اندر احوالات مامان شدن 3

یک دنیا درس و کار و ... با خودم برده بودم خونه. حالم خوب بود اما چند روزی سر درد داشتم و گفتم نخونم که به چشمام فشار نیاد. اما خداییش بقیه ش خودم رو  زدم به در راحتی و کلا وقت هدر دادم.

کار تقریبا مفیدم این بود که بالاخره مامان رو بردم دندون پزشکی. یک دندون جلوش شکسته بود و خب کلا نیاز به ترمیم و ... داشت. دو تا دندون دیگه ش رو هم کشیدن چون اصلا شل بود و ارزش ترمیم نداشت. مامانم مثل خودم لووووووووووووووووووووووووووسس هستیک روز خودش رو واسه همین دو تا دندون شل که کشیده بود لوس کرد.البته مطمئنم درد داشت بنده خدا. قرار شد تا سری بعد که میام خونه و وقت جایگزینی دندونها میشه کارهای ترمیمیش رو خودش پیگیری کنه.

برگشتیم شهر دانشگاهم و پدرم سر این امتحانی که کلی هم وقت داشتم واسش دراومد. اما فکر کنم نتیجه بد نباشه.

این روزها همش امتحان دارم . علیرغم اینکه دلم میخواست زودتر تموم بشه و من بتونم به کارهای دیگه م برسم تا 17 مرداد امتحان دارم. امتحان به جهنم. سمینار دارم که هیچیییییییییی اماده نکردم و کلا این روزها من و ریزه حسابی توی فشاریم.


اندر احوالات مامان شدن2

من غزل هستم. قراره مامان بشم. اسمش رو گذاشتم ریزه. جوجه نام مستعار همسرم توی وبلاگ هست. از پرشین بلاگ کوچ کردم به اینجا.

خب 31 خرداد کلاسهام در یک حرکت یهویی از طرف اساتید تموم شدن و من رفتم خونه. خیلی نگران مسیر بودم. من در حالت عادی motion sickness یا همون بیماری حرکت دارم و خیلی توی سفر مخصوصا با اتوبوس  اذیت میشم و این سری  با توجه به وضعیت ریزه دار بودن خیلی خیلی نگران بودم. ترمینال که رفتم صندلی 8 رو گرفتم اما به راننده اتوبوس گفتم آقا میشه خواهش کنم اجازه بدین من ردیف اول بشینم؟ میدونم از نظر قانونی مشکل داره اما واقعا حالم خوب نیست. بر خلاف انتظارم راننده خیلیییییییی راحت قبول کرد و گفت برو بشین. الحمدلله خیلی راحت بودم . خدا واقعا بهم لطف کرد.

مامانم نمیدونست که میرم خونه و واقعا از دیدن من سورپرایز شد. خیلی خوشحال شدن. بندگان خدا نگران بودن . منو دیدن ذوق کردن. اول رفتار مامانم با من خیلی عجیب بود. همون دقیقه اول میگفت بشین حالا. جمع نکن خودتو! حالا من در تمام مدت قبل کلی ریلکس و کلا دانشگاه و برو و بیا و... گفتم مامان خب حالا .

بعد کم کم مامانم دید که من خیلی بهتر از اونی هستم که فکر میکرده از اونور بوم افتاد در حدی که یک روز شاکی شده بودم که به من کم توجه میکنیناااااا

خداییش خونه عالی بود. از چند جهت.

اول اینکه خودم کمی بهتر بودم . سه ماه گذشته بود و طبیعی بود که کمی بهتر باشم اما غذا که معضل شده بود برام تو خونه جوجه اینا تقریبا  معضلش رفع شد. ذائقه من کاملا با غذاها سازگار بود و با اینکه بعد از خوردن غذا مخصوصا شام یک حس عجیبی داشتم اما کلی میخوردم. مورد دیگه اینکه ما آشپزخونه مون خارج از ساختمون اصلیه و من اصلا تا وقتی غذا میاورن یک ذره هم بوی پخت و پز به مشامم نمیخورد . خونه مون حیاطش کوچیکه ولی کلییییییییییییی گل و گیاه داریم. حس عالی به من میداد و کلا کنار خاواده بودن نیاز بزرگ این روزهای من بود.

19 تیر دوباره امتحانام شروع میشد و مجبور به برگشت بودم.

ادامه دارد...

سال بالایی

یکی از بچه های سال بالاییم هستش که هر وقت هر کی رو میبینه بعد از چند دقیقه ازش میپرسه به نظرت من چه تغییری کردم؟

خب ما هم یک نگاه گذرا میندازیم و میفهمیم که تغییر خاصی نکرده. و مثلا من میگم در چه زمینه ای؟ تغییر خاصی حس نمیکنم.

بعد سال بالاییمون میگه چاق نشدم یا ابروهام بد نشده یا معلوم نیست موهام رو رنگ کردم یا به نظرتون پوستم خراب نشده؟؟!!!

من که همیشه میگم نه . همه چیز خوبه یا ببخشید متوجه نشدم. مگه موهات رو رنگ کردی؟ یا ...

حالا فردا هم ببینیش باز همین سوال رو ازت میپرسه ها!!!

یکی از آزار دهنده ترین سوالاتش اینه که معمولا عکس یک مانتو یا کت دامن یا لباس رو بهت نشون میده و میگه دیروز یا ماه قبل یا واسه فلان مراسم اینو خریدم. به نظرت چند میرزه؟!

یعنی من اینجور مواقع تمام تلاشم رو میکنم که به نحوی متواری بشم. آخه چی بگم؟ زیاد بگم حس میکنم احمقم. کم بگم خب شاید بهش بر بخوره.

حالا معمولا هم یک قیمت نجومی رو میگه و میگه از فلان پاساژ یا فروشگاه خریدم. حالا من گمون نکنم اصلا حاضر باشم نصف اون قیمت رو هم واسه اون جنس پرداخت کنم. نمیگم اون لباس یا مانتو نمیرزه ها. نه. من هزار بار گفتم از اون ادمهایی هستم که چیزهای خیلی گرون نمیخورم. سعی میکنم چیزهایی با ظاهر شکیل و مناسب رو با قیمت خوب گیر بیارم.

خلاصه این دوست عزیز در تازه ترین حرکت یک مانتو شبیه لباس بارداری به ما نشون داد و گفت 160 خریده و خدا میدونه چند بار پرسید که میرزه؟ معلومه اینقدر قیمتشه؟

خدا یک عقلی به اون بده یک صبری به ما!


پ.ن:

رفته بودم شهرمون 4 تا مانتو خریدم . سه تاش 25 . یکیش 35. از روزی اون 35 تومنی رو پوشیدم کلی بازخورد خوب گرفتم. من از کسی نخواستم قیمت بزنه ها ولی بچه ها کمترین قیمتش رو 70 ذکر کردن!!! خدا میدونه من گرون نمیخرم، میگذاره جلو پام.

اندر احوالات مامان شدن 1

من غزل هستم. نام مستعار همسرم  ، جوجه  هستش توی وبلاگ. ظاهرا قراره مامان بشم. بچه مون رو فعلا  ریزه  صدا میکنیم. به دلیل مشکلات پرشین بلاگ به بلاگ اسکای کوچ کردم. این آدرس وبلاگ  قبلی منه:

http://iliata67.persianblog.ir

اول از اوضاع و احوال  ریزه داری  بگم. خب از اواخر اردیبهشت من کم کم حس میکردم که عادی نیستم و انگار جدی جدی قراره مامان بشم. اینقدر درس و کلاس و فکر و کار بود که خب یک جورایی این عوارض مامان شدن توش گم شده بود. خدا به من خیلی خیلی خیلی لطف کرد. البته مثل همیشه. اما این بار من روزی چندین بار خیلیییییییییییی صمیمانه از خدا تشکر میکردم و میکنم. خدا دید که من اوضاعم خوب نیست. باید دانشکده برم. خونه مامان همسر جان هستم. هرچند اونها خیلی خوب هستن ولی خب بالاخره خانواده خودم هیچکدوم نزدیک من نبودن. خدا دید من غریبم و با این اخلاقی که من دارم و واقعا خجالت میکشم و معذب هستم که بخوام به دیگران زحمت بدم، پس نگذاشت حال من خیلی بد بشه.

صبح ها که الحمدلله خوب بودم و این کمک میکرد که بتونم برم دانشگاه. از طرف مغرب کمی حال ندار میشدم که دراز میکشیدم و سعی میکردم ذره ذره اما دائما یک چیزی بخورم. چون به محض اینکه گرسنه م میشد یک حال بدی بهم دست میداد. تجربه پیدا کردم که اگر یک وقت این حال بهم دست داد با اینکه دلم خوردنی نمیخواد اما حتما یک چیزی بخورم .چون فورا اثر میکرد و حالم بهتر میشد. الحمدلله حالت تهوع و ... نداشتم یا اونقدر کم بود که اذیت کننده نبود.میوه خوب میخوردم. غذا کم میخوردم اما میخوردم. شنیده بودم خیلی ها تا کلی وقت نمیتونن غذا بخورن و خدا رو شکر من اونجوری نبودم.

اما مشکل من با غذا چیز دیگه ای بود. کلا من آدم ایراد گیری نسبت به غذا هستم. غذا خیلی باید به ذائقه من سازگار باشه تا بتونم بخورم. مامان جوجه (همسرم) خیلی زحمت میکشیدن اما من کلا زیاد ذائقه م به غذاهای مامان نازی نمیخوره. در حالت عادی مشکلی نداشتم . فوقش کمتر میخوردم و کم کم به یک سری غذاهاشون هم عادت کرده بودم.اما من تو شرایط عادی نبودم. هر چیزی  که قبلا میخوردی و دوست داشتی همینجوریش یا بو میده یا حالت رو بد میکنه چه برسه به اینکه مثلا یک ادویه ای استفاده بشه که تو باهاش سازگار نیستی.

نه اینکه خدای ناکرده مامان غداهاش بد باشه اما من واقعا تو غذا خوردن مدلم خاصه. ضمن اینکه مامان و بابای جوجه چون خیلی سر موضوع چربی رعایت میکنن خب غذا همینجوریش هم کمی از طعم خودش رو از دست میداد.اگر من یک بار میگفتم مطمئنم حتما مامان ترتیب اثر میداد اما من اصلا حاضر نبودم ایراد بگیرم یا بگم مامان اینجوری درستش کن. درسته که من تو شرایط بارداری و خاص بودم اما خدا میدونه اصلا نتونستم خودم رو راضی کنم که به یک خانومی که این همه سال اشپزی کرده بگم اینجوریش کن یا اونجوری بپزید.

لوس هم هستم دیگه. دلم غذاهای مامانم  رو میخواست. دل نازک هم شده بودم چون حالم خیلی خوب نبود. روزی چند تا 10 ثانیه رگبار بهاری از چشمام جاری میشد. جوجه بنده خدا هم این وسط مونده بود.

خب الحمدلله کلاسام 31 خرداد بالاخره تموم شدن و من آماده رفتن به خونه و شهر خودمون شدم. البته امتحانا یک عالمه شون مونده بودنا ولی از ذوق دیدن خانواده م خدا میدونه چقدر خوشحال بودم .