پسر شطرنجی

پریروز، صبح از خواب بیدار شده میگه مامان! من یک خواب خیلیییی خوب دیدم!

خواب دیدم امتیاز شطرنجم تو موبایل، شده ۷۰۰!!!!! تو مسابقه هم چهارم بودم.

خوابهاش هم شطرنجی شده!!!

حسابی مشغول شطرنجه. مهرداد خیلی خوب بهش آموزش داده. چون آروم آروم اتفاق افتاد زیاد متوجه مهارتش نبودم. با داداشم بازی میکرد، داداشم مهره ها رو جا به جا میکرد که یهو فندق بهش گفت: توی ذهنت نقشه ای داری؟! داداشم گفت دایی زمان ما شطرنج، نقشه ای نبود!!! یا شنیدم داداشم ازش  پرسید فندق! در چه شرایطی بازی مساوی میشه؟ خیلی جدی و قشنگ گفت ببین سه حالت داره و شروع کرد حالتها رو توضیح دادن. 

با یکی از این اپلیکیشن های شطرنج، آنلاین با بقیه بازی می‌کنه. به چیزهای جالبی توجه نشون میده. مثلا پرچم کشورها. هر شرکت کننده ملیتش از طریق پرچم نمایش داده میشه. از همین طریق پرچم خیلی از کشورها رو یاد گرفته. گاهی در مورد اون کشورها سوال میپرسه که منجر به گفتگو های جالبی میشه. تو ذهن خودش پیش بینی داره از قدرت و توان کشورهای مختلف در بازی شطرنج. احتمالا نتیجه ذهنی که داره از لحاظ آماری معنادار نباشه اما مثلا میگه اوکراین ، روسیه،ازبکستان قوی نیستند. اما هندی ها قوی هستند. در مورد اینکه هر کشوری به چه زبانی صحبت میکنند سوال میپرسه. مفهوم قاره براش سخته، در حال درکش هست اما هنوز نمیدونه دقیقا چیه. مثلا دیروز یهو پرسید مامان کشورهایی مثل ما ، تاجیکستان و افغانستان که فارسی صحبت میکنند رو میگیم قاره آسیا ؟؟؟!!!حالا قرار شده روی نقشه ببینیم و توضیح بدم، هنوز فرصت نشده.

چند روز پشت سر هم و بی وقفه تو اپلیکیشن شطرنج بازی کرده. بین افراد شرکت کننده دوم هست و امتیازش هم به ۷۰۰ نزدیک شده. خوابش در حال پیوستن به واقعیت هست. در حالت عادی برای استفاده از موبایل برنامه داره . گاهی زیر آبی میرفته اما معمولا برنامه رعایت می‌شده. این چند روز رو مهرداد گفت موبایل بهش بدم که خودش رو تو مسابقه بکشه بالا. نمی‌دونم چیه ولی گفت پنج نفر اول میرن مرحله بعدی. هر روز با مهرداد تلفنی صحبت می‌کنه و اینقدر قشنگ بازی ها رو تحلیل می‌کنه و توضیح میده که انگار نه انگار شش سالشه! اینکه من هیچی هیچی هیچی شطرنج بلد نیستم هم باعث میشه این قاب خفن تر به نظر بیاد. رابطه قشنگی که با هم ساختن باعث شادی و آرامش قلبمه. کاش همیشه همینجوری بمونه. 


شش سالگی

تولد فندق اینجوری شد که تصمیم گرفتیم به علت مشغله زیاد! تولد کودکستان رو، دو سه هفته دیگه و سر فرصت برگزار کنیم. البته اجباری وجود نداره اما خب پارسال بهش  قول دادیم کنار دوستانش تولد بگیره که نشد. حداقل امسال به قولمون عمل کنیم.

سر درست کردن کیک واسه تولد کوچیک خانوادگی، یک کوچولو درگیر شدم و گفتم واسه کودکستان، کیک از بیرون سفارش بدم...هم دردسر نداشته باشه و هم اینکه گفتم یکوقت پیش خودشون فکر نکنند چرا کیک از خونه درست کردند و... 

سه شنبه دو تا کیک شیفون آماده کردم، یکی کاکائویی ، اون یکی ساده. گذاشتم فریزر(فریزر بگذاری موقع برش زدن و خامه کشی، خرده ریزی کمتری داره) قرار بود چهارشنبه که از مدرسه برگشتم، خامه بگیرم و خامه کشی و تزیین کنم و کلاس بعد از ظهرم که تمام میشه بریم خونه مامان بزرگ. البته به مامان بزرگ اینا چیزی نگفته بودیم. من از مدرسه تا خونه پیاده میام، نزدیک نیست ولی دور هم محسوب نمیشه و پیاده روی این مسیر رو دوست دارم. دو سه جا پرسیدم اما شعبه های دورتر خامه داشتند. زنگ زدم به مهرداد که شما ظهر میای خامه هم بگیر. همزده یا هم نزده ش هم فرقی نداره. حالا مدتها بود خودم خامه فرم نداده بودم و یادم رفته بود. 

مهرداد تقریبا یک و نیم اومد و خامه کلا شل بود و تازه باید میرفت فریزر منجمد میشد. من هم از چهار و نیم کلاس داشتم. دیگه دیدیم نمیشه بریم خونه مامان بزرگ و لذا تصمیم گرفتیم پنجشنبه خامه کشی رو انجام بدیم و بریم اونجا تولد بگیریم.

من که رفتم کلاس و مهرداد و فندق هم رفتند مهمونی مردونه.(میرن بازی میکنند، اسمش هم گذاشتند دعای کمیل!!!!! یکوقت دیرتر میرسیدن به مهمونی... صاحب مجلس زنگ زد که کجاست مهرداد؟ گفتم اومدن دنبال من و کمی دیرتر میرسند. گفت پس ما یک فراز از دعا رو میخونیم تا برسند!!!!!! خدای نکرده مسخره اینا نمیکنندا، داستان داره که اسم این دورهمی ها شده دعای کمیل و سر همین اسمش هر سری کلی جوک جدید ساخته میشه)

عزیزان دل ساعت ۱۰:۴۰ تازه از مهمونی برگشتند. قرار بود به مناسبت تولد بریم بیرون شام بخوریم. من که اینقدر خسته بودم گفتم کاش بگیم بیارن خونه و این شد که خونه شام خوردیم. آخر شب فندق که میخواست بخوابه اومد منو بوس کرد و گفت ممنونم که برام غذا سفارش دادین! حس کردم چشماش اشکیه، دوباره صداش کردم و مطمئن شدم که بغض کرده!!!!! به روش نیاوردم و گفتم نوش جانت مامان، تولدت هم مبارک باشه و فردا هم کیک رو برات آماده میکنم و شمع فوت کن و ...

(حالا ما اینجوری نیستیم که مدام غذای بیرون بخوریم اما اینجوری هم نیستش که غذای بیرون چیز عجیبی محسوب بشه. نمی‌دونم چرا بچه احساساتی شده بود!)

پنجشنبه کیک رو خامه کشی کردم. فقط چون یکم حال جسمیم هم خوب نبود اعصابم نمی‌کشید فرم دادن خامه رو دقیق چک کنم و حس میکنم شاید شاید اشتباهی رخ داد. تزیین هم اونجوری که دلم میخواست نشد. بماند که پسرمون هی رفت و اومد و مدام گفت مامان کیکم خیلیییییی قشنگ شده، عالی شده، دستت درد نکنه.

نمی‌خواستم زن دایی رو بگم بیان حتما ...از این نظر که یعنی دنبال هدیه نگردن و زحمت نشه و... البته به خاله پری گفتم که اونجا باشیم بیان ناراحت نمیشن؟خاله هم گفتن نه این مدلی نیستند و... 

در نهایت رفتیم خونه مامان بزرگ و خاله پری که همیشه اونجا هستند، خاله فریبا هم اومدند با دخترشون، زن دایی و دایی مهرداد هم بودند ...بنده خدا گفتند خب بهمون میگفتی من صبح بازار بودم برای بچه م هدیه خوب میگرفتم، الان چیزی که تو خونه داشتم آوردم... 

خدایی همگی خیلییی مهربون هستند و با اینکه بچه دیگه ای اونجا نبود واسه عکس و همه چیز همکاری کردند. مامان بزرگ شکلات اینا دادند، خاله پری لوازم التحریر (دفتر، مداد رنگی ، ماژیک رنگی)، خاله فریبا اسباب بازی و شکلات، زن دایی جان حوله بزرگ ، خودمون هم همونها که قبلا گفتم. راز جنگل و روپولی.

کیکم واقعا خوشمزه بود و دو رنگ هم درست کرده بودم خیلی نمای قشنگی داشت. همیشه کیکهام خوشمزه میشه و ملت خیلی تعریف میکنند، فندق فیلینگ موز و گردو دوست نداره و گفته بود اینا نداشته باشه. یک لایه رو موز و گردو گذاشتم اما دو لایه دیگه رو خامه و دارچین و ترافل شکلاتی...

علی الحساب این تولد برگزار شد، واسه تولد در کودکستان ایده کاپ کیک خامه ای هم دارم. اینکه به تعداد بچه ها کاپ کیک درست کنم و روش رو خامه بزنم. ولی خب نمی‌دونم یک کیک کامل بگیرم و شمع فوت کنه بهتره یا اینکه کاپ کیک درست کنم کنارش یک کیک خیلی کوچولو هم درست کنم فقط واسه شمع(کیکهای کوچولو خیلی ظاهر نازی پیدا میکنند) یا اینکه فقط کاپ کیک ببرم؟ از قبل پاپ کورن هم گرفتم. مداد هم براشون گرفتم، سر مدادی هم خودم درست کردم تعدادی و چند تا هم مونده درست کنم. فقط مونده تصمیم واسه کیک.

چند تا از دوستان و آشنایان هم پیام تبریک واسش فرستادن و براش خوندم یا پخش کردم و خودش با پیام صوتی جواب داده. به یکیشون میگه ممنونم که واسه م شکلک فرستادی!!!!!!!! ( ایموجی منظورش هست)

مامان و بابای مهرداد چند بار زنگ زدند تا موفق شدند باهاش صحبت کنند. بهزاد و جاری دقیقا ساعت تولدش زنگ زدند و باهاش صحبت کردند. مامانم روز قبل از تولدش زنگ زدند...مامانم از اینجور مدلها نیستند که برن واسش هدیه بگیرند. نمیدونند چیکار کنند در واقع. الان اومدیم خونه مامانم، چند بار گفتند واسش هدیه بگیر از طرف ما. توقعی ندارم واقعا. چون مدل اخلاقیشون اینجوری نیست که مدام بازار باشند و آشنا باشند به خریدهای این مدلی. مامان و بابای مهرداد به خرید و این موارد وارد هستند . ناراحت نمیشم چیزی نگیرند اما چون سبکشون با خانواده من فرق داره اگر هدیه بدن خوشحال میشم و میگذارم پای اینکه توجه کردند. 

پ.ن: چقدرررر حرف زدم ولی چون هدفم اینه که فقط بنویسم دیگه چک و ویرایش نکردم و هر چه به ذهنم اومد ردیف کردم.

پ.ن۲: مامان بزرگ خوشحال میشن که دورشون شلوغ بشه، ما بیشتر با این هدف میریم اونجا... حال روحی خوبی پیدا میکنند. خب چون بزرگتر هستند طبیعی هست که بقیه هم اونجا هستند معمولا. اینه که میگیم زحمت نشه اعلام کنیم تولد هست. اما دیگه دیدیم اینها که بالاخره لطف میکنند هدیه میدن پس از این به بعد رسماً اعلام کنیم تولده دیگه!



پی نوشت تولد

در روزهای نزدیک به تولد فندقیم...چند وقتی هستش که شبها موقع خواب قصه تعریف نکردم و زیاد اطرافش نبودم...البته حتما شب به خیر و بوس و ...داریم.

چون ظهرها میخوابه، ساعت خواب شبش خوب نیست و وقتی هم می‌ره توی تختش تا خیلییییی وقت همینجور با خودش حرف میزنه(که عاشقققق این کارشم). 

دو شب پیش دیدم دیگه خیلیییی طول کشید و هنوز نخوابیده، رفتم تو تختش دراز کشیدم و گفتم میخوای برات از روزهایی که هنوز دنیا نیومده بودی و منتظرت بودیم تعریف کنم؟ خیلیییی ذوق کرد و گفت آره!

منم شروع کردم و سعی کردم کلمات قشنگ و خوبی انتخاب کنم و با این جمله شروع کردم که وقتی من و بابا مهرداد فهمیدیم که قراره مامان و بابا بشیم خیلیییی خوشحال شدیم... خیلی منتظر اومدنت بودیم و هنوز خونه و اتاقت آماده نبود و ما شروع کردیم به آماده سازی خونه...جزء به جزء تعریف کردم که چیا خریدیم، چه کارهایی کردیم و...با دقت گوش میکرد و حتی وقتی فکر کردم خوابه و کمی سکوت کردم، پرسید بعدش چی شد؟!!!

بالاخره خوابید.

دیشب اومده میگه مامان! وقتی کارهات رو تموم کردی، اگر وقت داشتی میتونی بیای ادامه قصه دیشب رو بگی؟

تمام وجودش میشه ذوق...وقتی تعریف میکنم. 



پ.ن۱: شما هم وقتی قصه میگید، وسطش دچار حمله خواب می‌شید؟!

پ.ن۲: پارسال که تولد خاصی نداشت و خوردیم به یک سری اتفاقات و کلا نشد تولد بگیریم. امسال هم میخواستم تو این چند روز کیک درست کنم و ببرم کودکستان که تولد با بچه ها داشته باشه اما اینقدررررر سرمون شلوغ بود و برنامه هام قاطی شده که دیشب فکر کردم بگذارمش واسه دو هفته دیگه. یکی از موارد تاخیر اینه که من کیک‌های تولد و ...رو خودم درست میکنم و همه برنامه ها باید با کیک تنظیم بشه وگرنه اگر قرار بود سفارش بدم و از بیرون بگیرم سریع حل میشد قضیه. البته که امروز می‌خوام یک کیک کوچیک درست کنم و فردا خامه کشی کنم بریم خونه مامان بزرگ مهرداد و یک تولد خیلی کوچک چند نفره بگیریم، هدیه هم بهش بدیم. 

یک جمع خوب داریم که تقریبا مرتب با هم بیرون و دور همی میریم. چند وقت پیش تولد واسه بچه ها گرفتن و کادو و... نمی‌دونم حسم قابل درک هست یا نه، اما دلم نمیخواد فورا منم یک تولد واسه بچه م بگیرم. انگار میگم بیاید کادو ها رو پس بدین. حالا به امید خدا یک وقت دیگه تولد شلوغتر هم براش میگیرم اما امسال نه! شاید هم صبر کنم مامان و بابای مهرداد بیان و ایام امتحانات هم تموم بشه و یکوقتی ملت رو بگم بیان تولد. باز اونها هم بیان، اگر جاری و بهزاد هم بیان یک مشکل دیگه میشه. اونم اینکه جاری فامیل خانواده همسر هست، (قبل از جاری بودن، فامیلشون بوده. یکی از کازین ها هست).خب اونها بیان باید افراد دیگر رو هم دعوت کرد که هم تعداد زیاد میشه و هم جا کم میاریم و هم بعضی فامیل میشن، بعضی دوست هستند... 

نمی‌دونم مردم واسه بچه هاشون تولدهای خاص و مفصل و ...میگیرن یا فقط بلاگر جماعت اینجوریه؟! زیاد از بقیه خبر ندارم.

من خودم همینجوری جمع و جور دوست دارم...دو بار هم که تقریبا تولد و کیک ویژه ای نداشته.سه سالگی و پنج سالگی. ولی خب یکوقت بچه بزرگ نشه بگه چرا من عکس تولد ویژه ندارم؟!!!!!!!

یک ایده عکاسی هم دارم البته، منتظرم بهار بشه، یک باغ قشنگی سراغ دارم از فامیلهای نزدیک، عکاس ببرم اونجا ازش عکس بگیره...یادگاری بمونه از شش سالگیش.

پ.ن۳: کاش هدیه شش سالگی میشد بهش یک خواهر یا برادر بدیم. می‌دونم که دوست داره و همه ش میگه خواهرم اینجور ، خواهرم اونجور، اگر خواهر داشتم اینکار رو میکردم، اگر خواهرم بود اون کار رو میکردم!!!!!البته که مسلما بچه دوم رو فقط بخاطر وجود خود بچه دوم می‌خوایم و ارتباطی به خواسته فندق نداره. 

پ.ن۴: راز جنگل (طرح همون قدیما که خودمون بچه بودیم) و بازی یوروپولی (روپولی؟!) براش گرفتیم...البته ما همیشه از قبل و در هر فرصتی که بشه مقداری اسباب بازی یا بازی فکری میگیریم و نگه میداریم، اینها که ارزون نمیشن، روز به روز هم گرونتر میشن و هم اینکه گاهی یهویی پیش میاد که باید هدیه ببریم جایی، اینه که از قبل موجود داریم. بماند که همین تازگی یوروپولی رو که سفارش دادیم و رسید، متوجه شدیم یکی دیگه هم داشتیم!!!!

خلاصه که دو تا بازی قراره بهش هدیه بدیم و شاید بهش بگیم می‌تونه لباس تیم ملی هم بخره. چون چند وقتی هستش که میگه از این تی شرت ورزشی ها که عکس پرچم ایران داره برام بگیرید. از کجا میخرن و...

پ.ن ۵: یهو یادم افتاد که با این علاقه ای که به شطرنج داره و پیشرفتی که در یادگیری بازی داره، میشد تم کیکش رو به شطرنج ربط داد ...گرچه چون خودم درست میکنم فعلا ایده ای ندارم که چطوری کار کنم...حالا اگر تولد مفصل خواستم بگیرم سعی میکنم تلاش کنم و عملیش کنم.( باز یادم افتاد که چقدرررر سرم شلوغه. مطمئنا خیلییییی ها خیلی بیشتر از من کار دارند اما برای من همینقدر که درگیری دارم شلوغ محسوب میشه دیگه)


یک کیلومتر بیشتر

من رفتم کربلا، این فندقک بلا حدود ده روز با پدرش تنها بود...

نه تنها ذره ای دلتنگی نکرده بود که حساااااااابی بهش خوش گذشته بود. خونه رو کرده بودن پاتوق و مردان فامیل و دوستان مهرداد و...در هر فرصتی جمع میشدن بازی و...

من رفتم و برگشتم بچه کلااااا ورزشی و فوتبالی شده بود!!!!! ‌‌ما که تقریبا اصلا تلویزیون روشن نمیکنیم، قبلا گاهی وقتها فندق شبکه پویا میدید که الان تبدیل شده به شبکه ورزش!!!!!!!!!

شطرنج هم مدتهاست که مهرداد باهاش کار می‌کنه و الان به سطح مناسبی واسه سن خودش رسیده.

نمی‌دونم اسمش چیه اما یک برنامه ای مهرداد روی گوشیش داره که آنلاین شطرنج بازی می‌کنه با بقیه... یک اکانت هم واسه فندق ساخته و اون هم گاهی با هم رده های خودش (از لحاظ امتیاز) مسابقه میده و حسابیییییی کیف می‌کنه. پرچم کشورها رو هم مدام چک می‌کنه و حفظ میکنه و گاهی نقاشی میکشه و... یهو میاد میگه مامان من امروز با یک هندی مسابقه دادم باختم ولی از اسپانیا بردم!!!!!!!!!

پیرو همین علاقه به گوشی مهرداد، انگار علاقه ش به خود مهرداد هم زیاد شده

دیروز میگه مامان! من بابا رو بیشتر از شما دوست دارم!!! (بعد انگار خودش عذاب وجدان گرفته) در ادامه میگه فقط یک کیلومتر بیشتر دوستش دارم. خودت رو ۲۲۰۰ کیلومتر دوست دارم. بابا رو ۲۲۰۱ کیلومتر.

اشکالی نداره؟!!!! گفتم نه مامان، هیچ اشکالی نداره...خیلی هم خوبه. ازت ممنونم.


پ.ن: مهرداد می‌گفت اصلا نگران فندق نباش.حالش خوبه. از کربلا برگشتم گفت فقط یکم غذاش کم شده بوده... و من شدیداً امیدوار بودم که بخاطر دوری از من کم اشتها شده باشهوقتی برگشتم مریض بودم کمی و خیلی احتیاط کردم و حتی با ماسک می‌خوابیدم... پدر و پسر روی تختمون میخوابیدن. من توی هال. شب دومی که برگشته بودم اومد توی هال و گفت میشه کنارت بخوابم گفتم آره مامان ولی من یکم فاصله میگیرم یکوقت مریض نشی...بالش گذاشت و دراز کشید و بعد دستش رو آورد دور من ...


پ.ن۲:

حالا مهرداد بنده خدا نه اونقدری فوتبال میبینه و نه اونقدری پیگیری هاش علنی و تابلو هست... اما این فسقل رو باید دید چقدر هیجان داره واسه دیدن مسابقات ورزشی... به نظرم اشکالی نداره زیاد اما یک مامان و بابای خودم در وجودم هست که همیشه معتقد بودن باید کار مفید !!!!! انجام بدیم و برای کارهای غیر مفید !!!!! بیش از اندازه هیجان زده نباشیم. مدام در حال کنترل این قسمت از درونم هستم...

باید به فندق بگم ببین من الان در گل گیر کردم

امروز آشپزی نداشتم، انواع غذا توی یخچال بود و گفتیم مصرف بشه خدای نکرده حیف نشه. واسه فردا هم برنامه ریزی ذهنی کردم که مرغ درست کنم بعد بگذارم لای پلو دم کنم...تو اینترنت هم چک کردم دیدم غذاهایی تو همین مایه هستش و حتی مجبوس عربی انگار به همین سبک آماده میشه. حالا ببینم چی میشه. ادعای آشپزی و دستپخت خوب ندارم اما اگر دستم باز باشه واسه استفاده از مواد اولیه و ادویه و... ترکیبات خوبی آماده میکنم و ندیدم کسی ناراضی از سر دستپخت من بلند بشه. 

شستشوی زخم به روزی دو بار کاهش پیدا کرده و دیگه فقط یک چک و تمیز کردن ساده س و البته امیدوارم مشکل جدیدی به وجود نیاد... همچنان زمان لازم هستش واسه بسته شدن ولی آنچه من میبینم عالی پر کرده و رنگ بافت کاملا طبیعی و شفاف و خوب. بماند که چون مامان حالت تهوع رو در روز کم و بیش دارند مدام نگران میشن. البته از نظر دکترشون قضیه اکی هست و چند روز باقی مانده آنتی بیوتیک رو باید مصرف کنند. 

تولد فسقلی هم رفتیم دیشب و خوش گذشت و واسش چراغ مطالعه مدل بچگونه گرفتیم عجله ای... توی یک پاکت هدیه گذاشتیم اما خود جعبه چراغ مطالعه رو کادو نگرفتم. همه ش حس میکنم شاید بد بوده باشه اما واقعا می‌خواستیم دیر نرسیم. همش دلم میخواد به مامان فسقلی بگم اما میگم این زشت تر هست. انگار می‌خوام یادآوری کنم که هدیه دادم. حتی اسم و رسممون هم ننوشتیم!!!! یعنی یک چیز عجله ای یهویی...واسه هدیه مهاجرتشون هم مهرداد به دوستان دیگه زنگ زد و اونها از قبل تهیه کرده بودند و قرار شد ما هم در هزینه شریک بشیم.  واسه بچه هایی که سری قبل مهاجرت کردند هم همین کار رو کردیم. اونم خداروشکر اکی شد. چه حس عجیبی بود... هم خوشحال هم ناراحت... هر بار حال غریبی هست که یکی میره... 

به فندق گفتم امیر داره میره آمریکا...گفت: دوست داره بره؟!


مهرداد گفت طرف عصر و شب درگیری مون کمتر شده، با دوستات قرار بذار برو یا بریم بیرون... اما هم بی حوصله ترینم، هم عملا برنامه ریزی سخته. مثلا همین امروز مهرداد و بابا از پنج عصر رفتن دکتر و همین چند دقیقه پیش زنگ زد که کارشون تموم شده( الان ۹:۵۰ ).

حال جسمی و هورمونی قاطی... فندق هم بسیااااارررررر اهل گفتگو و بازی و... منم مامان همیشه در خدمت. شاید این روزها که سرم شلوغه بازی کمتر انجام بدم، اما تقریبا هیچ سوالی بی پاسخ نمی‌مونه و تقریبا اصلا عادت نداره من رو مخاطب قرار بده و من ردش کنم. حوصله خودم هم ندارم...واسه این دلم میخواد نامرئی باشم. یعنی کار میکنم، زندگی رو حواسم هستش فقط مخاطب کسی نباشم...سه بار مار پله، یک بار منچ، چهار یا پنج بار بازی اونو، چندین گفت و گوی مهم در رابطه با ماشینهای دو گانه سوز، روشهای نجات یک انسان که در گل گیر کرده، ابزارهای آتش‌نشانی ، خاطرات ماشین‌هایی که جای نامناسب پارک میکنند، درخواست گوگل کردن چند مدل ماشین برای نقاشی ...و البته گوش فرا دادن به یک کنفرانس در رابطه با رنگ تاکسی ها در کشورهای مختلف فقط بخشی از فعالیتهای این مادر مرئی هستش.( انصافا کنفرانسش خیلی قشنگ بود که دلم نیومد رد کنم... و با عبارت « دوستان سلام»  شروع کرد)

به همه اینها اضافه کنم که زنگ زدم خونه مون. بابام گوشی برداشتند...در بین صحبتهاشون فهمیدم مامانم اصرار دارند که حتما برن اربعین  کربلا، پیاده‌روی. فکر میکنم چهار یا پنج بار تا الان رفتند... از خیلی سال پیش، قبل از این همه تبلیغ و...روی این مسأله. پارسال بابام به قیمت خرد و له شدن اعصابشون، برای اولین بار گفتند راضی نیستند که مامان برن. نه اینکه واقعا راضی نباشند. مامانم دیابت دارند و خب دیگه سن ۷۰ سال هم شوخی نیستش.مامان الحمدلله سر حال هستند و همه امور خودشون و منزل رو انجام میدن. اما شرایط اونجا، گرما و خب تغذیه و خواب و... که به هم بریزه همه می‌دونیم یعنی چی... اما متأسفانه مامانم در موضع انکار هستند. بابا گفتند که دیگه توان ندارند مقاومت کنند... کاملا درک میکنم. متأسفانه منم هیچی دیگه به مامان نمیگم. کمر به نابودی اعصاب ما بستند. کاش یادمون باشه که وقتی بزرگتر هستیم هوای کوچکترها رو داشته باشیم... الحمدلله مامان عزیز، سوژه نگرانی چند وقت بعد رو هم فراهم کردند. 

بگذریم... یکی از قشنگی های اینجا که البته فرصت استفاده از اون کم پیش میاد اینه که فرش میندازم روی تراس حیاط خونه، دراز میکشم و البته که موبایل دستم هستش. این پست رو با نگاه به چند تکه ابر سفید وسط سیاهی آسمون نوشتم.