حال مامان بهتره

مامان فعلا خوابه...البته خب هر از گاهی میان قند خون،دمایی چیزی اندازه میگیرند و لحظه ای چشماش رو باز میکنه و باز میخوابه.

حتی از من یکبار خواست که بنشونمش و چند لحظه ای نشست. خودم نشستم پشت سرش که به من تکیه بده.

یک وقتی هم بهم گفت که تو بخواب ...گفتم مامان نگران من نباش، من خوابم نمیاد هنوز.

به دکتری که سر زد میگم دقیقا مشکل چی بوده؟ کمای دیابتی و اغمای کبدی چیزهایی بوده که به ما گفتن. 

دکتر میگه: نههههه‍ههه! اصلا همچین چیزی نبوده. فقط قند خونش بالا بوده. البته توی شرح حال که واسه هم میدادن گفتند که صبح هوشیاریش کامل نبوده. 

فعلا که نفهمیدیم چی به چیه. ببینیم دکتری که  فردا میاد ویزیت می‌کنه نظرش چیه...فکر کنم اون اصلیه...

فعلا همین که مامان به نظر راحت خوابه خوبه و باعث خوشحالیه. گرچه میدونید دیگه وضعیت آدمی که نمیتونه از تخت پایین بیاد و سرم هم بهش وصله چه طوریه...

گفتم بگم فعلا جای نگرانی نیست... ببینم چی میشه تا بعد.

مرسی از پیامهاتون عزیزان دل...همچنان محتاج دعاهای قشنگتون هستیم. الهی که همیشه تن خودتون و عزیزانتون سلامت باشه

اللهم اشف کل مریض

مامانم مریض شدن.‌..

ظهر یهو بهم زنگ زدن و ما الان اومدیم شهر محل زندگی مامانم اینا. من که همون در بیمارستان پیاده شدم. 

هنوز درست نفهمیدم چی به چیه. اما حالش بهتر از صبح هست که رسوندنش بیمارستان...

هوشیاریش پایین اومده بوده و.‌..بحث کبد و اینهاست!!!!!!

نیم ساعت دیگه دکتر میاد واسه بررسی. 

کلا خیلی گیجم و شرایط مهیا نشده درست با بابام اینا تبادل اطلاعات کنم.

دکتر بیاد معلوم بشه که میتونه چیزی بخوره یا نه...

در همین لحظه که می‌نویسم خوابه.

تا قبل از اینکه من برسم بنا به اجبار که مجبور شدن از یک خانم کمک بگیرن زنگ زدن به یکی از دختر دایی هام‌. من رسیدم بنده خدا کمک کرد لباس تعویض کردیم و گفتم شما دیگه برو‌‌...

فعلا اوضاع رسیدگی مرتب بوده، نماز خوندم تند تند تو نماز خونه بیمارستان و برگشتم..‌‌.

خیلی گیجم...از لحاظ اطلاعات مغزم میگم. خودم خوبم...

برامون دعا کنید بخیر بگذره. 

لطفا...برای توان من هم دعا کنید. ما خانواده کوچیکی هستیم. بخاطر کرونا هم تا مجبور نشیم از کسی کمک نمیگیریم و اینکار رو درست نمیدونیم. دعا کنید بتونم کاری کنم.


هالووین خود را چگونه گذراندید؟

یکی از فامیلا هالووین گرفته و عکس گذاشته از کلی غذا و خوراکی که روشون حشرات پلاستیکی و یا اجزای بدن تکه شده و... گذاشتن.

واقعا چندش آور بود و به نظر من حتی یک ذره هم با حال یا بامزه نبود. خودشون و بقیه مهمونها هم با انواع و اقسام وسایل و لباسها و آرایش ها گریم کرده بودند و مثلا وحشتناک شده بودند! 

حالا کرونا که به کنار. به هر حال اینها با هم خواهر و برادرند و از اول کرونا هم هیچ برنامه ای رو ترک نکردند و یکبار هم همگی با هم کرونا گرفتند و الحمدلله سخت گذشت اما ختم به خیر شد...اون که هیچی!

هالووین گرفتن که چند سالی هست خیلی پررنگ شده رو هم بی خیال میشیم. گرچه من درک نمیکنم که چرا باید چیزی که ربطی به ما نداره رو گرامی داشت و برگزار کرد...حالا شاید یک عده جشن کم دارند و فکر میکنند بامزه س...بی خیال!

من فقط نمی‌فهمم تزیین غذا، نعمت خدا با اون شمایل یعنی چی؟! حالا چون پلاستیکی هست و واقعی نیست اشکال نداره؟ بچه های اینها در سن فندق یا کمی بزرگتر هستند... دیدن خانواده شون با اون شمایل خونی، استفاده از ابزارهایی مثل تبر، چاقو، دستکش هایی با طرح غیر واقعی برای دست و ناخن، اندامهای بریده و خون آلود که بسیار هم شبیه به اندام واقعی بودند...دیدن خانواده و امن ترین آدمهای زندگی با این شمایل چه حسی برای بچه داره؟!!! 

پخش آهنگ و موسیقی فیلم ها و سریالهایی با ژانر وحشت در فضایی که بچه هست یعنی چی؟

حالا اینها افراد خوب، مودب، مهربان و صمیمی هم هستند. من به بخشهای دیگه شخصیتشون توهین یا بی احترامی نمیکنم. اما واقعا نمیفهمم این کارها چیه؟!!!

خودم حس میکنم بخشی از اون به علت پول زیاد هست. این المان ها، تم ها، وسایل و ابزاری که من میبینم گران هستند. این مراسم و جشن ها به هالووین هم ختم نمیشه، کریسمس و ...هم هست که باز حالا اون حداقل وحشتناک نیست. پول زیادی الحمدلله دارند و نمیدونن چطور خرجش کنند. الهی که ثروتشون مضاعف بشه و البته درک استفاده ازش.

مورد بعد حس میکنم شاید کار بهتری پیدا نکردند، بی کار هستند. البته میگم شاید اینو بگم یکی فکر کنه من خودبرتر پنداری دارم. نه بخدا. فقط حس میکنم کلی کار دیگه میشه انجام داد برای سرگرمی و شادی.

چی بگم...خلاصه که خیلی متاثر شدم از دیدن عکسها و فیلمها. کار خاصی که ازم برنمیومد. فقط لایک نکردم...

مامان بد

امروز بعد از یک قرن آرایش کردم! اینجوری که رفتم ابروهام رو شونه بزنم، گفتم بذار یک سایه ابرو بزنم تو ابروها، بعد گفتم یک رژ هم بزن! تو چطور زنی هستی آخه! رژ زدن آخه مناسبت میخواد مگه؟! رژ هم زدم. دیدم یک چیزی کمه. خط لب هم کشیدم! بعد فکر کردم که فندق که نمیگذاره من درست به کارام برسم بگذار یک ذره سایه بزنم با قلم مو... با قلم مو هم سایه مورد علاقه م رو زدم. بعد گفتم بیا یک بار با قلمو مو خط چشم بکش مثل این ویدئوهای آرایشی! اونم زدم دیدم چه با حال شد.خب چشمی که سایه زدی و خط چشم داره، ریمل نمیخواست؟! مژه ها رو فر کردم و یک ریمل مشتی هم زدم! من اگر گاهی ریمل هم بزنم اینجوریه که برس ریمل رو میگیرم یک فرسخ دورتر از مژه هام و میگم دیدین؟ اونام میگن آره! و ریمل زدن تموم میشه.  خلاصه که شرط میبندم اگر قرار بود مجلسی جایی برم عمرا این مژه اینجوری میشد! به قول دوستم مژه ها همچین خورشیدی شده بود که نگو و نپرس!!! بعد فکر کردم که خب من این همه کار کردم بدون اینکه یک کرمی چیزی به این صورت زده باشم! راستش دوست ندارم یک کرم سنگین روی پوستم باشه در مواقع اینجوری و لذا فقط تند تند در حالی که مهرداد زنگ در رو زده بود، یک ذره پنکک زدم! 

همچنان جلوی آینه بودم که مهرداد اومد توی اتاق و گفت به به واسه کی آرایش میکنی؟ گفتم کی بهتر از شما! 

 ادامه دادم و فکر کردم که خوبه یک ذره کانتورینگ هم به اصطلاح انجام بدم. خیلی ناشیانه و در حد کم یک ذره از این کارها هم انجام دادم! اونم رو صورتی که فقط یک ذره پنکک داشت بعد گفتم غزل جون رژ گونه چی؟ سریع اونم زدم و فکر کردم اگر موهای صورتم هم اصلاح شده بود یا حداقل دکلره بود احتمالا چیز بهتری از آب درمیومد. (البته کلا زیاد معلوم نیست اما نباشه میشم دو تا آدم دیگه)

هیچی دیگه لباسی هم عوض کردم که خودم به آرایشم بیام! موهای نشسته م هم عروسکی شونه ...نه ببخشید گوجه ای کردم و رفتم پیش آقایون خونه! مهرداد خان که از سر ساختمون و بانک و ... برگشته بودند و مشغول جواب دادن به انبوه پیامهای رسیده بودند!مسخره بازی هم درآوردم که من این همه آرایش کردم تحویل نمیگیرین ها! مهرداد خندید.  فندق گفت مامان این لباست قشنگه. این خوبه. همین باشه!

من دو هفته س مامان بدی بودم! کارهایی کردم و برخوردهایی داشتم که هیچوقت انجامشون نمیدادم! خسته م. شرمنده م. هورمونهام هم قاطی هستا اما مال اون نیست همه ش. کارهام مونده...من نمیخوام مامان بدی باشم!

نمیدونم چرا الان اینجا اینو گفتم. خیلی بی ربط...

در همین لحظه که تایپ میکنم دارم قرآن گوش میدم...مصطفی اسماعیل... آرامش بخش ترین موسیقی برای من که رو دستش سراغ ندارم...

مهرداد سالاد درست میکنه و باید بریم واسه نهار! برنج درست کردم اما خورشت رو از فریزر درآوردم! 

بارها و بارها از صبح از فندق خواستم که آروم تر صحبت کنه. مدام دنبال چیزهایی که خواسته گشتم و شب ها هم یک چالش جدیده! خوابیدنش توی اتاقش...

خیلی کم آوردم. خسته م...

کسی مریم / حاقه مصطفی اسماعیل رو شنیده؟ 


دلم میگیره گاهی

من و مامانم فقط تا زمانی میتونیم با هم صحبت و گفتگو رو ادامه بدیم که موردی، حرفی، تفکری مخالف با تفکر و علاقه مامانم پیش نیاد! اگر پیش بیاد 20 ثانیه تلاش میکنن که بگن اینجوری نیست و ده ثانیه بعدی میگن که  باشه! دیگه امروز یا جوونهای امروز هر غلطی دلشون خواست میکنند! اگر مورد مربوط به جوونها هم نباشه عباراتی مشابه بسته به موضوع استفاده میشه!

اگر مورد مربوط به شرایط مملکت باشه هم که همه چیز در این عبارت خلاصه میشه:" همه چیز خوبه و ملت الکی حریص شدن و هیچ چی هم خراب نیست و ..." و عبارات دیگری که ترجیح میدم بهشون فکر هم نکنم!

کلا سی ثانیه پس از شروع اولین موضوعی که مخالف خط فکری مامان باشه، گفتگو به اینجا میرسه که غزل کاری نداری؟ میخوام برم! میگم باز موضوع موافق طبع شما نبود میخواین برین؟ میگن که نه! مثلا فلان کار دارم یا وقت نمازه یا سرم درد گرفته یا ...و یک خداحافظی میکنند و قبل از اینکه من دهنم رو واسه خداحافظی باز کنم گوشی رو گذاشتن!!!

اگر هم موضوع جوری باشه که من لازم بدونم ادامه ش بدم نهایت چند دقیقه گفتگو به حالت دو طرفه و بعضا یک طرفه ادامه پیدا میکنه و در اینجور مواقع در نود درصد حالات مامان گوشی رو قطع می کنند و میرن و من خودم رو در شرایطی می یابم که دهنم بازه و میخواستم چیزی بگم و دیگه کسی پشت خط نیست. پس دهنم رو میبندم!

اگر موضوع خاصی نباشه و فقط یک گفتگوی ساده باشه که به این وضع افتاده گوشی رو سر جاش میگذارم و یکی دو روزی زنگ نمیزنم خونه مون (در حالت عادی هم هر روز زنگ نمیزنم) و وقتی هم زنگ میزنم عادی برخورد میکنیم و هیچی هم نمیشه. اما اگر موضوع مهمی بوده باشه و من حس میکردم که لازمه در مورد اون موضوع در آرامش صحبت بشه و یا حداقل مامان بپذیرن که همیشه هم حق با ایشون نیست و یا از نظر من نتیجه ی گفتگو منجر به تعامل بهتر مامان با داداش هام یا فامیل خود مامان میشده و ... در صورتی که مامان قطع کنند و برن من لحظاتی توی سکوت میشینم. به خودم میگم غزل... چند قطره اشک سخت و سنگین از پلکام میریزه... من اصولا آدمی نیستم که راحت گریه کنم. حتی در خلوت خودم. در 99.9 درصد موارد موضوع اون گفتگو من نیستم، یا خودشون هستند یا تعاملشون با داداش هام و فامیلشون هست، یا تلاش بیهوده من واسه باز کردن یک سری مسائل بدیهی روز برای مامان هستش که در گفتگوی با دیگران جبهه گیریشون رو کم کنه، یا...

با هر بار گفتگویی که اینجوری تموم میشه من عمیقا احساس تنهایی میکنم. من هیچوقت از افکارم، از برنامه هام، از شکست هام، از هیچکدوم از حسهای ناخوشایندم با خانواده م و مخصوصا مامانم صحبت نمیکنم! من از نظر اونها دختری هستم که زیاد حرف میزنه، مثل اردک پشت سرمامانش راه میره تا برسه به آشپزخونه و همینجوری حرف میزنه و تعریف میکنه و بلند بلند میخنده...

من واقعا هم آدم شادی هستم. قادرم توی یک جمعی ساعتها لبخند به لب بقیه بیارم. با چیزهای کوچیک شاد میشم. سعی میکنم شاکر باشم واسه همه ی نعمتهای قشنگ زندگیم. اما منم غصه های خودمو دارم. قدیما غصه های خودمو داشتم!

فکر کردن درباره قدیما مسخره و بیهوده س. الان هم شادم... اون غصه های ریز هم میگذره. من غصه ها رو هی تغذیه نمیکنم که رشد کنند و بشن عقده و گره! اما اما اما اینکه نمیتونیم درباره همههههههههه چیز با هم حرف بزنیم خیلی به من حس تنهایی میده. من بر خلاف ظاهر شلوغم، واقعا آدم تنهایی هستم...

مامان سنشون هم که بالاتر رفته این رفتار کمتر شنیدن رو پررنگ تر نشون میدن. نمیخوام مثل مامانم باشم توی این مورد. میخوام آدمی باشم که توی یک گفتگو بقیه حس کنند من آدم امنی هستم. گوش بدم. قضاوت نکنم. اگر از من راهکار خواستن فکر کنم و نظرم رو بگم. در مورد آدمی که نمیشناسم صرفا با یک جمله اطلاعات، نتیجه گیری نکنم. با فندق گفتگو کنم. حتی توی روزهای سخت نوجوونی. کاری کنم که نفر اول باشم توی فکرش وقتی نیاز به صحبت کردن داره. به یاد و فکر بسپارم که همه حرفهای موافق فکر و اندیشه من نمی زنند. یادم باشه که از هر راهی که شده خودم رو مطلع از اوضاع روز و جامعه نگه دارم... یادم باشه.

پ.ن: بی ربطه ولی واسه ارتباط با دو تا داداشم من باید همیشه پیش قدم بشم. زنگی، پیامی! همه چیز هم در حد یک احوالپرسی کوتاهه و من مراقبم چیزی نپرسم که ناراحت بشن. فندق خیلی دوستشون داره. با اینکه بیشتر عکسشون رو میبینه و مثلا داداش بزرگه رو من خودمم دو سال هست که ندیدم چه برسه به فندقی که آخرین باری که انو دیده یکسال و هشت ماه داشته! اما مدام در موردشون صحبت میکنه و هنوز منتظره که بریم خونه مامان جون فریبا واسه دایی آرنولد تولد بگیریم. میدونه توی چه شهری زندگی میکنه و گاهی هم درخواست میکنه که بهش زنگ بزنیم. همون معدود مواردی که موفق به تماس میشیم بیشتر زمانش به صحبت و مکالمه با فندق میگذره . خب این خیلی هم خوبه. اما به جز اون تعاملی نیست.

داداش کوچیکه که یک زمانی با هم خوب بودیم الان مدتهاست حس میکنه من دشمن خونیشم!(یعنی من این حس رو دارم که انگار اون اینجوری فکر میکنه). البته طفلک مشکلات خودش رو داره و من واقعا میفهممش. اما کاری واسه حل مشکلش از من برنمیاد. اگر بخشی از مشکل رو هم بشه حل کرد اون حاضر به شنیدن راهکارهای ما نیست. تنها راه حفظ همین رابطه ی نیم بند همینه که سکوت کنم. تا چند سال پیش تولدش رو با ذوق و شوق پیامی میدادم یا اگر میشد هدیه ای. اما چند سال پیش با کلیییی حس خوب و شوق تولد سوپرایزی واسش تدارک دیدم توی شهر محل دانشگاهش و از یکی از دوستاش خواستم که هر کی رو فکر میکنه دوست داره دعوت کنه و تولد بگیرن و با اینکه من یک تولد ساده خوابگاهی مثل خودمون دخترا مدنظرم بود، (البته چیزی نگفته بودما، توی ذهنم این بود) دوستش گفت که یک کافی شاپی رو دیدن و برنامه شام هم در نظر گرفته بودن و من گفتم باشه و از اونجایی که توی یک شهر با امکانات محدودی بودن خواستم که مطمئن بشه غذای خوبی باشه و خدای نکرده بچه های مردم مریض نشن و ... تولد رو گرفتن و لایو هم گرفته بودن و من توی همون تصاویر حس کردم که داداشم خوشحال نیست. اما دلیلش رو نفهمیدم. بماند که بعد کلی ماجرا شد و فقط این حرف یادم موند که به من گفت از اون روز به بعد دیگه روز تولدش بدترین روز زندگیشه!چهارساله دیگه حتی روز تولدشم تبریک نگفتم... امسال فقط یک فیلم از فندق گرفتم که واسش شعر خوند و بهش تولدش رو تبریک گفت و فرستادم. اما جوابی نداد. (البته کلا همیشه فقط پیامها رو سین میکنه، مگر اینکه پرسش خاصی باشه). چند وقت بعدش یکوقت اومد در خونه مون چیزی آورد و از طرف خودش هم کلی موز سبز آورد یک هدیه هم واسه فندق آورده بود و من حس کردم در مقابل اون شعری بود که واسه ش فرستاده بودیم. (به هر حال حساب فندق که ویژه و جداست).

من هر وقت اسم داداشهام رو روی گوشی میبینم اول چند بار بسم الله و خدایا به امید تو میگم و گوشی رو جواب میدم. البته گاهی به شوخی اینکار رو میکنم و مهرداد هم کلی میخنده. اما واقعا فقط وقتی کاری دارن زنگ میزنن و هیچ گفتگوی دوستانه ای بینمون شکل نمیگیره. هر دوشون خیلی درگیرن و من میدونم بخشی از مشکلاتشون رو. اما میدونم که دوست ندارن بپرسم و ... به این کوچیکه که اصلا زنگ نمیزنم...آخ که تو رابطه خواهر برادری خیلی اوضاع پیچیده و خرابی دارم. ذره ذره باید ازش بنویسم. از اون اولش... حس میکنم من خیلییی خراب کاری کردم...

به هر حال این منم. غزل!

یک آدم تنها با کلییییییییییییییییییییییییی دوست که واسشون نقش محرم اسرار، مشاور، مشوق، کار راه انداز و البته دلقک و استندآپ کمدین رو ایفا میکنم!