یخ کردم

همین الان دو تا فایل مربوط به مطالعات پایان نامه م ارسال کردم واسه استادم...همه بدنم یخ کرده...

همه عمرم سعی کردم جوری زندگی کنم که سرزنش نشم...میترسم از عکس العمل استادم...خیلی برام سخته. استادم فوق العاده س.ماهه. هر چی از شخصیت این بانو بگم کم گفتم. فکر کنید چقدرررر اوضاعم خرابه که از عکس العمل این بنده خدا میترسم.

من تنها کسی هستم از ورودی که حتی هنوز پروپوزال دفاع نکرده! من هنوز موضوع تعیین و مشخص نکردم...واقعا از خودم و فقط از خودم شاکی هستم.مسئولیت مستقیمش با خودمه.

کاش دیگه وقفه نیفته.

خیلی میترسم...بدنم داره مور مور میشه.

به خودم گفتم غزل هر چی گفت حق داره ...اشکالی نداره. تازه اینها در برابر مشکلات کار عملی توی اون دانشکده ی سراسر رقابت هیچی نیست! 

کاش دووم بیارم...کاش روزهای قشنگ تر برسه. کاش دیگه این دفعه وا ندم. 



عید غدیر

تم کلی پستهای من اینجوریه که دلم میخواد توش یک مسخره بازی دربیارم... یا با یک نگاه شوخی و طنزی همیشه به اتفاقات دور و برم نگاه میکنم... اینکه مدتهاست هیچ مطالعه ای نداشتم باعث شده که دایره واژگان طنزآمیز یا عبارات و کنایه هایی از این دست واسم خیلی محدود بشه اما خب در ناخودآگاهم همیشه دوست دارم وبلاگ تمش شاد باشه...خودم هم تقریبا اینجوریم... ظاهرم که کاملا اینجوریه اما باطنم...بالاخره منم غصه های خودمو دارم.

حالا اینو گفتم که بگم این مدت میبینم همه غمگین همه ناامید همه ناراحت...همه دلواپس. خب آدم چی بیاد بگه؟! اینستاگرام که من هر از مدتی پست یا استوری میگذارم. اونم خدا شاهده این مدت چون خودم فعالیت خاصی نداشتم همش شده بود عکس و متن طنز درباره فندق! وقتی دیدم اینجوریه همون رو هم به حداقل ممکن رسوندم. وقتی همه پر از دردن، وقتی کلی از دوستهای خوبم حسرت ازدواج به دلشون مونده بچه من چه جذابیتی داره به جز تازه کردن داغ دل بقیه؟!بماند که بارها پیش اومده که وقتی در سکوتم همین دوستان و فامیل مدام پیام میدن که چرا از فندق عکس جدید نذاشتی چرا دیگه نمینویسی؟ ما نوشته هات رو دوست داریم و من میدونم که چقدررر دل و نگاهشون پر سخاوت و دریاییه. اما خودم دلم نمیاد.

دوستم الی چند روز دیگه  تولدشه و 31 ساله میشه...کم کم پایان نامه دکتراش هم دفاع میکنه. در تمام سالهای عمرش هم شاگرد اول رشته و مقطعش بوده...دختر خوشگل و خوب و خانواده دار و مهربون... طفلک احوالش رو میپرسم میگه غزل! همون یکی دو تا خواستگار هم دیگه نیست!

یعنی این دو سال اخیر اینقدررر به همه سخت گذشته کلا بیخیال ازدواج کردن شدند! من اینو واسه اونهایی که ازدواج براشون مهم نیست نمیگما. همه ادمهایی که منو میشناسند میدونن که من اصلا معتقد نیستم ازدواج همه چیزه و باید هر جورشده یک دختری شوهر کنه یا پسری زن بگیره. نه! اما بپذیریم که یک عده دوست دارن و براشون مهمه و دلشون میخواد تشکیل خانواده بدن. من درباره اون آدمها صحبت میکنم. یک دوستی داریم که دیگه بهتره بگم خانواده م هستن . بس که دوستی ما نزدیکه. از قبل از به دنیا اومدن من ، خانواده ما و خانواده اونها با هم دوستی داشتن... پدر این بچه ها خارج از کشور کار میکنند. مادرشون ستون خانواده بود... یک خانم به تمام معنا، زرنگ و دانا به امور زمان خودش. اینها 8 تا بچه هستن. مادر اینها همه این بچه ها رو بدون حضور فیزیکی پدر، به بهترین نحو مدیریت میکرد.نه تنها خود بچه ها رو بلکه در هر کار خیری که ازش برمیومدواسه بقیه مشارکت میکرد. وضع مالی خوبی هم داشتن. حدود 14 سال پیش مادر خانواده وقتی که در تکاپوی کار خیر برای مریضی همسایه شون بود بر اثر تصادف فوت کرد. موندن این 8 تا بچه...کوچیکه حدودا 25 سالشه الان... این همه گفتم که بگم که الان 6 تا دختر توی این خانواده مجرد نشستن... همه تحصیل کرده و خانم... تازه دستشون هم به دهنشون میرسه. اکثرشون کار هم میکنند. اونهایی که کار نمیکنند هم خواست خودشون هست. من اینارو میبینم قلبم اتیش میگیره. من اینارو میبینم اینقدررر سخته واسم درباره زندگیم صحبت کنم. همیشه تلاش میکنم درباره موضوعاتی با هم حرف بزنیم که ربطی به زندگی مشترک نداره. گرچه اونها منو مثل خواهر خودشون میدونن و واقعا مهرداد و فندق رو دوست دارند و پیگیر احوال ما هستند.

پسرا رو آدم میبینه دلش کباب میشه... چقدرررررر پول باشه که بشه زندگی شروع کنی؟ بارها گفتم که من اگر الان میخواستم ازدواج کنم و عقل همین الانم رو داشتم میگفتم بابا بی خیال. فقط بیا با هم زندگی رو بسازیم. گور پدر سرویس طلا و خرجهای سنگین...بعد باز به خودم میگم حالا اونها رو بیخیال شدی. یک سقف بالای سر میخواین یا نه؟ یک حداقلی از جهیزیه در حد گذران زندگی چند میشه واقعا؟ حالا نمیگیم خارجی باشه نمیگیم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد باشه!

چند وقت قبل توی یک لوازم خانگی چشمم خورد به یخچالی مشابه یخچال خودمون. سال 96 خریدیمش 3میلیون و نیم. تازه بدون گارانتی و ... یعنی حالت قاچاق بود یخچاله که اینجا کلا هم همین اجناس هست فقط. گفتم شبیه یخچال ماست. فروشنده گفت کی خریدین؟ گفتم 96. گفت قدرش بدون این 27 میلیونه الان! من لال شدم قشنگ.

مدتهاست یاد گرفتم که از این تعارفات احمقانه که میگن ان شاالله روزی شما باشه. به امید خدا عروسی فلانی خانم یا دامادی فلانی آقا باشه نکنم. بابا دختربنده خدا از نظر فیزیولوژیک حداقل (سن باروری و این مسائل) وقت ازدواجش گذشته هنوز شما میگید روزی فلانی جون؟؟؟!!! شمشیر میکنی توی قلب خودش و مادرش که مثلا با ادب هستی و محبت داری؟!

خدا میدونه که همش دلم میخواد افراد رو بهم معرفی کنم اما یا ادمهایی که میشناسم مناسب همدیگه نیستند یا اگر هستند جرات نمیکنم. اینقدررر که هر کسی این روزها کلی تبصره و اما و اگر داره ادم جرات نمیکنه. من خدا میدونه واسه همین بهزاد خودمون جرات نمیکردم کسی معرفی کنم. اینقدررر که مامان و بابای مهرداد سختگیر بودن من میگفتم خب من یکی بگم یک چیزی بشه چی کار کنم. یا من به یکی بگم برادر شوهرم هستش و اونها هی از من بپرسن مامانش اینا چطورین من چی بگم؟ خوبن بخدا ولی اینکه من یاد گرفتم چطوری رفتار کنم که حساسیتشون برانگیخته نشه رو چطوری میشه به یکی که هنوز ازدواج نکرده بگی؟ خیلی سخته

این از ازدواج، اون از بازار کار که واسه دو دقیقه بعدت نمیتونی برنامه بریزی، اون از وضعیت تقسیم منابع مختلف توی کشور، این از مدیریت بحران کرونا، دیگه از اون چند استان خاص نگم بهتره، اینم از این قضیه جدید اینترنت...

میبینم همه خسته، همه ناامید، همه ناراحت... من خودم معمولا صبرم زیاده و زود به هم نمیریزم و سعی میکنم امیدوار باشم و زیاد حساس نشم و البته میپذیرم که جایگاه افراد متفاوته. شاید همین من در موقعیت دیگری الان خشمگین ترین بودم...اما خب وقتی میبینم همه به این حال هستند من چی بنویسم؟ بنویسم اونو خریدم اونو هدیه گرفتم ؟ مثل روزهای گذشته؟

یک چیز دیگه هم هست امثال من و مهرداد آدمهایی هستیم با یک عقبه ی مذهبی و مقید ولی در عین حال سعی میکنیم اوضاع رو با نگاه منصفانه ای آنالیز کنیم... ما موندیم این وسط...هیچ گروهی مارو گردن نمیگیره... من حس میکنم ما یک گروهی هستیم که حسابی شرمنده ایم. ما هم همین مردم هستیم اما شرمنده ایم که به اسم آنچه ما بهش اعتقاد داریم اوضاع اینه! ما اگر نیمچه اعتقادی هم داریم حاصل تلاش پدر و مادرمون و حس خوب خودمون به اون عقیده بوده و خدا شاهده ما هیچ عایدی از این عقیده نداشتیم. 

 روز عید بزرگ شیعه هاست...ما شرمنده ایم از این مدل شیعه گری! 


پ.ن:پست قاطی پاتی شد ولی ناراحتم از ناراحتی مردم...


به امید یک غزل تازه تر ...

اینقدر زندگیم و خواب و بیداریم و ... بی نظمه که حتی از یادآوریش واسه خودم خجالت میکشم.

چند هفته پیش واقعا چسبیدم به کارم که بالاخره بعد از دو سال که از امتحان جامع میگذره بتونم یک حرکتی در زمینه پروپوزال بزنم اما برای اینکه دووم بیارم پای لپ تاپ ، سریال دیدن هم قاطیش کردم و کراش زدم روی یک بازیگر جدید و رفتم سه تا سریال از اونو دیدم...اوایل واقعا کار میکردم و سریال دیدن حکم تنفس داشت فقط. اما یهو قضیه برعکس شد و کلا در حال تنفس بودم.

من غزل هستم یک معتاد به موبایل و اینترنت. اینکه موبایلم جدیده و امکانات جدیدی بهم داده هم باعث شد که با گوشیم هم سریال ببینم کاری که هیچوقت انجام نمیدادم قبلا و این یعنی خواب شبم به کل داغون شد.(نمیدونید نوشتن اینا چقدررر واسم سخت و شرم آوره)

البته ک اون اوایل که بیشتر کار کردم و کمتر نفس کشیدم یک فایلی آماده کردم و فرستادم واسه استادم. اما متاسفانه استادم و خانواده شون درگیر کرونای سختی شده بودند و من فقط گفتم شما به فکر سلامتیتون باشید. من کارهای دیگه ای هم انجام میدم و بعد صحبت میکنیم. برگشتم سر کارم و اینبار غیرجدی تر کارم رو دنبال کردم. ایده های خوبی دارم و مطالعه م مسیر متفاوتی به خودش گرفته اما جدیت کم دارم و انسجام و پیوستگی...

اعتراف میکنم که وقتی از کارهای پشت سرهم و انبوهتون در یک روز مینویسید یا در اینستاگرام دوستان خوبی دارم که اونها هم از اینجور کارهاشون مینویسند به شدت غبطه میخورم و  به خودم لعنت میفرستم. آدم بی حال و بی جونی شدم که حتی از خواب بیدار میشم میام روی مبل دراز میکشم و کلا انگار مریضم!

میدونید از نظر من  نبض خونه دست مادره. همونطور که تو چیزهای خوب دیگه ای که توی خونه مون داریم رد پای جدیت من مشهوده هر جا هم مشکل هست رد پای سهل انگاری من پررنگه. ما مدتهاست شبها دیر میخوابیم...و من نگران فندقم!

بیشتر نمیگم چون واقعا دلم میخواد درستش کنم و بعد بیام با ذوق و شوق از شروع و استمرار یک روند تازه بگم...

نمیدونم چرا اما واسه من یک تصمیم یا یک حرکت تازه از یک خونه ی تمیز شروع میشه. خونه مون نامرتب نیست مخصوصا اتاقها...میدونید که همیشه گفتم من خونه زندگیم اگر نامرتب و کثیف هم باشه فقط ظاهرش اینجوریه. همه کمدها و کابینتها و قفسه ها و ... در اوج نظم و ترتیب هستند. الان در اون مرحله هستم که یکم آشپزخونه م کار داره . یک کوچولو هم لباس تا نشده دارم و گردگیری لازمه...کاش امروز به خودم و خانواده م رحم کنم و جمع و جور کنم این داستان رو.

باید خوابم رو درست کنم و روز هم ساعت بگذارم و بیدار بشم. به خودم میگم غزل از این سالهای عمرت استفاده کن...درست استفاده کن...اما در عمل هنوز تکون نخوردم...کاش چند وقت دیگه بیام و بگم که غزل بهتری شدم...


دلم میخواد کلاس نداشته باشم فقط مامان سوسکه باشم

همین لحظه دقیقا همین لحظه در اتاق به سر میبرم و مثلا کلاس دارم! از آن کلاسها که فندق میگفت نداشته باش و فقط پول دربیار!

فندق بیرون ماشین سواری میکند و صدایش را میشنوم که میگوید د د د ددددددد    دددددد! (مثلا صدای زنگ موبایل است)

مثلا گوشی را برمیدارد و میگوید سلام! من "پشت رانندگی"، تلفن صحبت نمیکنم! خداحافظ! و ادامه میدهد قام قام قام... و میگوید من میروم gas station!

من غش کرده ام برایش اینجا


پ.ن: مهرداد هم ظرف میشوره...بنده ی خدا روز تعطیلش به ظرف شستن گذشته.  مرد مهربون

ما باید بخریم این ماشین ظرفشویی رو! گرچه فعلا میخوام با اینهمه خرج یهویی، به مهرداد بگم لازم نیست واسه خریدش عجله کنه! اما یک پست جدا در موردش لازمه.


زودتر خوب شو آقای دکتر مهربون

خبر دادن که بر خلاف دو روز گذشته، سینا به تحریکات ناحیه تحتانی عکس العمل نشون داده. امروز دکتر اصلی، سینا رو دیده و گفته با توجه به شرایط جدید تا هفتاد درصد امکان بهبودی وجود داره. البته که قراره جراحی بشه...

تازه تونستم نفس بکشم...

پیش آگهی های قبلی اصلا خوب نبود و واقعا وقتی واسه بچه ها وویس فرستادم و براشون گفتم که قضیه اینجوری هست پیامهاشون همین معنی رو میداد که همه بدجوری توی استرس و نگرانی بودند و امید تازه ای گرفتند.

سینا سالها نماینده کلاسمون بود، با همه تنشهایی که به وجود میومد شخصیتش جوری بود که حسابی همه احترامش رو داشتن. عزیز همه ما بوده و هست...

امروز دیدم یکی از سال پایینی هامون که همشهری شون هست عکسش رو روی تخت با اون وضعیت داغون استوری کرده و التماس دعا خواسته...

خب حتما نزدیکان خواستن وضعیت رو نشون بدن عکسی برای هم فرستادن. اما کاش ما اینجور عکسها رو برای حتی التماس دعا منتشر نکنیم...

من یک آن مردم با دیدن عکسش...ما سینا رو هیچوقت خسته ندیدیم چه برسه به این حال...

امیدمون به خداست که باز سالم ببینیمش