من ذوق واسه داشتنش

دیروز سر ظهری با فندق رفتیم یک کتابفروشی که من کار داشتم و بعد هم رفتیم یک کتابخونه که مخصوص بچه هاست. کتابخونه بسته بود و ساعت شروع کار رو نوشته بود پنج بعدازظهر تا ده شب. به فندق گفتم عصر میایم دوباره.

بعد از نهار خوابیده بودم (البته کامل خواب نبودم و نصفه نیمه حواسم و گوشم به فندق بود)، یهو فندق با نوک انگشتاش آروم زد روی شونه م و گفت مامان! ساعت پنجه! مگه نگفتی میریم کتابخونه؟! میریم حالا؟

صورتم رو نمیدید، لبخندی زدم و الکی سرم رو بالا بردم که نه! گفت خودت گفتی میریم. گفتم زوده مامان. رفت دنبال بازیش. میدونستم برمیگرده. دو دقیقه نشده برگشت و گفت مامان اون کتابخونه گفته از ساعت پنج، یعنی ساعت شش هم بازه ؟ گفتم آره، گفت هفت هم بازه؟ گفتم آره! گفت تا ده یعنی ده صبح یا ده شب؟ گفتم ده شب. راضی و خوشحال رفت.

من ذوق واسه مدل بیدار کردنم. خیلی خیلی قبل تر ها...بهش گفتم من رو و بقیه رو یهویی بیدار نکن، آروم یک ضربه کوچیک بزن به شونه م، بیدار میشم. حتی یکبار هم این توصیه یادش نرفته. بماند که متوجه نشده که بالاخره طرف خوابه!!!!!!! مدام نمیرن آروم به شونه ش ضربه بزنن. گاهی هر از پنج دقیقه سوال داره و هر بار خیلی مودب به شونه ت ضربه میزنه و سوالش رو می‌پرسه و می‌ره.

من ذوق واسه درجه فرهیختگیش!!!!! عاشق کتاب بودنش، که رفتن به اینجور جاها رو دوست داره.

من ذوق واسه اینکه ساعت بلده، وقتی گفت مامان ساعت پنجه. موبایلم رو چک کردم ، ۴:۵۸ دقیقه بود.

من ذوق واسه حواس جمع بودنش که یعنی بارها ساعت رو چک کرده تا راس ساعت بیاد و من رو بیدار کنه!.

من ذوق واسه نگرانیش که یعنی اونجا تموم نشه، اگر من گفتم دیرتر، باز باشه و حتما بریم.

من ذوق واسه داشتنش

ما

خلاصه اتفاقات مهم زندگی تو این مدت که نبودم!!!

۱- از دانشگاه انصراف دادم ( واقعا انصراف دادما، ننداختن منو بیرون)

۲- مهرداد اون پست معاونتی که قبلا بهش پیشنهاد شده بود و رد کرد رو این سری قبول کرد.

۳- فندق مهدکودک میره. بماند که دو ماه و نیم اول پاییز این بچه مدام مریض بود و سه دوره آنتی بیوتیک مصرف کرد!!!!!!!

۴- دانشگاه ترم قبل کلاس نداشتم اما این ترم یک درس دارم. پس همچنان میتونم خودم رو یک استاد حق التدریس بنامم دبیر دوره های متوسطه شدم و جوری سرگرم روابط پیچیده با نوجوونها هستم که در یک خط نگنجد!!!

۵- خوشحالم که هر وقت به ماه نگاه میکنم میتونم از دیدنش وسط آسمون لذت ببرم.

چه می‌کنه این بازیکن

فندق یک بازی داره به اسم دالون. همین چند وقت پیش به مناسبت تولدش از عمه جان مهرداد هدیه گرفته. بازی جالبی هستش... 

گاهی که فرصت نداریم باهاش بازی کنیم، خودش با خودش بازی میکنه. امروز میگه مامان شما کدوم مهره رو میخوای؟ گفتم قرمز. گفت پس من سفید باشم... یکم بعدتر یهو با هیجان فریاد زد که مامان مامان ! خودت بردی!!!!!!!!!!


پ.ن: امروز چند بار دالون بردم، یکبار هم تو شطرنج باختم!!! 

خانواده چهارنفره

دیروز رفتم فندق رو از مهد کودک بردارم، یکی از مربی ها میگه: فندق امروز به همه بچه ها میگفته که ما قراره یک خانواده چهار نفره بشیم! خیلی هم خوشحال بوده و ذوق می‌کرده!!!!!!

من گفتم جدی؟؟؟؟!!!!! خندیدم و گفتم نه، واقعا خبری نیست و فندق آرزوهاش رو گفته!

مربی گفت که خب فندق رو به آرزوش برسونید 

چند ماه پیش هم یکوقت یکی از فامیل مهرداد اینا که با هم نزدیک هستیم زنگ زد و ضمن احوالپرسی گفت غزل جان، فندق به محمد( شوهرش) گفته که مامانم میخواد برام یک داداش بیاره!!! چند بار دیگه هم گفته و محمد گفته فکر کنم خبریه...

حالا ما این فامیل رو مرتب میبینیم و با هم صمیمی هستیم و زدن این حرفها کاملا اکی هست و موردی نیستش... خندیدم و گفتم خب اگر چیزی بود بالاخره میدیدین دیگه! فامیل هم کلییی خندید و گفت منم به محمد گفتم اما اینقدررر فندق جدی بوده که ما هم به شک افتادیم.

گاهی هم فندق یهو میگه مامان همین فردا صبح برید یک خواهری از بیمارستان برام بیارید!!!!!!! توی دلم میگم واقعا اگر اینجوری بود صبح میرفتم به جای یکی، دو سه تا میاوردم!!!

البته ما هم یک مقداری آمادگی بهش دادیم و اجازه دادیم خیال‌پردازی کنه. اما خب بچه ها صبر ندارن دیگه... خیلی زود بوده 

خبری نیست واقعا ولی واقعا دوست داریم که یک فسقلی دیگه داشته باشیم... حیف سنم و خواسته های دیگه م اجازه نمیده وگرنه حتی دلم بیشتر هم میخواست. عجیبه اینهمه علاقه یکی مثل من به بچه!!!!!!!!!!

سال نو مبارک

خونه مون جوری ریخته پاشیده س که اگر یکی وارد بشه فکر می‌کنه ما اوایل که نه؛ اما حتما اواسط خونه تکونی هستیم!!! یعنی عاشق خودمون هستم ..‌.

موهام؟ هنوز اون حنا و چیزهای دیگه رو نزدم!!!و حتی نمی‌خوام بزنم...گفتم ولش کن ...باشه فردا

در مورد پاشیدگی خونه همین بس که دیروز عصر وقتی داشتیم می‌رفتیم پارک واسه مهمونیمون، مهرداد گفت اگر یک دزدی بیاد خونه ما سریع برمیگرده، میگه ولش کن اینجا رو قبلا یکی دیگه زده!!!!! وااای وضعی اصلا!

بس که دیروز له و خسته شدیم، امروز تا ۱۰:۳۰ که خواب بودم، بعد هم یک حرف و کاری پیش اومده نتونستم خوب جمع و جور کنم. اما من میتونم

دیروز خیلییییی خوش گذشت...الهی که همه مردم سرزمینم همیشه شاد باشند به ما خیلی خوش گذشت. بچه ها که خودشون رو با وسایل بازی پارک خفه کردند...طفلکا خیلی چیزها رو اولین بار بود تجربه میکردند صدقه سر قضیه کرونا. اونها که شاد فقط بازی کردند، فندق آخر شب چشماش از خستگی قرمز بود!!!!!

خیلی خوب شد جمعه برگزار نشد اصلا، البته این چیزی از بدی اعصاب خردی که من درست کردم کم نمیکنه و خب امیدوارم دفعه بعد به قول شارمین، حسم رو  بپذیرم و سرکوب نکنم اما جوری کنترل کنم که به رفتار نادرستی منجر نشه! 

کل جمعه روز عید رو من تو قیافه گذروندم و اینقدرررر کار کردم که به نظر میرسه هر وقت می‌خوام کار خونه م پیش بره بهتره برم تو قیافه حالا نگید که پس چرا خونه ت جمع نیست؟! بعدش اینجوری شد!!!! مهرداد که اینجور وقتا میره تو سکوت، البته طفلک چیزی هم تقصیر اون نبود اما خب دیگه باید اتهامی براش میافتم وگرنه نمیشد که!!! واسه کی قیافه میگرفتم؟؟؟؟!!!!!! حرفهای مهمی زدیم و البته مهرداد به من گفت تو بهزاد اینا رو می‌شناسی، مثلا چهار تا برنامه داره میخواد همه ش رو یکجوری جا بده و واقعا اینها فکر میکردند که مثلا ممکنه برنامه تو انعطاف داشته باشه! البته که راست می‌گفت ولی من محض اینکه کم نیارم گفتم باشه قبول ولی تو طرف من باش! الکی هم شده طرف اونها رو نگیر!!!!!!! دیگه دم سال نو نمی‌خوام حال خوش خودم و بقیه رو خراب کنم فقط بگم عزمم جزم بود لج بازی کنم ...قشنگ معلومه

اما دو تا اتفاق افتاد دیگه خیلیییی شرمنده شدم...مهمترینش اینکه میگن مرد برای هضم دلتنگی هاش گریه نمیکنه، قدم میزنه اما نمی‌دونم چرا مهرداد قدم نزد! و دومیش اینکه متوجه شدم از مدتها پیش برام هدیه گرفته اما چیزی نگفته، اینقدرررر دیوونه بازی درآوردم که دیگه فقط اشاره ای کرد تا بهم نشون بده که این روز فقط برای من مهم نبوده!!!البته من نگاه نکردم هدیه رو. چون میدونستم دیگه بعدا غصه میخوره...

تهش اینکه الحمدلله با هم کنار اومدیم و قرار شد شنبه (دیروز) برگزارش کنیم... خونه مامان بزرگ رو بیخیال شدیم چون واقعا حس میکردم قبل از روز عید سخت باشه واسه ایشون و خاله، اما یهووووو ساعت دوازده شب جمعه تصمیم گرفتیم خانواده عمه جان مهرداد رو که واسه عید اومده بودن خونه شون توی این شهر مسافرت رو دعوت کنیم! ما رابطه مون با همه شون عالیه ( نمی‌دونم رابطه مون با کی بده؟!!!)

به رسم خانوادگی مون که وقتی فکرمون درگیره تا صبح هییییی خواب میبینیم، تا صبح صد بار توی خواب کیک پختم. هر بار هم یک اتفاقی میفتاد. صبح ساعت هشت بالاخره شروع کردم و تو فاصله ی پختش کیک قبلی رو خامه کشی کردم و وسایل مهمونی عصرانه رو مهیا کردم...

نهایت اینکه ساعت حدود چهار و نیم رفتیم بیرون و پذیرایی مون هم کیک و نسکافه و چای و میوه و کمی تنقلات بود. یخ هم زدیم اون آخراش اما همهههه پیگیر نشسته بودن و اون آخرا پسر کوچیکه عمه و خانمش هم از راه رسیدن و هنوز کیک کوچیکه موجود بود...اونها هم ذوق کردند و گفتند شمع بدین ما هم روشن کنیم و...اصلا عالیییی ...اینقدرررررر مناسبت داشتیم که شده بود جوک...

- میلاد امام زمان (عج)

- تولد من با تاخیر

_  دهمین سالگرد ازدواج ما

- اولین سالگرد اعلام ازدواج بهزاد اینا 

- سالگرد ازدواج شمسی مامان و بابا

 - تولد مامان به قمری ( که اینو گرامی میدارند همیشه)

- تولد همیشگی فندق!!!!!!!!!

حسابی همه رو جدا جدا گرامی داشتیم و کلیییی به بچه ها خوش گذشت واسه فوت کردن شمع ها...

جاری جان و بهزاد یک آینه خوشگل بهمون دادند که قابش طرح چوب طراحی شده ی پشت تلویزیونمون بود. واقعا ناز بود و خیلیییی ایده با حالی بود.این به مناسبت تولدم بود.

مامان و بابای مهرداد هم به ما هم به بهزاد اینا، کارت هدیه دادند البته نمی‌دونم چه مبلغی هست. ممنون شدیم واقعا.

مهرداد هم که دیگه یک چیزی داد که به نظرم واجبه برم بلاگری چیزی بشم خیلیییی واسه زندگی ما خفن بود و من واقعا فکر نمی‌کردم تا چندین سال دیگه بخریمش! دیگه میزان شرمندگی من قابل توصیف نیست.

منم دو تا درختم رو دادم یکی واسه مهرداد، یکی واسه مامان. البته واقعا سورپرایز شدند و هیچکس اطلاع نداشت که اصلا همچین هدیه ای هم وجود داره...

واسه فندق عیدی اسباب بازی دادند دختر عمه اینا.ما هم به بچه ها پازل دادیم. البته این عزیزان دل به شدتتتتتت بچه پولدار هستند و خب سامیار جان همون جا توی صورتم گفت من اینو نمیخوام اما ایلیا قبول کرد و دوستش داشت. اما انگار هنوز مهارت کافی واسه انجامش نداشت. اما فندق چهارمین پازل ۱۵۰ تکه ش بود و از یازده و نیم امروز صبح شروع کرده و فکر میکنم بتونه نیم ساعت دیگه کاملش کنه. طرحش هم سخت بود.

از کیکم هم اینقددرررررررر تعریف شنیدم که دیگه تعریف دونم جا نداره. و ما ادریک غزل خود شیفته؟! و تو چه دانی که غزل خود شیفته چیست؟!!!!!

خب دیروز یک سری عیدی و اینها هم واسه جاری جان آوردن خونه مامان. بنده خدا مامان و بابا جدا زنگ زدند که بیا اینجا و باشی و...اما من در حال خامه کشی بودم و تشکر کردم. مامان گفتن واسه سال تحویل بریم اونور چون عروس اونوره دیگه و واسش سفره آوردن و ...و نمیره خونه مامانش اینا.( یعنی تا آخرین لحظه افکار من برعکس درآمد و هی ما پیش خودمون و مهرداد و شما شرمنده شدیم. آقا قیافه گرفتن به ما نیومده. تسلیم)

عزیزان دلم...دوستای خوبم...همراهان جان...

الهی که سالی سرشار از سلامتی، شادی، برکت و رضایت داشته باشید.

الهی که کنار خانواده هاتون عشق تجربه کنید.

خیلی دوستتون دارم و ممنون همراهیتون هستم خواهران و برادران عزیزم