خودخواهی ما

خوب فکر کردم که مشکلم با این حرفهای از سر خستگی و استیصال یک بیمار که خیلی هم عزیزه چیه؟

مشکلم اینه که بوی هشدار ز اوضاع کنون نمیشنوم!!!

احتمالا زین پس باید بیشتر و بیشتر حرص بخورم و انتظار اوضاع بدتری داشته باشم!

یک سریالی می‌دیدم که البته همچین چیز خاصی هم نبود...وسطش هم ولش کردم. اما یک دیالوگی داشت که می‌گفت: میدونی بهترین کاری که پدر و مادرها واسه فرزندانشون میتونن انجام بدن چیه؟

اینکه از خودشون مراقبت کنند و مواظب خودشون باشن.


چندی پیش دوستم که البته مجرده، بهم گفت غزل...نگذار فندق وقتی بزرگ شد همش حرص بخوره از دستت و نگرانت باشه. به خودت برس و از خودت مراقبت کن.

دوست دیگه م گفت غزل برو ورزش...باید خودمون رو قوی کنیم. نشیم مثل مامان هامون...

گیج

امشب کشف کردم  صندلی که برای همراه بیمار هست، تبدیل میشه به تخت!!! واسه همین داماد اون آقای مسن نصف شبی یهو بی سر و صدا تونسته بود تخت پیدا کنه!

البته حتی کشف هم نکردم. مامانم گفتن

اول یکم مقاومت کردم در برابر باز کردنش اما الان باز کردم و راحته واقعا. دیشب پاهام بدجوری درد گرفته بودند!

کلا بعضی وقتا خیلی آدم گیجی هستم! خاطره آخرین گیجیم رو بگم فضای بیمارستان رو کمرنگ کنه.

همین پنجشنبه رفتیم خرازی..‌.من و فندق بودیم اول...فقط یک دکمه میخواستیم واسه شلوار مهرداد. دو تا درب  ابتدا و انتهای مغازه رو کامل باز گذاشته بودند که هوا جریان داشته باشه . واسه همین در شیشه ای روی جعبه دکمه ها رو در آخرین قفسه مغازه پوشونده بود. 

من یک نایلون دستم بود که شلوار مهرداد داخلش بود. دکمه رو به فروشنده نشون دادم و فروشنده آخرین قفسه رو نشون داد. فندق اول با من اومد و از پشت شیشه در ، دکمه ها رو نگاه کرد، رفت تو مغازه دوری بزنه‌. چند لحظه بعد من یهو  میخواستم در شیشه ای رو ببندم که دیدم فندق با سر رفت توی شیشه ی در!!! طفلک نفهمید جای در عوض شده!!! البته گمونم در آخرین لحظات متوجه شد و شدت برخوردش زیاد نبود!!!

صاحب مغازه ، پسر نوجوونی رو فرستاده بود طرف من واسه کمک. در یکی از جعبه ها رو باز کرد، پنج شش تا نایلون پر از دکمه توش بود. گفت هر کدوم رو خواستین بگید بدم خدمتتون. نمی‌دونم چرا یهو خودم یکی از بسته ها رو برداشتم و گذاشتم روی میز!!! دست بردم دومی رو بردارم که یهو یک عالم دکمه ولو شد روی زمین!!! و من و پسر نوجوونه افتادیم به دکمه جمع کردن!!! 

حالا کلا چند تا دکمه میخواستم؟ یکی!!! فروشنده پول نگرفت!!!

از مغازه اومدیم بیرون و چند لحظه بعد دیدم پسر نوجوونه داره دنبالمون میدوه و میگه خانوممممم خانوممممم و اون نایلون که شلوار مهرداد توش بود رو توی هوا تکون میده!!!!



غرور

به مهرداد پیام دادم فندق راحت خوابید؟ 

میگه آره راحت خوابید. حتی قصه هم نخواست. میگه فکر میکنم همین که توی اتاق خودش نبود و کنار من خوابیده بود خیلی راضی بود!!!

میگم چیزی نگفت؟

مهرداد میگه فقط چند باری گفت مامان غزل تو بیمارستان نخوابه!!! چون بالش نداره!!!!!! 

بهش گفتم دایی جون واسه مامان بالش میبره نگران نباش! دیگه چیزی نگفته!


پ.ن: نمی‌دونم اصلا چی بهش گفتن. چون من بدون توضیحی در بیمارستان پیاده شدم و اونها رفتن خونه!

فندق معمولا خودش رو از تک و تا نمیندازه! حس میکنم جمله ی بیمارستان نخوابه چون بالش نیست معادل جمله ی بیمارستان نخوابه و بیاد پیش من هستش!


داماد

بیکار نشستم. حداقل پست بگذارم.

توی اتاق سه تا بیمار دیگه هم هستند. دو تا آقا یکی مسن، یکی میانسال به علاوه ی یک خانم جوان.

همراه خانم جوان، پدرش هست. اون آقای مسن ابتدا دخترش پیشش بود و الان حدود یکساعت و نیم هستش که دامادش اومده. از همون اول هم نشست روی صندلی و خوابید. الان هم دیدم نمی‌دونم از کجا تخت آورده و روی تخت، کاملا تخت!!! خواببده، آقای مسن هم نشسته روی تخت خودش و به دیوار تکیه داده و دریچه آه!!! میکشد!!!( زل زده بود به دامادش!)

دختر این آقای مسن، کلی با تلفن حرف زد سر شب و یک برنامه منسجمی رو با تعداد زیادی اسم مختلف ردیف کرد. توی دلم گفتم این هم خیلی خوبه که آدم خانواده گسترده ای داشته باشه! ماشاالله بهشون.

حالا نگید بعد از عمری دو ساعت رفته پیش مامانش خسته شده ها! نه! بحث اینه که معمولا اینجور وقتها آدم دلش قوت قلب و دلگرمی میخواد.

حال مامان بهتره

مامان فعلا خوابه...البته خب هر از گاهی میان قند خون،دمایی چیزی اندازه میگیرند و لحظه ای چشماش رو باز میکنه و باز میخوابه.

حتی از من یکبار خواست که بنشونمش و چند لحظه ای نشست. خودم نشستم پشت سرش که به من تکیه بده.

یک وقتی هم بهم گفت که تو بخواب ...گفتم مامان نگران من نباش، من خوابم نمیاد هنوز.

به دکتری که سر زد میگم دقیقا مشکل چی بوده؟ کمای دیابتی و اغمای کبدی چیزهایی بوده که به ما گفتن. 

دکتر میگه: نههههه‍ههه! اصلا همچین چیزی نبوده. فقط قند خونش بالا بوده. البته توی شرح حال که واسه هم میدادن گفتند که صبح هوشیاریش کامل نبوده. 

فعلا که نفهمیدیم چی به چیه. ببینیم دکتری که  فردا میاد ویزیت می‌کنه نظرش چیه...فکر کنم اون اصلیه...

فعلا همین که مامان به نظر راحت خوابه خوبه و باعث خوشحالیه. گرچه میدونید دیگه وضعیت آدمی که نمیتونه از تخت پایین بیاد و سرم هم بهش وصله چه طوریه...

گفتم بگم فعلا جای نگرانی نیست... ببینم چی میشه تا بعد.

مرسی از پیامهاتون عزیزان دل...همچنان محتاج دعاهای قشنگتون هستیم. الهی که همیشه تن خودتون و عزیزانتون سلامت باشه