گوشت خواری!!!

فندق در حال خوردن یک تکه از مرغ سوخاری باقی مانده از یکی دو شب پیش، می‌پرسه این yogurt هست؟ 

میگم نه مامان! chicken هست!

میگه یعنی قبلا پرواز میکرده، الان مرده، بعد شده این؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!

من: مامان دیگه حالا اینقدررررر غم انگیزش نکن!

وی بی توجه از خوردن مرغ سوخاریش لذت میبرد!!!

آرامش ، سیاوش، فرهیختگی

در ادامه جریان اسم ها، فندق با اسم « آرامش» آشنا شده.‌..

بهش میگم: مثلا مامانش میگه آرامش جان ! آرامشت رو حفظ کن!!! ( جمله همیشگی من به فندق!)

فندق نصف شده از خنده

مهرداد میگه نگو یهو بچه می‌ره به همکلاسیش تو پیش دبستانی میگه!!!! انگار یکی قراره بیاد به اسم آرامش!!!!!



چند ماهی هستش که با تقویم آشنا شده، الان دیگه می‌دونه سال چند ماه داره، چه ماه‌هایی داره، هر ماه چند روزه، تاریخ هر روز از ساعت ۱۲ شب شروع میشه، خیلی برام جالبه که تاریخ هر روز دستشه... تقویم رومیزی خیلی دوست داره.از نمایشگاه کتاب که اینترنتی خرید میکنیم، نشر نردبان همیشه کلی گیفت هم می‌فرسته. امسال هم چند سری سفارش داشتیم، چند تا گیفت اومد که همراه همه تقویم رومیزی هم بود. خونه کل فامیل رو آباد کرده با تقویمها!!! باز خوبه بخشنده س.

با همین تقویم کلی سرگرمه و ماه عوض میشه حواسش هست ورق بزنه. تاریخها رو جالبه یادش میمونه. مثلا یک روز گفتم تولد فلان دوستم ۱۸ اردیبهشته، گفت یک روز بعد از روز جشن مهدکودکم. چک کردم دیدم آره چند ماه پیش جشن مهد ۱۷ اردیبهشت بود! و موارد مشابه دیگه.

یا چندی پیش اینستاگرام بالا پایین میکردم، صفحه سیاوش قمیشی اومد و تولدش بود... سیاوش رو دوست داره چون پای ثابت موزیک ماشینه! کلی ذوق کرد و گفت براش بنویس تولدت مبارک... چند بار هم پرسید بهمون جواب میده؟! گفتم خیلی ها بهش تبریک میگن، چون خیلی ها دوستش دارن و براش پیام میگذارن. فرصت نمیکنه به همه جواب بده اما همه پیامها رو میخونه و خیلی خوشحال میشه. 

بعد یهو چند روز پیش بهم میگه تولد سیاوش قمیشی ۲۱ خرداد هست مامان!

چندی پیش هم میگه من برم خارج میتونم برم خونه سیاوش قمیشی ؟؟؟  یکبار هم اولین بار عکسش رو که دیده بود، کرک و پرش ریخته بود!!!!!! می‌گفت مو نداره؟؟؟؟!!!! هیچی دیگه ...سیاوش براش مهم شده.


شبها ( مخصوصا الان و در شرایط فعلی که دیگه موقعی که سرم رو میگذارم روی بالش، توانی برام نمونده) به جای قصه، گاهی چند تا آهنگ گوش میکنیم. هندزفری توی گوش دو تامون هستش و من اینستا بالا و پایین میکنم، از وقتی متوجه شدم به صفحه گوشی نگاه می‌کنه ( هر چند گذرا)، نقاشی های آبرنگ میبینم و صفحات هنری و... هر دو عاشق نقاشی هستیم... جوری با ذوق نگاه می‌کنه که نگم. دیشب پرسید هر کدوم قشنگه و خوب میکشن اون قلب رو می‌زنیم قرمز بشه؟ گفتم آره. گفت میشه من بزنم؟ جوری انگشتش رو دقیق تنظیم میکرد روی قلب که انگار میخواست آپولو هوا کنه! خلاصه که آخر شب موسیقی و هنر و... 

اصلا یک حس فرهیختگی بهمون دست میده که نگو و نپرس







از ترس غزل غر غرو

دکتر مامان، وزنشون رو خواسته بود، ترازو اومد وسط!!!

مامان، بابا، فندق‌‌‌..‌

در ادامه داستان بی حوصلگی ها، من هم حوصله نداشتم که خودم رو وزن کنم و هم نمی‌خواستم جلوی بقیه خودم رو وزن کنم.

به مهرداد میگم خودت رو وزن کردی؟

میگه: سری که درد نمیکنه رو دستمال نمی‌بندن



پ.ن: فندق ۱۹ کیلو عشق.

            مهرداد ۹۵ کیلو 

           من: ۴۵ کیلو !!! ولی خودم حس میکنم ۲۰ کیلو هستم. در یکسال گذشته وزن کم کردم..‌البته نه خیلی ‌...شاید سه کیلوگرم... اما برای من همین سه کیلوگرم خیلی تفاوت ایجاد می‌کنه.


اصطلاحات فندقی

چند روز پیش فندق رو با اسم گندم آشنا کردم و گفتم مثلا بعضی دخترها اسمشون گندم هست. کلی خندید و واسش جالب بود  و هی با هم تکرار کردیم که مثلا مامانشون صداشون میزنه گندم جون، گندم خانوم...

دیروز مامان مهرداد میگن فندق بهم گفته از این به بعد بهت میگم مامان گندم!!! تو خودت میشی مامان گندم!!! بعد هی صدا زده مامان گندم و بازی کرده و... بعد یهو گفت مامان گندم!!!! شما رو آرد کردم الان!!!!



چند روز پیش یک داروی گیاهی رایج برای دل درد دادم به فندق... یعنی گفت مامان دلم یکم درد میکنه، می‌دونستم خیلی مشکلی نداره، بهش گفتم این دارو زنیان هست، قبلا هم کمی خوردی، یک کوچولو بهت میدم زود هم پشتش آب بخور که دهنت تلخ نشه، زنیان آسیاب شده بود، بهش دادم و دیگه هم چیزی نگفت...

باز دیروز مامان مهرداد میگن این زنیان رو  فندق دیروز دیده( زنیان آسیاب نشده روی میزشون بود)، گفته چی میخورید؟ گفتم یکم از این دارو میخورم، اسمش زنیانه...

 فندق گفته:« منم خوردم ، ولی من خاک شده ش رو خوردم»!!!!!!

رویا

نمی‌دونستم بچه ها از چه زمانی خواب می‌بینند و یا بهتر بگم از چه زمانی خوابی که می‌بینند رو میتونن به خاطر بیارن و اینکه چه طوری بین واقعیت و خواب تفاوت قائل میشن. الان هم نمی‌دونم البته. همیشه وقتی فندق از خواب بیدار می‌شد میگفتم خوب خوابیدی مامان؟ خواب چی دیدی؟ اونم می‌گفت هویج!!!!! یعنی یکبار گفت هویج، به نظرم الکی گفت و من خندیدم و فکر میکنم واسه اینکه بخندم همیشه می‌گفت هویج. 

 اما همین تازگی یک روز فندق اومد با یک ذوق و شوق خاصی گفت مامان من خواب دیدم تو مردی! بابا هم مرده!!! و بدین ترتیب پسرمون اولین خواب واقعی زندگیش رو برای ما تعریف کرد. واقعا شروع تاثیرگذار و باشکوهی بود

یک حال خاصی داشت بچه اون روز، چند بار هم گفت مامان یعنی چطوری یک چیزی توی مغز آدم میاد؟ یعنی یک چیزی توی کله ی ما رد میشه؟

فهمیدم طفلک با مفهوم خواب دیدن درگیره و کلمه پیدا نمیکنه. این یعنی واقعا خواب دیده بود.

یکی دو روز بعد با ذوق خاصی گفت هر چی دلم بخواد میتونم توی خواب ببینم؟! گفتم حالا هر چی دلت بخواد که نه! اما میتونی به چیزهایی که دوست داری فکر کنی شاید خوابشون رو ببینی. آخر شب میگه من می‌خوام به امیرعلی محسنیان فکر کنم(یکی از بچه های مهد کودک)

یک شب هم تا نصف شب هی اومد و درباره اینکه چه طور میتونه خواب درخواستی داشته باشه سوال پرسید و آخرش بهش گفتم مامان شما برای اینکه خواب ببینی، مهمترین کاری که باید انجام بدی اینه که بخوابی!!!! ‌‌‌‌‌!!!!!!!!!! و مهرداد ریسه میرفت

با بابام صحبت میکنه تلفنی و با ذوق بهش میگه من خواب دیدم، بابام هم گفتن خواب من هم ببین. گفت باشه من خواب میبینم که تو مردی!!!!!!!!!! (کلا مفهوم مرگ براش خاصه انگار. خودش برداشت‌هایی داره از این مفهوم ، اما خیلی رک و راحت به زبون میاره که آدم جا میخوره!)

یک برنامه ای شبکه پویا میگذاره که نقاشی های بچه ها رو نشون میده، کل اون برنامه رو خیلی دوست داره. یک شخصیتی داره به اسم اوس حبیب. دیروز فندق نقاشی میکشید، انگار یهو یادش اومد. گفت مامان مامان! من خواب دیدم اوس حبیب اومده بود خونه یکی از آشناهامون. بعد به من گفت من تو رو اندازه ی دنیا میخوامت(این جمله رو بابای مهرداد همیشه به فندق میگن). منم به اوس حبیب گفتم من برنامه شما رو خیلی دوست دارم.