آدوبی کانکت

چند روز پیش استاد راهنمای پایان نامه م پیام داده که:" روز چهارشنبه جلسه دفاع از پروپوزال آقای فلانی هستش. حتما شرکت کنید. واسه  شرکت در جلسه نیاز به نرم افزار آدوبی کانکت هست. اگر در نصبش مشکل دارید، از همون آقای فلانی کمک بگیرید"

گفته میشه پس از این پیام تن و بدن تمام اساتید نمونه ی مرحوم در گور رقص بندری نمود و مخ اساتید نمونه ی حی و حاضر، سوت کشید!


و اون لحظه این عکس اومد جلوی چشمم: جوری که استادم منو میبینه:

کاهش وزن چشمگیر نوید محمدزاده + عکس | پایگاه خبری افکارنیوز

جوری که خودم خودمو میبینم:

نگاهی به کارنامه هنری نوید محمدزاده به مناسبت زادروز این بازیگر - روزیاتو


پ.ن.الان نشستم تو آدوبی کانکت و منتظرم جلسه دفاع مذکور برگزار بشه. علی برکت الله

مایکل

یادمه چند سال پیش مدتی مهرداد رو توی خونه  "نعمت" صدا میکردم. یعنی خیلی شیک میگفتم: نعمتتتتتتت! و ایشون هم جواب میداد :بله!

قضیه هم این بود که بهش میگفتم تو نعمت زندگی من هستی و این شد که قرار شد مدتی نعمت صداش کنم.

حالا چند روز پیش میبینم مهرداد چپ میره راست میاد به من میگه: "مایکل"! منم جوابش رو میدادم. چون معلوم بود مخاطبش منم! بعد یکم فکر کردم فهمیدم چرا اینو میگه

در جریانید که غزل خانم پس از سی و پنج سال زندگی هنوز رانندگی بلد نیست!!! از اول ماه رمضون عصرا که دیگه جون و نای هیچ کار دیگه ای نیست میریم نیم ساعت ، چهل و پنج دقیقه ای تمرین رانندگی!!! اینه که همسر همیشه خجسته ی من، اینجانب رو مفتخر به اعطای لقب "مایکل" (شوماخر) کرده و هر بار که اینو میگه یک لبخند شیطانی هم میزنه

پ.ن1: این روزا فندق توی خونه سوار ماشین خودش که میشه شنیدم که با خودش حرف میزنه و میگه: کلاچ بگیر! گاز کم. گاز کم! این موتور که رد شد دور بزن. تیز داره میاد! فرمون رو هم به همون شیوه ای که مهرداد به من میگه (خیلی شوماخری) میچرخونه.

پ.ن2: سرنوشت شوماخر هم غم انگیزه واقعا!

پ.ن3: ی خاطره دیگه هم یادم اومد. ورودی دانشگاه نگهبانی بود دیگه. دانشگاه ما خیلیییییییییییییییییی بزرگ بود. دانشکده مون هم خیلیییییییییییی بزرگ بود و جدا از مجموعه دانشگاه یک جای دورتری بود. یکوقت میخواستیم با ماشین یکی از بچه ها بریم توی دانشگاه و یک سری جزوه اینا کپی بگیریم توی مرکز کپیش. فقط بچه هایی که برچسب مجوز ورود به محوطه و پارکینگ دانشگاه داشتن میتونستن وارد بشن. دوستم برچسب نداشت. نگهبانی رو راضی کردیم که بابا ما زود میریم و زود برمیگردیم. بالاخره نگهبانی از پس چهار تا دختر شیطون پر سر و زبون برنیومد ! گفت باشه برو ولی دو دقیقه ای برگشتیا. دوستم گفت باشه. گاز رو گرفت و وارد شد. همین که مانع رو رد کرد، ایستاد کله ش رو از پنجره ماشین کرد بیرون خطاب به نگهبانی گفت مگه من شوماخرم که دو دقیقه ای برگردم.باااااای و گاز رو گرفتاااااا(من هر وقت این خاطره و اون لحن دوستم و قیافه انتظامات رو یادم میاد با همه وجودم میخندم.حیف متن مثل خودش نیست)


من، غزل در سی و پنج سالگی

من غزل هستم. واقعا در خانواده ای مذهبی به دنیا اومدم. اما نه از اون مدلهایی که مثلا خانومهاشون پوشیه میزنن و یا مردهاشون اجازه نمیدن خانم ها واسه خرید بیرون برن و از این دست تعاریف که من برخی رو دیدم و برخی رو شنیدم. خیر. اونجوری نه.

هیچوقت خانواده پولداری نبودیم اما هیچوقت هم سفره مون خالی نبود. همیشه همه چیز حتی بیش از نیاز موجود بود الحمدلله. اما مثلا اینجوری نبود که هر وقت هر چیزی میخوایم بخریم و مد روز باشیم  و... راستش اصلا من هر چی فکر میکنم یادم نمیاد که اینجوری بوده باشه که مثلا ما با مامان یا بابامون بریم خرید و بگیم چی میخوایم یا نمیخوایم... خاطراتی دارم از اینکه مشهد که میرفتیم دیدن خانواده پدرم اونجا گاهی میرفتیم بازار و خرید ولی توی شهر خودمون نه. (یا خیلی محدود) . اما خب به هر حال بچه های نامرتبی هم نبودیم. پدرم در خانواده ثروتمندی بزرگ شده بود، از اینجور خانواده ها که یک ویلای چند هزارمتری خونه شون هست و کلی ملک و زمین و زیردست و ...اما در حدود 30 سالگی پدرم اتفاقاتی میفته که ناگهان همه خانواده ی پدر مجبور میشن تقریبا همه چیز رو از صفر شروع کنند و این وسط بابا به خاطر عقاید خاص خودش و سبک زندگی که انتخاب میکنه هیچوقت به اندازه بقیه خانواده ش ثروتمند نشد (بعدا از بابا میگم).

با اینکه من در این خانواده بودم و شاید خیلی وقتها خیلی چیزها رو هم دوست داشتم که داشته باشم اما هیچوقت حس نکردم که گذشته بدی داشتم. هرچه که میگذره هم بیشتر سعی میکنم خانواده م رو درک کنم و هیچ طلبی ازشون ندارم. من همیشه ادم مغروری بودم.(برای خواسته هام). وقتی چیزی میخواستم خودم پیش خودم آنالیز میکردم که آیا احتمال داره اگر مطرحش کنم بهش برسم؟ وقتی حس میکردم احتمالش کمه بدون درخواست ازش میگذشتم. دوست نداشتم نه بشنوم. دوست نداشتم کسی بخاطر خواسته ی من به زحمت بیفته. همیشه هم سعی میکردم قشنگ ترین روزها و خاطراتم رو به یاد بسپارم. نمیدونم چرا اما حتی روحیه م به صورت خودکار انگار اینجوری بود. قشنگی ها (که کم هم نبودند) بیشتر به یادم میموند. حتی این روزها که بزرگسال محسوب میشم گاهی باید بشینم خاص و ویژه فکر کنم تا خاطرات سختی های گذشته رو به یاد بیارم.

 کودکی شادی داشتم. همیشه با بابام اینور اونور میرفتم . بابا آدم فعالی بود و خوش ذوق و هنرمند. من ناخودآگاه می آموختم. واسه ارتباط با دوستان و شاگردانش هیچ سخت گیری نسبت به من نداشت . چون از بچگی من با اینها بزرگ شده بودم واسه همین من کلا ارتباط گرفتن با آقایون خیلی برام راحت بود همیشه. (جوری که گاهی بعدها واسه افرادی که تازه با من آشنا میشدند باعث سوء تفاهم میشد که این چرا اینقدر راحته! اما مدتی که میگذشت متوجه میشدند که من کلا این شکلی هستم. راحت و صمیمی).

خیلی فعال بودم. درسم همیشه خوب بود. بدون هیچ کمک و کلاسی. درسته که اونوقتها شاید کلاس های خصوصی به اندازه الان مرسوم نبود اما وجود داشتن و در حد خودشون هم پر رونق بودن (حداقل توی شهرما). انواع مسابقات و فعالیتهای فوق برنامه مدرسه خوراک من بود. در بعضی همیشه اول و بهترین و در بعضی دستی داشتم. هیچوقت یادم نمیره یک روز یکی از آموزش و پرورش شهرستان زنگ زد خونه مون . دوست بابام هم بود . به بابا گفت که میشه با غزل صحبت کنید که یکی از این مسابقاتی که میخواد بره استان رو انصراف بده جاش  نفر دوم  بره؟  همه زندگیم خلاصه میشد به مدرسه و تمام رویدادهای کوچیک و بزرگ درونش، اردوها، فعالیتها، جشنها و مراسم هایی که پای ثابتشون بودم. بیرون از مدرسه تفریح خاصی نداشتم البته.

تابستون برام جذاب نبود. نه مسافرتی نه مهمونی ...گاهی میرفتیم مشهد دیدن مامان بزرگ و خانواده ی پدرم. اما واقعا فقط در حد گاهی بود. چند سالی یکبار.من فقط یکبار وقتی دبستانی بودم یک کلاس تابستونی رفتم. خیلی هم واسم جذاب بود.

ژنتیکی خطم خوب بود. بابام هم خطاطیش خوب بود. ژن نقاشی حس میکنم کمتر به من رسیده بود اما دوران دانشجویی وقتی یکبار بنا به شرایط خاصی یک کلاس نقاشی فوق العاده با یک استاد مشهور فوق العاده رفتم تازه فهمیدم من فقط کشف نشدم. همین...

پایین ترین معدل دوازده سال تحصیلم در بهترین مدرسه شهر و در رقابت با بهترین ها 19.19 بود که مربوط به امتحانات نهایی سوم دبیرستان بود که یادمه میگفتن سال سختی بوده. از کنکور الان نمیخوام بگم. باشه یکوقت دیگه... سال دومی که کنکور دادم من فقط همون سه رشته پزشکی، دندان و دارو قبول نمیشدم. و البته اون سال اینجوری بود ...دانشگاه آزاد هم اصلا ثبت نام نکردم . میدونستم که حتی اگر قبول بشم (که مسلما راحت قبول میشدم) از عهده هزینه هاش برنمیایم. (جالبه که من حتی این چیزها رو نمیپرسیدم. خودم تصمیم میگرفتم!) اولین رشته دیگر انتخابیم در شهر انتخابیم قبول شدم و رفتم دانشگاه. از دانشگاه هم بعدها میگم اما در سالیان بعد همه حسرت من شده بود این که چرا من نموندم اینقدر بخونم و امتحان بدم که مثلا دندونپزشکی قبول بشم. زمان ما همه خوبا میرفتن دندونپزشکی. پزشکی در رده دوم علاقه بود. بماند که بعدها بعضی از دوستان دانشگاهم دوباره امتحان دادند و رفتند دندون پزشکی. حتی دوستان دیگری در اطرافم. اما خب من زمانی که به این موضوع فکر کردم از عهده هزینه دانشگاه آزاد برنمیومدم و مهرداد هم از کل فضای فکری من آگاهی نداشت. دیگه بعدها هم که اومدم دکترا خوندن و ...

من هرچه فکر میکنم در این 35 سال زندگیم تنها چیزی که هر از مدتی باعث آزار روحی من شده همین بوده که حس میکردم من از هر جهت واسه رسیدن به این آرزوم شایسته بودم اما همه اتفاقات دست به دست هم دادند که نشه. همیشه هم خودم رو سرزنش میکردم. شاید همین جایی که من الان هستم (نه از لحاظ مالی که من در واقع مدرکم توی دانشگاهه و اجازه کار ندارم و البته که الان کاری هم دم دستم نیست)، بلکه از لحاظ ظاهری و پرستیژی آرزوی خیلی ها باشه اما من هرچه گذشت و متاسفانه بازار کار همه حتی بهترینهای رشته های دیگر اگر نگیم بد شد، حداقل به اندازه دوستان گروه پزشکی (در آن سطحی که من دیده ام و از نزدیک مطلعم) عالی نشد، هر چه گذشت این حس بیشتر درون من رو آزرده و ناراحت کرد. بارها و بارها این اواخر به خودم گفتم غزل گاهی خودت رو بغل کن. از خودت و اون همه تلاشت تشکر کن.تو روزهای سختی گذروندی . تنهایی واسه خیلی چیزها زحمت کشیدی.حتی به خودم گفتم اشکال نداره گاهی بهش فکر کن اما کمش کن...چقدر این تن و روح باید واسه چیزهایی که همش در اختیار تو نبوده لطمه ببینه. خلاصه که دارم به خودم کمک میکنم. اما گاهی هم نمیشه...البته که باید دیگه تمومش کنم.

من در 35 سالگی دوست داشتم یک خانمی باشم با یک درآمد خوب و بتونم با پولم  هر کاری که دوست دارم در حد معقول و مرسوم انجام بدم. دوست داشتم خانواده م رو همه جوره تامین کنم. اما  نیستم.

میخواستم فکر کنم و بنویسم که دیگه دوست داشتم در 35 سالگی چی داشته باشم که ندارم اما راستش هیچی توی ذهنم نیست که واقعا آزاردهنده باشه و در واقع بدون فکر کردن راحت بتونم به ذهن بیارمش!!! آره من آرزوهایی دارم اما واسه بعضی هاش حس میکنم هنوز دیر نیست و اینه که نمیخوام مثل حسرت بهشون نگاه کنم.

میخوام بگم از چیزهایی که دارم و خداروشکر کنم. شاید کمی حالم بهتر باشه در این نیمه راه زندگی!

من غزل در 35 سالگی خداروشکر میکنم که سالمم . الحمدلله مشکل خاصی ندارم و این یک نعمت بزرگه.

هنوز نعمت وجود پدر و مادرمم رو دارم و الحمدلله که هر آنچه ازشون به یاد میارم زحمت و تلاششون هست. هرچه بیشتر میگذره هم بیشتر متوجه سختی های روزگار و شرایط متفاوت زندگی آدمها میشم و حتی اندک مواردی که از سختی های گذشته یادم میاد هم دیگه ازاردهنده نیست و قابل درکه. ارزو میکنم عمرشون طولانی باشه و من بتونم روزهایی رو ببینم که کمتر از این روزها دغدغه دارند.(خیلی غصه میخورن واسه دو تا داداشهام)

من در 35 سالگی یاد گرفتم که رفتارهای خودم و دیگران رو از چند زاویه ببینم و آنالیز کنم و درکشون کنم. واسه اینه که مدتیه خیلی راضی تر و شادتر هستم و الکی خودمو ناراحت نمیکنم که فلانی اینو گفت یا اینکار رو کرد.

من بر خلاف پستهای اینستاگرامی و استاتوس های ملت ! یاد گرفتم که لازم نیست همه رو از زندگیمون حذف کنیم فقط کافیه کمی نوع نگرشمون رو تغییر بدیم و کمی هم روی خودمون کار کنیم که بتونیم با ذهنی آروم تر و خالی از پیش داوری اجازه ندیم کسی پاش رو توی محدوده ی شخصی ما بگذاره. همه آدمها (اکثر) جنبه های خوبی هم دارند که گاهی با رفتار شایسته و سنجیده ما فرصت پیدا میکنند اون بخش رو هم نشون بدن. (حالا دیگه اگر خیلییییی داغونن هم شوتشون میکنیم بیرون ولی الحمدلله من تو زندگیم همچین آمی نبوده)

من توی این سن دوستان زیادی دارم که با اطمینان میگم عاشق من هستند و بی نهایت دوستم دارند. بدون هیچ چشمداشتی. من همه تلاشم رو کردم که به همه حس خوب منتقل کنم. خیلی مراقبم که کلماتی که از دهنم بیرون میان تاثیرشون چیه. کجا بگم و چی بگم. چطور بگم. چقدر بگم. اینه که به جرات تواضعم رو لحظاتی کنار میگذارم و به خودم افتخار میکنم که مهربونم. که سنگ صبورم. که راز دارم (روز به روز روی خودم کار کردم تا رسیدم به اینجا که حرفی از کسی به جایی نبرم حتی ناخواسته)، که بی چشمداشت میبخشم، واسه کمک اگر از دستم بیاد نفر اولم، که همه تلاشم رو کردم که آدمها رو بر اساس ظاهر، پوشش، عقاید سیاسی و مذهبی،خانواده و آنچه که دیگران میگویند و من هنوز ندیده ام قضاوت نکنم. (البته که هر روز باید در این زمینه کار کرد و مدام خطر لغزش هست).من دوستان زیادی دارم که دلم بهشون گرمه. شاید دوستی که همه زندگیم رو واسش بریزم وسط کم دارم و البته که یاد گرفتم توی این سالها که نیازی نیست همه چیز وسط باشه ، اما مطمئنم مجموع این دوستان در حد توان در زمان لازم به کارم میان و البته که همین محبتشون برام کافیه.

من به خواست و لطف خدا پسری دارم که تنهایی و بدون زحمت دادن به دیگران سه ساله هر آنچه از دستم براومده برای تربیتش انجام دادم و اینقدرررر آروم و مهربون و ناز و همراهه که گاهی خجالت زده م میکنه

من به لطف خانواده م خیلی کارها یاد گرفتم... مطالعه، تلاش برای یافتن چیزهایی که میخوام، هنر استفاده از دستام، ذوق و شوق دیدن هنر، لذت شناخت و شنیدن موسیقی، اصول روابط اجتماعی، قدرت بیان فوق العاده، اعتماد به نفس (که گاهی به سقف میرسه !!!)، دست و دلبازی ، مدیریت مالی، تواضع، ادب و خیلی چیزهای دیگه که همیشه بابتشون ممنونم.

آرزو دارم یکبار هم که شده اصولی برم و روی خطم کار کنم، سبک نقاشی مورد علاقه م رو دنبال کنم و همه ی خونه مون که خالی گذاشتم رو یکروز در آینده نه چندان دور با کارهای نه چندان حرفه ای و کامل  اما مسلما شیرین و لذت بخش خودم پرکنم. این خیلییییی برام مهمه. به خودم میگم اگر به بعضی چیزها که میخواستم نرسیدم نباید باعث بشه که خودم رو از لذت ارزوهای دیگه ی زنگیم محروم کنم. شاید اگر به اینها برسم بیش از آنچه که الان فکر میکنم برام با ارزش و شادی بخش باشه.

آرزومه یک روز از کارهام نمایشگاه بزنم!!! نه یک نمایشگاه الکی ها یک نمایشگاه خوشگل و حرفه ای. حالا هنوز خیلی راه دارما اما هر وقت ناخنکی زدم یهو اندازه یک ادمی که چند ساله کار میکنه از خودم استعداد نشون دادم. اینه که امیدوارم اگر مدتی بچسبم به قضیه میتونم یک تکونی به هنر خانواده سه نفره مون بدم

و اینکه... اگر همه ی عمرباقیمونده م رو شبانه روز بشینم و شکر کنم حس میکنم نمیتونم بخاطر یکی از نعمتهای خوب خدا درست و حسابی قدردانی کنم. اینه که حتی نمیتونم درست در موردش بنویسم. باشه یک وقت دیگه...

فقط میگم خدایا من نمیدونم کی، کجا، چه وقت، چه کار خوبی انجام داده که باعث شد به عنوان پاداش همچین مردی رو بگذاری سر راه زندگی من...اما بدون که خیلی ممنونتم... خیلی... من هر وقت به این مرد نگاه میکنم حس میکنم دیگه اجازه ندارم از خدا چیزی بخوام و خدا واسم سنگ تموم گذاشته. اما دیگه چه کنیم که میگن از خدا اندازه بزرگیش چیزی بخواین. اینه که من همچنان در درگاه شما نشستم و مدام پیغام میفرستم. خدایا این مرد رو واسم نگه دار. اجازه بده تا روزی که چشمام رو میبندم و از این دنیا میرم سایه لطف و محبتش بر سرم باشه.

بخشی از من در یکسال گذشته!

من اینروزها:

خب تا اونجا گفتم که پارسال همین روزها بود که امتحان بورد (یا همون امتحان جامع) رو در کمال ناباوری با موفقیت پشت سر گذاشتم و در یک کلمه راحت شدم. دیگه مجدد توضیح نمیدم که خوندن اون همه کتاب و جزوه و مبحث و ...با یک فسقلی که بحران هیجده ماهگیش رو طی میکرد چه شق القمری بود!!! اگر خواستین بیشتر از اونروزها بدونین بگین بیام براتون کامنتی چیزی بذارم. اینقدرررررررر خوب بلدم با جزئیات شرح درد و رنج بدم که نگو!

بعد از امتحان و توی مرداد ماه بود که مهرداد چون دانشگاه تعطیل بود میتونست کمی و فقط کمی نفس بکشه!!! عمه کوچیکه م که تنها زندگی میکنه خیلیییییییی دوست داشت فندق رو ببینه و ما از سال نود و پنج دیگه مشهد نرفته بودیم. لذا بار و بندیل بستیم و بلیت رفت به مشهد رو گرفتیم و مشرف شدیم خدمت امام هشتم و بعد هم عمه جان. بعدا یکم از سفرمون هم میگم که اگر اینجا چیزی موند اندک یادگاری باشه. خب دو هفته ای بودیم و صبح روز عید قربان یک بلیت خوش قیمت برگشت!!! پیدا کردیم و نگم که عمه جانم طفلک چقدر در لحظه دلتنگ شد و ما نیز!

اگر فکر میکنید که اینجانب اندک تحرکی مبنی بر شروع کار پروپوزال از خودم نشون میدادم سخت در اشتباهید. یعنی بعد  از اون بندی که امتحان جامع دور گردن من انداخته بود و تازه ازش رها شده بودم فقط دلم میخواست زندگی کنم. من یک اخلاق گندی دارم که البته خب شاید یک قسمتیش طبیعیه ولی خدایی مدتیه شروع کردم و هرچند کند، میخوام  اصلاحش کنم و اونم اینه که وقتی یک کاری که زمان داره و باید در مدت مشخصی تمومش کنم بر عهده م هستش، نمیتونم درست از بقیه زندگیم لذت ببرم. در حالی که به قول این جمله های اینترنتی؛ زندگی همیناست دیگه! اما انصافا بعد از این امتحان راحت از بازی و آموزش فندق لذت میبردم و کیف میکردم. ..

همون تابستون پارسال، مهرداد در به در دنبال یک استاد بود واسه یکی از درسهای  یکی از رشته های دانشگاهشون. خیلی گشتن. اما موردی نیافتن. حالا قضیه در واقع اینجوری بود که واسه این درس قبلا یک استاد داشتن که خودش رشته ش کاملا مرتبط نبود و از طرف دیگه فکر میکنم تحصیلاتش در حد لیسانس بود و کارمند دانشگاه بود و مجبور شده بودن از اون بنده خدا کمک بگیرن.  اما متاسفانه دو سال پیاپی بچه ها ناراضی بودن و اعتراض داشتن که خوب درس نمیده و ...

یک روز مهرداد گفت تو توی کتابهات من عنوان این درسمون رو دیدم. تو نمیتونی بیای درس بدی؟ من گفتم خب میدونی که رشته من این نیستش ولی در تمام درسهای ما فرض بر این هستش که ما تمام مطالب اون درسی رو که شما میگی کاملللللللل بلدیم و در دوره گذشته هم به مدلهای مختلفی واحدهای زیادی از این درس رو گذروندیم. ولی من؟ با فندق؟درس؟ بعد هم بگن پارتی بازی کرده خانم خودش رو آورده توی دانشگاه!!! خلاصه من زیاد جدی نگرفتم قضیه رو ...بعد هم با اینکه هییچچچچچچچچ حرکتی در راستای پروپوزال و پایان نامه از من دیده نمیشد اما توی ذهنم میگفتم بابا بیخیال. کار نتراش واسه خودت.

خلاصه مدتی گذشت و منم دیگه به اون موضوع فکر نمیکردم تا اینکه یک روز مهرداد همینطور که در حال صحبت با تلفن بود گفت خانم دکتر فلانی (مدیرگروه همون رشته که دنبال استاد بود) میگن چه روزی برای شما مناسبه که برنامه رو بچینن؟! من قشنگ متعجب با لبخند کج و دهن باز!!!

خلاصه تهش اینجوری شد که گفتن باید برم مصاحبه هم شرکت کنم. چند نفر توی اون جلسه بودن. یکیش خود مهرداد. من با فندق رفتم دانشگاه. اون زمان فندق یکسال و هشت ماهه بود تقریبا و مدام اینور اونور میرفت و خیلی هم سخت از من جدا میشد. نوبت من که رسید واسه مصاحبه، مهرداد به اعضای دیگه گفته بود که خب من برم بیرون تا نفر بعدی بتونه بیاد داخل!!! و اونجا بقیه متوجه شدن که اینجانب همسر مهردادم.خخخخ.

نتیجه مصاحبه هم این بود که اکی دادن و در نهایت من شدم مدرس  یک درس دو واحدی!!! خب بالاخره همه که از کلی واحد شروع نکردن! ضمن اینکه رشته های موجود توی این دانشگاه هیچکدوم به رشته من نمیخورن و بنابراین نگران نباشین قرار نیست با پارتی وارد محیط دانشگاه بشم! حالا محض اینکه بدونین میگم که من شدیدا مخالف استفاده از روابط واسه انتخاب افراد حتی برای کوچکترین جایگاهها هستم و با اینکه بعدا متوجه شدم افراد مختلفی توی همون دانشگاه از بستگان نزدیک عوامل هستند باز هم به مهرداد تاکید میکردم که واقعا اگر چاره ندارید من میام و اینکار کوچک رو قبول میکنم. اینجوری نباشه که بحث و حرفی توش باشه. از طرف دیگه این رو در مورد من مطمئن باشید که کلا واسه هر کاری از جون مایه میگذارم و متاسفانه یکی از دلایل اینکه بعضی کارها رو شروع نمیکنم یا از یک جایی نصفه باقی میگذارم همینه که میترسم کامل و عالی نباشه که خب این اخلاق خوبی نیست و باید اصلاح بشه.

خلاصه که ترم شروع شد و واقعا جزوه آماده کردن اونم برای آدم کمالگرایی مثل من باعث شد که من خیلیییی درگیر بشم. چون بالاخره نگه داری از فندق هم زمان خاص خودش رو میطلبید. فندق هنوز شیر میخورد و مهرداد هم که از مرداد ماه بالاخره بعد از صد سال حکمش رو  زده بودن و هیئت علمی رسمی شده بود و شونصد تا هم مسئولیت دیگه بهش داده بودن و عملا میتونم بگم مهرداد نبود!!!

در این بین کلااااااااااااااااا من هیچ حرکتی واسه پایان نامه م نزدم و تا این لحظه که اینها رو مینویسم هم نزدم. اصلا پایان نامه پست جدا میطلبه.

الحمدلله ترم تموم شد و هیچ کس هم نیفتاد. چون واقعا سر و کله زدن با دانشجوی افتاده کار سنگینی هستش که دوست نداشتم  از اواین تجربه رسمیم به تورم بخوره و درگیرش بشم. توی ارزشیابی هم از 5، شده بودم 4.7! مهرداد گفت ما تقریبا اصلا پنج نداریم و این نمره خیلی عالی محسوب میشه. حس خودم این بود که دوستم داشتن و شاید اون اول از اینکه یک فنچ ریزه میزه استادشون بود جا خوردن اما بعد باهام ارتباط گرفتن و منم سعی کردم جوری پیش برم که هر آنچه از بهترین استادهام آموخته بودم رو اجرا کنم.

در ادامه شد ترم بهمن و من گفتم میچسبم به پایان نامه که باز از طرف مدیر گروه همون رشته اصراااارررر که یک درس دیگه که به من بی ارتباط نبود رو بردارم. آقا من واقعاااااااااااا میخواستم بچسبم به کارای خودم. فندق رو هم از شیر گرفته بودم و اوضاع رو به راهتر بود...هیچی دیگه دوباره یک درس دیگه بهم دادن  و نه اینکه من ناراحت باشم. نه! این باعث خوشحالیم بود. من همیشه تدریس رو دوست داشتم و یکی از دلایلی که خواستم دکترا بخونم فقط و فقط این بود که بتونم درس بدم. اما فکر پایان نامه رهام نمیکرد.

ترم بهمن هم که اینجوری شد که چند جلسه رفتم سر کلاس و کرونا و تمام. تدریس مجازی و هی ضبط کن و گروه تشکیل بده و چک کن و اصلا یک وضعی! اون دیگه خودش داستانش جداست!

پست شله قلمکار

خب همه جا شده "کرونا"!

نگرانیم و نگران همه دوستان و آشنایان و اصلا هر هموطن. اما خب فقط باید رعایت کنیم. خودمون تا جایی که میشه مواظب باشیم. من اونقدری استرس و نگرانی و وحشت ندارم. بیشتر از اینکه شرایط مراقبتی خوب نباشه و عده ای ندونن چیکار کنن و اینکه حسم میگه حتی نظام سلامت هم نمیتونه یک کار منظم و به دور از خطای فاحش انجام بده ناراحتم.همین.

شهر محل زندگیمون شهر کوچک و خلوت و آرومیه. اینجا سیستم حمل و نقل عمومی گسترده ای نداره. اتوبوس نداره. تاکسی  داره. اما مسیرهای خیلی مشخص. اگر بخوای با تاکسی شهری کمی از مسیر مشخص دور بشی هزینه در حد آژانسه. خب تاکسی های اینترنتی هم مدتیه پا گرفته و حسابی کمک کننده بوده. اینو گفتم که بگم تهرانی ها و مردم شهرهای بزرگ، دوستتون دارم و نگرانتون هستم و در عین حال میگم خوبه ما اینجا دیگه نمیخواد نگران حمل و نقل عمومی باشیم. واقعا نمیدونم دارن چیکار میکنن! من تهران رو دوست داشتم اما این مدت که از تهران برگشتیم و فعلا هم اینجا ساکنیم سعی میکنم از تمیزی و خلوتی شهر لذت ببرم...حالا اگر کرونا بذاره

قبل از اینکه این شهر ساکن بشیم مهرداد میگفت باید ماشین بخریم چون این شهر جوریه که اکثرا وسیله شخصی دارن. من درک نمیکردم قضیه رو تا وقتی که ساکن شدم و قضیه حمل و نقل عمومیش رو دیدم. خب که ما ماشین نخریدیم و مامان اینای مهرداد ماشین قدیمی خودشون رو دادن به ما و خودشون یک ماشین جدید خریدن. والا من که خیلی هم ازشون ممنونم.دو سال پیش هنوز این قیمت های خیلی داغون نبود اما خب قدر جیب ما هم نبود و ما خودمون هم تصمیم داشتیم ماشین کار کرده بخریم. گرچه یکبار اون قدیما که بابای مهرداد هنوز ماشین جدید نخریده بودن یکوقت که مهرداد و من با اون ماشین رفتیم خونه عمه ش و بعدش هم باباش اینا اومدن، عمه مهرداد به بابای مهرداد گفت فلانی. این ماشین رو عوض کن دیگه. چیه اینو دادی آقای دکتر هم سوار شده!!! البته چون بابای مهرداد پولش رو داشت که ماشین خوبی بخره و سوار بشه همه سعی میکردن مدام بهش بگن. گرچه به نظر من به کسی ربطی نداشت. اینو گفتم که بگم ماشینمون احتمالا از نظر خیلی ها یک معمولی چندین سال کار کرده س. اما ما ازش راضی هستیم. کلی هم باهاش اینور اونور رفتیم و اگر نبود واقعا کارمون زار بود. البته بگم که متاسفانه توی گرما کمی اذیت کننده س!!! فقط کمی!!! نمیشه کولرش رو روشن کردبلندتر سینه بزن کرونا بترسه بره.

بابام ماشین نداشت هیچوقت. میدونین اصلا فکر کنم بابام آرزوهای مالی نداشته هیچوقت. من رد نمیکنم حس و حالش رو. اما خریدار هم نیستم. چون حس میکنم ریشه برخی از مشکلاتش با پسرا(داداشام) ، و شرایطی که الان داره همینه که آرزوهای اینجوری نداشت که شکل تلاشش رو تغییر بده. من میگم ادم نباید آرزوهای خیلیییییییی بلند اونم تو زمینه مالی و امکاناتی داشته باشه. اونم با این وضع جامعه  ما. اما نه اینکه کلا هم نداشته باشه. مثلا من قدیما فکر میکردم بعدها که برم سر کار، مدتی که کار کنم یک 206 دست دو میخرم. ولی شماها بهتر میدونین که الان پرایدش چند شده! خب الان هم آرزو دارم یک روز یک ماشین ایمن و راحت داشته باشم. همین. دیگه برندش،شکلش،رنگش هیچیش مهم نیست. الان هم قدر یک 206 دست دو از ارزوی ماشینیم دورم. حالا شما فکر کن من ارزوی پورشه میداشتم...اوووووههههه الان دیگه باید خیلی دلخسته میبودم که!

خلاصه اینه که رانندگی بلد نیستم چون ماشین نداشت بابام که کمی یادم بده و منم فکر میکردم حالا برم هم یاد بگیرم بالاخره ماشینی باید باشه که تمریناتم رو ادامه بدم...که نبود. مهرداد هم ماشین نداشت. الان دو ساله ماشیندار شدیم هم که من اینقدررررررررررر درگیر فسقل بودم فرصتی نشده...

یهو یاد یک چیزی افتادم. یک روز داشتیم توی سلف دانشگاه غذا میخوردیم یکی از بچه ها (دانشجو دکترا) که همیشه در حال نالیدن از وضع خواستگار و ...بود شروع کرد به تعریف خاطره از خواستگاریش. گفتش که طرف پراید داشت. مامانم بهش گفت شما خودت دکتری ، دختر منم دکتره. یعنی شما توقع داری دختر من سوار این ماشین بشه. خلاصه طرف میره و سری بعد با سمند میاد! البته که به توافق نمیرسن. خلاصه هی با آب و تاب در رابطه با اینکه بالاخره باید یک چیزی داشته باشه و ...صحبت میکرد. یک جماعتی هم میشنیدن. هر کسی هم یک چیزی میگفت. یک جایی دیدم شورش رو درآورده. گفتم والا مهرداد روزی که اومد خواستگاری من هیچییییییییی نداشت. بعد با خنده گفتم الان هم بعد از چهار پنج سال  یک دوچرخه هم نداره.(ماجرای قبل از تولد فندقه). بعد یهو همین دوستمون به جای اینکه بگه خب یعنی سختتون نبود یا خب به نظرت خیلی موثره ماشین توی ازدواج یا بالاخره دنبال یک نتیجه از حرف من باشه یهو با چشمای از حدقه بیرون زده گفت:واااای غزل جون. بابات چطور تو رو داد به کسی که حتی ماشین نداشت؟"!!!!!!! منم با همون آرامش گفتم عزیزم من بابام هم ماشین نداره ولی کلا موضوع اینقدر هم پیچیده نیستا. امکانات کم کم جور میشه. شما موارد اصلی رو چک کن و ...

حالا این که یک عده ازدواج نمیکنن چون مرد هست اما مرد خوب نیست یا هنوز به خواستگاریشون نیومده رو من کاملاااااااااااااا درک میکنم. اما یک عده هم هستن اینجورین. یعنی میاد، چه بسا خوب هم هست. اما اول داراییش رو میشمرن.

پ.ن: به سالم بودن اون اقایی که اول با پراید میاد دعواش میکنن میره ماشینش رو عوض میکنه هم من شک دارم. مگر عاشق بوده باشه که میدونم قضیه سنتی بود.

این پست خیلی قاطی شد. فقط میخواستم بگم ما سیستم حمل و نقل عمومی درستی نداریم. الان در پیشگیری از کرونا گام بلندتری تونستیم برداریم. نمیدونم چرا همش چرت گفتم