه تب داشت و نمیتونست بخوابه. باید مایعات و چیزهایی که داده بودن میخورد اما توی این قسمت همکاری نمیکرد و فقط با استامینوفن موافق بود. آرنولد تا شنید قضیه رو اومد و کلیییی بازی موبایلی باهاش انجام داد. خیلی با این داداشم دوست شده بود فندق. آخرین بار وقتی یکسال و هشت ماهش بود دیده بودش. مدام منتظر بود که بیاد خونه. در حدی که اون یکی داداشم میومد میگفت پس دایی جون آرنولد کی میاد؟!!! روز اولی که اومد براش بیست و سه تا بستنی آورده بود. شمردم وقتی میخواستم بگذارم توی فریزر...دیگه کسی که بیست و سه تا بستنی و دو تا دوغ و دو جعبه  کیک و شیرینی بیاره 10 بر صفر از همه جلو هست حالش که خوب نبود به داداشم میگفت:"دایی جون! فکر کنم من خراب شدم!!!"


از همون مطب دکتر به مهرداد گفتم وضعیت فندق رو. حس کردم باید بدونه.اما بهش گفتم فعلا اکی هستیم. اگر لازم شد میگم که بیای. حالا اونها هم از شانسمون یک هیئت بررسی از تهران میومدن که چون مهرداد سرپرست یک دانشگاهی هم هستش نمیشد که نباشه و گفتم نهایت بعد از اون بررسی بیا اگر لازم شد. تا گفتم فندق هم همین وضعه مهرداد تلفن زد به یکی از دوستامون که قربانی انجام بدن. دیگه واقعا از حد گذشته بود!!! 

نصف شب مجبور شدیم بچه رو بردیم اورژانس. تبش پایین نمیومد و فکر کردیم نصف شب بهتر از صبحه. وقتی رفتیم هیچکس توی اورژانس نبود و واقعا خوشحال شدم. از کرونا خیلی میترسیدم. اونجا بررسی کردن قضیه رو و البته گفتن اونقدری مشکل نداره و تبش در شرایط کنترل شده س. چیزهایی زدن و بچه خوابید. من کامل برای پزشک اورژانس توضیح دادم و حتی چون پزشک خودمون به شرایط بابا هم اشاره ای کرده بود که ممکنه این دو وضعیت به هم مرتبط باشند من واسه پزشک اورژانس همه چیز رو توضیح دادم اما خب گفتن اکی هست و ...بالاخره دم صبح مرخصش کردن و اومدیم خونه.

فردا که نتیجه آزمایش اومد و وجود اون همه خون کاملا مشهود بود پزشک  گفتن باید آنتی بیوتیک شروع کنیم و با پزشک متخصص خودش توی شهر خودمون هم مشورت کردم و نسخه رو فرستادم و تایید کردند و تاکید کردند که زودتر انتی بیوتیک درمانی شروع بشه. ما دوز اول آنتی بیوتیک رو توی مطب و زیر نظر پزشک انجام دادیم و دوزهای بعدی رو با اجازه پزشک، خودمون توی سرمش تزریق کردیم. اما شما یادتون باشه که سفتریاکسون رو فقط در بیمارستان و تحت شرایط بررسی کامل ظاهرا باید تزریق کرد و اسهال خونی رو هم سریع بستری میکنند و من نمیدونم چرا بستری نکردند فندق رو. اینکه من گفتم فردا نتیجه آرمایشش میاد هم شاید موثر بود. البته راستش ما خوشحال بودیم که بستری نشده چون واقعا محیط خونه بهتر بود. فقط گفتم که یعنی بالاخره انگار قانونی و اصولیش اونه و خدای نکرده ممکنه واسه کسی مشکلی پیش بیاد...

این بچه چهار روز تمام زیر سرم بودو خدا میدونه که با اینکه واقعا بی حال بود هیچی نمیگفت... دلم واسه اینهمه صبوریش کباب بود. هیچی هم نمیخورد و البته رژیم خیلی محدودی هم داشت. فقط گاهی انگار جای اون آنژیوکت توی دستش درد میگرفت یهو میگفت :"وای وای وااااای وای" نمیدونم اینو از کجا یاد گرفته بود

مهرداد سعی میکرد با تماس تصویری ببینه فندق رو. روز سوم تا بازرسها اومدن و جلسه برگزار شد اومد و گفت اصلا این بچه ی سابق نیست! روزی که مهرداد اومد اولین دوز آنتی بیوتیک رو زده بودیم. بنده خدا داداش کوچیکم خیلیییییی زحمت کشید. دکتر و دارو و صفهای داروخانه و بازی با بچه و ...حالا در حالت عادی همش هارت و پورت میکنه و یک پدر کشتگی ظاهری مدتیه با من داره ها ولی در عمل و در حقیقت پسر مهربونی هست و مطمئنم بسیار ماها رو دوست داره... دیگه خودش هم میدید که من خودم رو به هزار تکه کردم و هر تکه م یکجا کار میکنه غر نمیزد و بهانه الکی نمیگرفت. داداش بزرگه م هم غصه میخورد که این بچه چرا گفتن مثلا گوشت نخوره، ال نخوره بل نخوره... خب این له شد که! حالا این فسقل هم هیچی نمیخوردا ولی آرنولد میگفت دایی کباب بگیرم برات ذوق که آرههههه! (آرنولد اول نمیدونست رژیم غذایی داره که گفت و اینکه بچه ما عجیب عشق انواع کبابه و البته که از لحاظ ظاهری نی قلیونی هم بیش نیستا

بالاخره پس از تزریق دومین دوز یکم این بچه شرایطش عوض شد...دوز چهارم به بعد خوراکی بود و وقتی بهش دادم خورد میگفت مامان بهم چای بده بخورم. دهنم قرصی شده

وقتی این سرم رو از دستش بیرون آوردیم و اسهال هم قطع شده بود، بردیمش حمام و این بچه اینقدرررر شاد بود که خدا میدونه. فقط به مهرداد گفتم ببین این به پوشک عادت کرده شک ندارم یادش میره که نداره...در اولین حرکت پس از حمام تخت گرفت خوابید و قشنگ معلوم بود راحت شده اما یادش نموند که پوشک داره و فرشهای مامانم رو مزین کرد!

مهرداد که اومد مسئولیت کامل فندق رو به عهده گرفت و من دوباره تونستم به همه کارها برسم...

کلاسهام رو به یک شیوه داغونی برگزار میکردم. یادمه مثلا یک جلسه ش اینجوری بود که کنار فندق نشسته بودم و دستش رو گرفته بودم. لپ تاپ روی پام بود و بابام هم در فاصله ی کمتر از یک متر دقیقا روبروی من نشسته بودند که اگر مشکلی پیش اومد هوای فندق رو داشته باشند... یعنی انگار داشتم واسه بابام توضیح میدادم. اصلا یک جو خنده دار و در عین حال داغونی بود. یک روز نرسیدم درسم رو تا جایی که میخواستم آماده کنم. مثلا یک چهارمش موند. قشنگ یک حضور و غیاب با طمانینه ای راه انداختم. همه میخندیدن اینور! اما خدایی مجبور بودم. میگفتم کم درس بدم بهتر از این هستش که عقب بیفتن. الحمدلله مشکلی هم پیش نیومد و ترم خوبی هم بود. تصمیم داشتم بیشتر بمونم خونه مون و واقعا نگذارم مامان تا مدتی به کارهای آشپزخونه و ... برگرده اما چون مهرداد دوباره اومده بود شهرمون، مامانم گفتن درست نیست دوباره باز بیاد دنبال شما و نگران میشم و برو حتما و این شد که ما برگشتیم خونه. 

وقتی برگشتم تا چند روز فقط روی مبل درازکشیده بودم و همه کارها رو در حداقل مقدار و کیفیت ممکن انجام میدادم...بعدش هم همچون یک آدم بیمار!!! افتاده بودم به تمیزکاری...واقعا نمیدونم چرا!



خودخواهی ما

خوب فکر کردم که مشکلم با این حرفهای از سر خستگی و استیصال یک بیمار که خیلی هم عزیزه چیه؟

مشکلم اینه که بوی هشدار ز اوضاع کنون نمیشنوم!!!

احتمالا زین پس باید بیشتر و بیشتر حرص بخورم و انتظار اوضاع بدتری داشته باشم!

یک سریالی می‌دیدم که البته همچین چیز خاصی هم نبود...وسطش هم ولش کردم. اما یک دیالوگی داشت که می‌گفت: میدونی بهترین کاری که پدر و مادرها واسه فرزندانشون میتونن انجام بدن چیه؟

اینکه از خودشون مراقبت کنند و مواظب خودشون باشن.


چندی پیش دوستم که البته مجرده، بهم گفت غزل...نگذار فندق وقتی بزرگ شد همش حرص بخوره از دستت و نگرانت باشه. به خودت برس و از خودت مراقبت کن.

دوست دیگه م گفت غزل برو ورزش...باید خودمون رو قوی کنیم. نشیم مثل مامان هامون...

این بار بابا!

میگم که... بابام هم حالش خوب نیست و از حدود ده صبح امروز که اومدن بیمارستان به جای من، سه بعدازظهر زنگ زدند که من یکم بی جون شدم و از همون وقت که اومدم اینجوری هستم!!!!!!!!

یعنی ببین پنج ساعت صبر کردن بعد به من زنگ زدند. 

من با این اخلاق مامان باباها چه کنم؟!

مامانم بنا به دلایلی پزشک براشون هم پی سی آر کووید گذاشت، هم اسکن ریه و سونو و اکو و ... و فعلا که کووید رد شده. بیشتر نگهشون داشتند که یک سری موارد رو بررسی کنند مربوط به همون قند و ... نوشتنش فایده ای نداره...

خیلی هم خسته شدند و کلا افتادن روی غر غر کردن. حق هم دارن. مدام خونگیری، تزریق و ...ولی خب چاره که نیست!

من همش میخندم و میگم یکم دیگه صبوری کنید اکی میشه یا اینجوری ناراحت بشید روی بهبودیتون اثر میگذاره و...

بابا رو اول داداش کوچیکم گفت میاره اورژانس و منو دعوا میکرد که تو نباید میگذاشتی بابا برگرده خونه، همونجا میفرستادیش اورژانس. اما من بابای خودم رو میشناسم .‌..حرف هم حتی نمیزد از دم در بیمارستان تا ماشین مهرداد! و گفت من اول یک سر میرم خونه !!!!!!!! 

با پزشکی از دوستان که این چند روز پیگیر پروسه درمان مامان هم بودن صحبت کردند و سرمی به بابا وصل شده و واسه تب هم استامینوفن و کمی خواب و حالا هم انگار کمی غذا خوردند و البته هنوز تب دارند. باید دید چطور پیش میره. 

نگرانی زیادی ندارم چون داداش کوچیکم از من شمرابن ذی الجوشن تر هست و لازم باشه میکشونه بابا رو اورژانس!!!

من امشب هم بیمارستان میمونم و در برابر اصرار داداشم واسه درخواست از دیگری برای کمک، گفتم که فعلا واقعا حالم خوبه و دیشب راحت میتونستم بخوابم...

اون چیزی که عصبیم می‌کنه اما سکوت میکنم جملاتی هست مثل اینکه:

_ من دیگه خسته شدم و فردا خودم خودم رو مرخص میکنم.

_ تقصیر من شد که بابا اینجوری شده!( حالا جاش نیست ولی همین حالا اگر به مامان بگم که من هر بار از پشت تلفن به هزار و یک روش و جمله و لحن خواهش میکردم که هوای همدیگه رو داشته باشید، پیگیر موارد بیماری جزئی باشید، خودتون رو خسته نکنید، حتی عبادت زیادش خوب نیست چه برسه به موارد دیگه، زیر آبی نرید و... و شما عمل نمی‌کردین و به حرف بابا هم گوش نمیکردین، مطمئنم اصلا زیر بار نمیرن.)

همین امروز پرستار گفتش که شاید لازم بشه انسولین مصرف کنند! مامانم فورا گفتن که اصلا و به هیچ وجه نمیخوان و قند خونشون قبلا هیچوقت اینجوری نبوده و اگر من با خنده و شوخی حرف رو عوض نمیکردم، کلا منکر این میشدند که الان توی بیمارستان هستند یا دیابت دارند!!!!

لطفا لطفاً لطفا از خودتون مراقبت کنید. شما برای بچه هاتون عزیز هستید اما انسانها نمیتونن به جای دیگری قرار بگیرند و عمل کنند.

واسه توان مضاعفم دعا کنید. خودم سعی میکنم بخوابم ...دعاش با شما!

داماد

بیکار نشستم. حداقل پست بگذارم.

توی اتاق سه تا بیمار دیگه هم هستند. دو تا آقا یکی مسن، یکی میانسال به علاوه ی یک خانم جوان.

همراه خانم جوان، پدرش هست. اون آقای مسن ابتدا دخترش پیشش بود و الان حدود یکساعت و نیم هستش که دامادش اومده. از همون اول هم نشست روی صندلی و خوابید. الان هم دیدم نمی‌دونم از کجا تخت آورده و روی تخت، کاملا تخت!!! خواببده، آقای مسن هم نشسته روی تخت خودش و به دیوار تکیه داده و دریچه آه!!! میکشد!!!( زل زده بود به دامادش!)

دختر این آقای مسن، کلی با تلفن حرف زد سر شب و یک برنامه منسجمی رو با تعداد زیادی اسم مختلف ردیف کرد. توی دلم گفتم این هم خیلی خوبه که آدم خانواده گسترده ای داشته باشه! ماشاالله بهشون.

حالا نگید بعد از عمری دو ساعت رفته پیش مامانش خسته شده ها! نه! بحث اینه که معمولا اینجور وقتها آدم دلش قوت قلب و دلگرمی میخواد.