یک آدمی که حس می‌کنه دلش نمیخواد با کسی در دنیای واقعی حرف بزنه

خلاصه ش اینجوریه که بابای مهرداد یک جراحی داشتن...ما از اوایل خرداد اومدیم شهر محل زندگیشون که کارهای جراحی و مراقبت و...رو کمک کنیم. من و مهرداد و فندق. 

مهرداد بدو بدو های بیمارستان و بیرون داشت ( که خدا نصیب هیچکس نکنه). من و مامانش هم اموری که باید در خونه رسیدگی میکردیم. 

اصلا توان نوشتن برخی جزییات رو ندارم. جالبه همیشه میام اینجا و چند خط می‌نویسم و از بس که بی حوصله م ، آرشیو میشه و تمام. اینه که بی خیال برخی جزئیات.

مراقبتهای بعد از عمل طولانی و دقیق بود. از خودم می‌خوام بگم که هر کاری فکر کردم میتونم انجام بدم دریغ نکردم. از یک دنیا جا به جایی و تمیز کاری و مرتب سازی و مساعد سازی محیط برای ترخیص بابا و اومدنشون به خونه... ( عمه مهرداد در اون زمان شهر دیگری بودند و یکوقت گفتند بگم فلانی ( خانمی که کارهاشون رو انجام میده) بیاد کمکتون. تو دلم گفتم این کاری که ما در این مدت زمان کوتاه و با اینهمه توان و انرژی گذاشتن انجام میدیم روحیه جهادی!!!!! میخواد. هیچکس نمیاد پول بگیره اینجوری کار تحویل بده.

بابا که اومدن به مامان گفتم شما فقط مسئول غذای بابا باشید، غذای خودمون با من. البته سر این موضوع خیلی از درون حرص می‌خوردم و اذیت میشدم. من همیشه گفتم غذا درست کردن تو خونه بقیه  (حتی خونه مامانم) خیلی برام سخته. به دلایل مختلف. خونه مامان مهرداد خب مثلا نمی‌دونم چه مواد غذایی موجود هست و یا برنامه مامان مهرداد چیه. اگر بپرسم هم میگن هر چی شما دوست داشته باشید، یا میگن میتونی فلان غذا و یا فلان مورد رو درست کنی یا فلان غذا رو ما اینجوری درست میکنیم یا نههههههه شما بگو من درست میکنم. اینقدررر گزینه میگن من بدتر گیج میشم. یا مثلاً من کندم و ایشون تند. البته تهش هم من هر چی درست کنم چون روغن و نمک و ...نمیریزم که رعایت کرده باشم یک چیز الکی از آب درمیاد. یا حتی گاهی مثلا به یک ظرف خاصی عادت کردم واسه پخت غذا، عوض میشه نمیتونم اون جوری که می‌خوام غذا رو دربیارم...اعصابی ازم خرد میشه که نگو... همیشه میگم سامان گلریز رو ببری از آشپزخونه خودش بیرون دیگه نمیتونه غذای ایده آل بپزه!!!! 

حالا چون  کار زیاد بود و من واقعا دوست ندارم برم خونه کسی ، غذا بپزن بگذارن جلوم... مدام سعی می‌کردم خودم رو با شرایط سازگار کنم و هر جور که میتونم کمک کنم. درون داغون ولی بیرون فعال. 

یک استکان نمیگذاشتم تو سینک بمونه، بلافاصله هر چیزی که فکر میکردم لازمه میشستم... حواسم بود کاری نباشه که من بتونم انجام بدم و بمونه. بچه هام ( مدرسه و دانشگاه ) امتحان داشتن، یک سری امتحان داده بودن، برگه های تصحیح نشده زیادی داشتم، بچه های دانشگاه امتحان داشتن و هنوز حتی سوالاتشون رو طرح نکرده بودم...هر کاری مربوط به خودم رو انداخته بودم برای آخرین زمان ممکن... گاهی دلم میخواست بخوابم...اما مطمئن میشدم که در زمان مرده بخوابم یا کم بخوابم و...

سر و کله زدن و مواظبت از فندق هم بود که واقعا بچه م همکاری میکرد با ما. روزها حتی نگفت تلویزیون رو روشن کنید که سر و صدا نشه. 

نگرانی ها و استرس ها و اتفاقات پیش بینی نشده بعد از عمل هم بود.

چند هفته پس از عمل، بهزاد و جاری جان اومدن به این شهر. مهرداد باید برمیگشت سر کار و همه این مدت هم از دور کار کرده بود به سختی. فقط جای شکرش باقی بود که چند روز پیش از عمل، پست معاونت به شخص دیگری واگذار شد و آزاد شد واقعا وگرنه اصلا نمیشد مدیریت کرد شرایط رو. بهزاد و جاری که امدن، حجاب کردن هم به شرایط اضافه شد و البته چون انتخابه و عادت داریم مهم نیست گرچه سخته.

 باور کنید این دو اینقدررررر ریلکس بودن که من غبطه میخوردم. همین جا بگم اصلا بد برداشت نشه. من اصلا انتظاری از اونها نداشته و ندارم. فقط اینکه ظاهر قضیه ریلکس هستن برام جالبه و میگم کاش من می‌تونستم اینجوری باشم. مثلا من اینجوریم چشمم تو بشقاب بقیه س که تا تموم کردند جمع کنم برم ظرفها رو بشورم. ولی جاری ریلکس... همیشه هم همینجوری هست نه که فقط این سری. حالا این دفعه چون میدونست که همه چقدر درگیر هستیم می‌گفت که من کمک کنم و... اما قبلا دیگه زیاد اصراری هم نمی‌کرد. یا مثلاً می‌دیدم بعضی از مستحبات یا کارهای روتین خودش رو انجام میده... مثلا کتاب میخوند. حالا شاید واجب بود و مثلا مربوط به کار خاصی میشد. نمی‌دونم. عادت ندارم کنجکاوی کنم. یک سری دیدم حتی وسایلش رو باز کرده بود و نقاشی میکشید!!!! خیلیییی برام جالب بود. 

جاری واقعا دختر خوبیه و دوستش دارم. همه وقتهایی که باهاش چت میکنم یا کنار هم هستیم  و حرف می‌زنیم واقعا بهم خوش میگذره و اصلا لازم نیست آدم دیگه ای باشم. واقعا دختر خوب و مهربون و شوخ طبع و درستکاریه. اما خب خودش هم میگه زیاد اهل کار نیست. اینکه هفت هشت سال هم از من کوچیک تره خب مسلما تاثیر داره. تجربه کافی نداره. حالا اصلا کار کردن نکردنش بی خیال. من واقعا دوست داشتم می‌تونستم برم مثل اون تو اتاق و مدتی بیرون نیام. من حتی وقتی تو اتاق دیگری میرم همیشه فکر میکنم شاید زشت باشه ... حالا این احوالات رو روز عادی داشتم دیگه این مدت که همش کار بود و کار و کار...واقعا مدام چشم میچرخوندم که ببینم چه کاری میتونم انجام بدم. نگران مامان مهرداد هم بودم. مسیولیت کارها و فکر زیادی رو به دوش می‌کشید و خودش هم دیابت و فشار خون و ...داره، همش میگفتم مهرداد باید حواسمون باشه مامانت استراحت کنه، وگرنه میفته روی دستمون. مشکلات مضاعف میشه. یک نکته مثبتی که وجود داشت این بود که بابا کم ملاقات و تقریبا ممنوع الملاقات بود که مشکلی پیش نیاد و خب دیگه دغدغه پذیرایی از مهمان و... کمتر بود. 

بعد از چند هفته مهرداد باید مدتی برمیگشت شهر محل زندگی خودمون و می‌رفت سر کار...مامان و بابای من هم میخواستن برن یک سفر زیارتی ...و از من خواستند که اگر میشه برم خونه و شهر اونها...داداشم هم اونجا بود. من قبل از سفر مامان و بابای خودم فقط در حد ده دقیقه تونستم ببینمشون. مهرداد من و فندق رو گذاشت شهر محل زندگی مامانم اینا و خودش رفت شهر و خونه خودمون. 

عملا انگار داداشم حضور نداشت. نزدیک به نه روز، من بودم و فندق... شاید به نظر برسه وقت خوبی برای استراحت بود.‌..اما ماجرا جور دیگه ای بود‌‌.


منوی ساده

چندی پیش یکی از دوستان احوال پرسی میکرد و گفت انگار خیلی خسته ای و یکم گفتم از اینکه خیلی کار کردم و...( حالا کار زیاد در مقایسه با خودم). بهش گفتم به مهرداد گفتم دیگه ماه رمضون یک قاشق هم نمیشورم(اشاره به قضیه ی ظرفشویی که خریدیم) ...

دوستم گفت ماه رمضونتم میبینیم.

گفتم آره اتفاقا از حالا دارم به تولد مهرداد فکر میکنم

حالا خدایی واقعا نه وقتش رو دارم، نه حوصله و نه توان که بخوام کار خاصی انجام بدم. اما دو مورد هست... یکی اینکه از حدود دی ماه با چند تا خانواده از فامیل که از لحاظ فکری و اخلاقی تقریبا به هم شبیهیم و همیشه هم روابطمون خوب بوده رفت و آمد بیشتری رو شروع کردیم. تا قبلش بخاطر کرونا هیچ برنامه ای نبود، اما تازگی دو سه باری خونه شون رفتیم، مسافرت کوچکی با هم رفتیم. بچه هامون هم با هم بازی میکنند و خلاصه که به نظرم اونها از ما آدم‌های بهتری هستند و خوبه که رفت و آمد مون بیشتر باشه. تا الان همش ما مهمان اونها بودیم، بد نیست اگر یکبار هم ما میزبان باشیم. فکر کردم که شاید بعدتر دیگه خیلی دیر بشه یا باز اونها مارو دعوت کنند. اینه که داریم برنامه ریزی میکنیم واسه نیمه ی ماه رمضان. از طرفی همون تاریخ تولد مهرداد هم هستش، من که می‌خوام کیکی درست کنم، اینجوری یکم شلوغتر هم میشه و بیشتر خوش میگذره. البته که نمیگیم تولده که کسی توی زحمت نیفته. 

خب تا اینجا اکیه و من با تدارکاتش مشکلی ندارم. اما خب دقیقا مطمئن نیستم چی درست کنم! کلا با بچه فسقلی ها میشیم پانزده نفر. به شرطی همه باشن و بیان. موردی که هست اینه که اینها خیلییی دوست دارن همه چیز ساده باشه. مثلا ما یک شب رفتیم خونه یکیشون شام ساندویچ سوسیس بندری بود البته با سوسیس خانگی. ژله تک نفره هم درست کرده بودن. بقیه مهمونی هم چای و کیک و میوه. منظورم اینه که میگن اینجوری نباشه چند مدل غذا و...که همه راحت باشن و شوق داشته باشن واسه رفت و آمد بیشتر. ما خودمون هم معمولا همینطوری هستیم و می‌پسندیم. 

حالا من موندم چی درست کنم که هم ساده باشه هم بالاخره ماه رمضونه، ذایقه های مختلف رو پوشش بده! فعلا فکر کردم که نون و پنیر و سبزی و خرما که تو سفره هست و گمون نکنم تجمل محسوب بشه. سوپ درست کنم، سالاد الویه هم آماده کنم. ژله یا دسر هم نمیخواد. چون یکم بعد از افطار چای و کیک و میوه میارم، والا من خودم باشم دیگه جا ندارم هیچی بخورم!!! 

حالا موندم این خوبه یا مثلا سوپ و سالاد الویه دو تا غذا محسوب میشه!!! مثلا کشک بادمجون درست کنم! خب باز اونم تنهایی خوب نیست. شاید یکی دوست نداشت. یا مثلا پلو درست کنم؟! ما خودمون افطار در حد نون و پنیر و نهایت سوپی، عدسی چیزی غذا میخوریم، پلو طوری ها واسه سحره. 

خلاصه اگر نکته ای به ذهنتون میرسه ممنون میشم بفرمایید. دیگه با شرایط خودم تطبیق میدم و اگر امکانش باشه استفاده میکنم.


پ.ن: الان وضعیت اتاق کار اینه: کتابخونه، میز و صندلی اداری، دو تا اسپیلت، ظرفشویی!!!!!!!!! خریدیم اتاق پر کنیم فقط! تبدیل شده به انباری! نمی‌دونم چرا فرصت نشده نصب کنیم!!!!!

سال نو مبارک

خونه مون جوری ریخته پاشیده س که اگر یکی وارد بشه فکر می‌کنه ما اوایل که نه؛ اما حتما اواسط خونه تکونی هستیم!!! یعنی عاشق خودمون هستم ..‌.

موهام؟ هنوز اون حنا و چیزهای دیگه رو نزدم!!!و حتی نمی‌خوام بزنم...گفتم ولش کن ...باشه فردا

در مورد پاشیدگی خونه همین بس که دیروز عصر وقتی داشتیم می‌رفتیم پارک واسه مهمونیمون، مهرداد گفت اگر یک دزدی بیاد خونه ما سریع برمیگرده، میگه ولش کن اینجا رو قبلا یکی دیگه زده!!!!! وااای وضعی اصلا!

بس که دیروز له و خسته شدیم، امروز تا ۱۰:۳۰ که خواب بودم، بعد هم یک حرف و کاری پیش اومده نتونستم خوب جمع و جور کنم. اما من میتونم

دیروز خیلییییی خوش گذشت...الهی که همه مردم سرزمینم همیشه شاد باشند به ما خیلی خوش گذشت. بچه ها که خودشون رو با وسایل بازی پارک خفه کردند...طفلکا خیلی چیزها رو اولین بار بود تجربه میکردند صدقه سر قضیه کرونا. اونها که شاد فقط بازی کردند، فندق آخر شب چشماش از خستگی قرمز بود!!!!!

خیلی خوب شد جمعه برگزار نشد اصلا، البته این چیزی از بدی اعصاب خردی که من درست کردم کم نمیکنه و خب امیدوارم دفعه بعد به قول شارمین، حسم رو  بپذیرم و سرکوب نکنم اما جوری کنترل کنم که به رفتار نادرستی منجر نشه! 

کل جمعه روز عید رو من تو قیافه گذروندم و اینقدرررر کار کردم که به نظر میرسه هر وقت می‌خوام کار خونه م پیش بره بهتره برم تو قیافه حالا نگید که پس چرا خونه ت جمع نیست؟! بعدش اینجوری شد!!!! مهرداد که اینجور وقتا میره تو سکوت، البته طفلک چیزی هم تقصیر اون نبود اما خب دیگه باید اتهامی براش میافتم وگرنه نمیشد که!!! واسه کی قیافه میگرفتم؟؟؟؟!!!!!! حرفهای مهمی زدیم و البته مهرداد به من گفت تو بهزاد اینا رو می‌شناسی، مثلا چهار تا برنامه داره میخواد همه ش رو یکجوری جا بده و واقعا اینها فکر میکردند که مثلا ممکنه برنامه تو انعطاف داشته باشه! البته که راست می‌گفت ولی من محض اینکه کم نیارم گفتم باشه قبول ولی تو طرف من باش! الکی هم شده طرف اونها رو نگیر!!!!!!! دیگه دم سال نو نمی‌خوام حال خوش خودم و بقیه رو خراب کنم فقط بگم عزمم جزم بود لج بازی کنم ...قشنگ معلومه

اما دو تا اتفاق افتاد دیگه خیلیییی شرمنده شدم...مهمترینش اینکه میگن مرد برای هضم دلتنگی هاش گریه نمیکنه، قدم میزنه اما نمی‌دونم چرا مهرداد قدم نزد! و دومیش اینکه متوجه شدم از مدتها پیش برام هدیه گرفته اما چیزی نگفته، اینقدرررر دیوونه بازی درآوردم که دیگه فقط اشاره ای کرد تا بهم نشون بده که این روز فقط برای من مهم نبوده!!!البته من نگاه نکردم هدیه رو. چون میدونستم دیگه بعدا غصه میخوره...

تهش اینکه الحمدلله با هم کنار اومدیم و قرار شد شنبه (دیروز) برگزارش کنیم... خونه مامان بزرگ رو بیخیال شدیم چون واقعا حس میکردم قبل از روز عید سخت باشه واسه ایشون و خاله، اما یهووووو ساعت دوازده شب جمعه تصمیم گرفتیم خانواده عمه جان مهرداد رو که واسه عید اومده بودن خونه شون توی این شهر مسافرت رو دعوت کنیم! ما رابطه مون با همه شون عالیه ( نمی‌دونم رابطه مون با کی بده؟!!!)

به رسم خانوادگی مون که وقتی فکرمون درگیره تا صبح هییییی خواب میبینیم، تا صبح صد بار توی خواب کیک پختم. هر بار هم یک اتفاقی میفتاد. صبح ساعت هشت بالاخره شروع کردم و تو فاصله ی پختش کیک قبلی رو خامه کشی کردم و وسایل مهمونی عصرانه رو مهیا کردم...

نهایت اینکه ساعت حدود چهار و نیم رفتیم بیرون و پذیرایی مون هم کیک و نسکافه و چای و میوه و کمی تنقلات بود. یخ هم زدیم اون آخراش اما همهههه پیگیر نشسته بودن و اون آخرا پسر کوچیکه عمه و خانمش هم از راه رسیدن و هنوز کیک کوچیکه موجود بود...اونها هم ذوق کردند و گفتند شمع بدین ما هم روشن کنیم و...اصلا عالیییی ...اینقدرررررر مناسبت داشتیم که شده بود جوک...

- میلاد امام زمان (عج)

- تولد من با تاخیر

_  دهمین سالگرد ازدواج ما

- اولین سالگرد اعلام ازدواج بهزاد اینا 

- سالگرد ازدواج شمسی مامان و بابا

 - تولد مامان به قمری ( که اینو گرامی میدارند همیشه)

- تولد همیشگی فندق!!!!!!!!!

حسابی همه رو جدا جدا گرامی داشتیم و کلیییی به بچه ها خوش گذشت واسه فوت کردن شمع ها...

جاری جان و بهزاد یک آینه خوشگل بهمون دادند که قابش طرح چوب طراحی شده ی پشت تلویزیونمون بود. واقعا ناز بود و خیلیییی ایده با حالی بود.این به مناسبت تولدم بود.

مامان و بابای مهرداد هم به ما هم به بهزاد اینا، کارت هدیه دادند البته نمی‌دونم چه مبلغی هست. ممنون شدیم واقعا.

مهرداد هم که دیگه یک چیزی داد که به نظرم واجبه برم بلاگری چیزی بشم خیلیییی واسه زندگی ما خفن بود و من واقعا فکر نمی‌کردم تا چندین سال دیگه بخریمش! دیگه میزان شرمندگی من قابل توصیف نیست.

منم دو تا درختم رو دادم یکی واسه مهرداد، یکی واسه مامان. البته واقعا سورپرایز شدند و هیچکس اطلاع نداشت که اصلا همچین هدیه ای هم وجود داره...

واسه فندق عیدی اسباب بازی دادند دختر عمه اینا.ما هم به بچه ها پازل دادیم. البته این عزیزان دل به شدتتتتتت بچه پولدار هستند و خب سامیار جان همون جا توی صورتم گفت من اینو نمیخوام اما ایلیا قبول کرد و دوستش داشت. اما انگار هنوز مهارت کافی واسه انجامش نداشت. اما فندق چهارمین پازل ۱۵۰ تکه ش بود و از یازده و نیم امروز صبح شروع کرده و فکر میکنم بتونه نیم ساعت دیگه کاملش کنه. طرحش هم سخت بود.

از کیکم هم اینقددرررررررر تعریف شنیدم که دیگه تعریف دونم جا نداره. و ما ادریک غزل خود شیفته؟! و تو چه دانی که غزل خود شیفته چیست؟!!!!!

خب دیروز یک سری عیدی و اینها هم واسه جاری جان آوردن خونه مامان. بنده خدا مامان و بابا جدا زنگ زدند که بیا اینجا و باشی و...اما من در حال خامه کشی بودم و تشکر کردم. مامان گفتن واسه سال تحویل بریم اونور چون عروس اونوره دیگه و واسش سفره آوردن و ...و نمیره خونه مامانش اینا.( یعنی تا آخرین لحظه افکار من برعکس درآمد و هی ما پیش خودمون و مهرداد و شما شرمنده شدیم. آقا قیافه گرفتن به ما نیومده. تسلیم)

عزیزان دلم...دوستای خوبم...همراهان جان...

الهی که سالی سرشار از سلامتی، شادی، برکت و رضایت داشته باشید.

الهی که کنار خانواده هاتون عشق تجربه کنید.

خیلی دوستتون دارم و ممنون همراهیتون هستم خواهران و برادران عزیزم














کاش اگر حوصله یک اتفاق الکی لوس رو ندارید این پست رو نخونید...فقط نوشتم که شاید آرومتر بشم

یک رخ لجباز و بهتره به جای بچه گونه بگم نادان دارم که گاهی بروز پیدا می‌کنه. خیلی هم ناراحت میشم وقتی اینجوری میشه، خودم هم میفهمم که همون رخ نادان هست اما آزادش میگذارم و اجازه میدم چند ساعتی بتازه. 

الان مثلا اینجوری شده که: 

تولد نگرفتم چون خیلی خودم و خونه و برنامه هامون قاطی بود و اینکه گفتم تنهایی کیف نمیده، باشه بهزاد و جاری جان که اومدن، کنار سالگرد ازدواجمون ، یادی هم از تولد من میکنیم. واقعیتش تولده واسم مهم نبوده و نیست...اما دهمین سالگرد ازدواجمونه و همیشه برنامه ریزی میکردم که خیلییی گرامی بدارمش!!! حالا خیلی یعنی کیکش رو از کیک‌های دیگری که میپزم قشنگتر دیزاین کنم، اگر شد تعدادمون از هفت نفر همیشگی، سه چهار نفر بیشتر بشه ...همین. اگر شد بعدها هم یک عکس خانوادگی با لباس رسمی تر و مهمونی اینا بگیرم که این یکی اصلا ربطی به الان نداره و برنامه بعدا هست و الزامی هم نیست.

جاری اول هفته از تهران اومدن، گفتم که نیمه شعبان سالگرد ازدواج میگیریم و کلییی مسخره بازی که بیاید گرامی بداریم و... اونها هم گفتن اکی ...اینجوری فکر کردم که کیکمون رو برداریم بریم خونه مامان بزرگ مهرداد، یک خاله و داییش هم که هستن بگیم بیاین عصر دور هم باشیم...بعد دیروز فهمیدم انگار جمعه ممکنه خود خانواده جاری باغشون برن...گفتم اکی. شما برنامه تون بهم نریزید...ولی راستش دلم گرفت. آشکارا حسم رو می‌دونم. ناراحت نشدم ، دلم گرفت. یکجوری سرگردون شدم...برنامه م به هم ریخت...منم از اون آدمهای تقریبا میلی متری هستم و گاهی سخت انعطاف پیدا میکنم(البته نه همیشه).

میخواستم دو تا کیک درست کنم ..‌.بی خیال شدم. یکی درست کردم. به جاری هم گفتم اگر برنامه جدیدی ریختم بهت خبر میدم. 

دیگه کلییی فکر کردم و مهرداد هم رفته بود عروسی دوستش برگشت آخر شب بهش گفتم ...مهرداد اول گفت شنبه میگیریم، گفتم شنبه یک روز مونده به سال نو و شاید خوب نباشه بریم خونه مامان بزرگ و سه چهار نفر دیگه هم بگیم بیان اونجا و...(حالا واقعا اصلا شاید مهم هم نباشه و اونها هم خیلی راحت باشن ولی فکر منه) ...بعد گفت خب همون جمعه باشه میریم خونه مامان بزرگ ولی بهزاد اینا نباشن. مهم نیست. گفتم دیگه نمی‌خوام یکجوری باشه که شاید ناراحت بشن.

امروز خونه مامان مهرداد نهار دعوت بودیم... یهو صبح به فکرم رسید که ولش کن میشینم خامه کشی کیکه رو انجام میدم بعد از ظهر بعد از  دربی با حضور همین هفت نفر همیشگی برگزارش میکنیم...البته که مهرداد درگیر کاری شد و رفت بیرون و ...

من و فندق رفتیم بیرون و هدیه مون رو کارهای انتهاییش رو انجام دادم(درخت که گفتم رو خریدما، رفتم سندش رو پرینت بگیرم)، تاپر سالگرد ازدواجی گرفتیم ... میخواستم شمع هم بگیرم که چیزی که میخواستم نبود ...در همون گیر و دار مهرداد زنگ زد که ببین من به بهزاد گفتم که غزل می‌خواسته جمعه باشه و حالا شاید هم همون جمعه بگیره و اونها هم باغشون قطعی که نبوده و گفتن شاید هم نریم...(واسه چیزی که قطعی نبود شاید بهتر بود برنامه قطعی منو توی اولویت میگذاشتن.من بودم همین کار رو میکردم اما باز هم از نظرم اکی بود برن.فقط نمی‌خواستم بخوام که بمونن یا عوضش کنند یا با من هماهنگ بشن.دوست نداشتم حتی کلمه ای چونه بزنم)

نمیتونم توضیحش بدم ولی واقعا دلم نمی‌خواست بگم به بچه ها که بمونید یا برنامه رو تغییر بدین یا چی...به مهرداد گفتم اینو...یکجورایی دوست داشتم چون من اطلاع داده بودم اونها برنامه ما رو قطعی بدونن و با اونور هماهنگ بشن بگن مثلا نمیایم...(اینجا خودخواهی من هستش که صد سالی یکبار ظهور می‌کنه، همیشه بند دل و خواست بقیه م)

هیچی...به مهرداد گفتم من اصلا نمی‌خواستم حتی یکبار سر این موضوع با بچه ها چونه بزنم. نباید میگفتی. گفت خب پس همین امروز باشه.

 اما دیگه دلم نمیخواست... لج درونم، نادان درونم، نمیخواست.ما برگشتیم خونه، یکم بعد خونه بودیم مهرداد دوباره  زنگ زد که خامه رو بگیرم ؟ گفتم نه!!! ولش کن. فعلا کنسل. طفلک کلی باهام چونه زد که بگذار بگیرم، چرا سختش میکنی؟؟؟ راست می‌گفت ولی دیگه دلم نمی‌خواست!!!!!!! 

حتی خیلییی که اصرار کرد گریه م گرفت!!!!!!!! من اصلا از این آدمهایی که زود گریه میکنند نیستما، سالی ماهی چی بشه که گریه کنم!!! گفتم مهرداد جان اصرار نکن. خودم هم می‌دونم مسخره س ولی دیگه نمیخوامش...خیلی واسه خودم خاصش کرده بودم و اینجوری شد اصلا از دلم رفت...چیزی که سرش گریه م بگیره حتی، دیگه واسم ارزش نداره!!!  طفلک خیلی هم گفت که اینجوری نباش...من می‌دونم خودت یهو الکی لج کردی ولی بعداً ناراحت میشی...( حتی یکجا گفت بخاطر من اینکار رو بکن.گفتم واسه تو اینقدرر مهم نیست که، طفلک مهرداد عزیزم گفت چرا فکر می‌کنی واسه من مهم نیست!!! خیلی دیگه دلم پر شده بود الکی)

حالا بماند که دیگه یکم حرف زدیم و البته حرف مهرداد رو قبول نکردم اما سعی کردم باهاش بد هم حرف نزنم زیاد چون می‌فهمیدم الان مشکل هیچکی نیست و خودمم.

همینقدرررر لوس، همینقدر نادان، همینقدرررر الکی، همینقدر موضوع بی ارزش، فقط دلم گرفته بود. نمی‌دونم چرا!!! 

من معمولا از این کارها نمیکنم و این حسهای الکی رو در خودم نادیده میگیرم. کاملا می‌دونم که هیچکی قصد نداشته منو ناراحت کنه، هیچکس فکر نمیکرده که ممکنه من اینقدررر یک مناسبتی رو واسه خودم بزرگش کرده باشم! الان اصلا بحث جاری و اینها نیست. ما خیلی با هم دوستانه رفتار میکنیم و اون هم بیشتر از خودش، خانواده ش بهش وابسته هستند و مدتی هر چند کوتاه نمیبیننش دلتنگ میشن و مسلما دوست دارن این چند وقت که اومده بیشتر اونجا باشه.

مسأله اینه که من همه اینها رو می‌دونم اما با خودم لج کردم...نمی‌دونم چرا...

به مهرداد گفتم تاریخ شمسی سالگرد چندین ماه دیگه س، اگر اون موقع موقعیتی بود شاید اونوقت بهش پرداختم. نشد هم نشد( خیلی دیوونه شده بودم پای تلفن، قطع هم نمیکرد مهرداد) ...


هیچ برنامه ای واسه اینکه خونه مامانم اینا بریم هم نریختم...گفتم باشه چند روز اول عید اینها خانواده شلوغ و خیلی اهل تفریحی هستن ممکنه مهمونی چیزی بشه ...گشت و گذار در محیط بازی بشه، باشه اینجا باشیم به مهرداد و فندق خوش بگذره حسابی، باز چند روز بعدش خونه ما هم میریم. اما ته ته دلم دوست داشتم مهرداد بپرسه تو برنامه ای نداری؟ نمیخوای مثلا سال تحویل خونه شما باشیم؟ امروز همینو بهش گفتم . چی شد که گفتم؟؟؟

گفتم اگر میدونستم که بهزاد اینا سال تحویل رو میان پیش مامانت اینا، حتی اونروز هم خوب بود...به عنوان شیرینی عید کیکی می‌خوردیم و چند ثانیه نوروز رو با جشن کوچیک خودمون قاطی میکردیم. اما قضیه اینه که اینها الان هر دو  خانواده شون  در یک شهر هستند اما صد در صد سال تحویل رو میرن خونه مامان جاری.( البته من  میگم مامان مهرداد بیان خونه ما که تنها نباشن)... اینجا که رسیدم گفتم شما از من نپرسیدی حتی که میخوای بری خونه مامانت؟ مهرداد گفت خب عزیزم برنامه ریزی واسه رفتن به خونه تون رو همیشه خودت انجام میدی.من فکر کردم لازم باشه میگی...

میدونید ته همه چرت و پرتهایی که نوشتم اینه که من و مهرداد با هم راحتیم. خیلی رفیقیم...اینه که معمولا اکثر مواقع همه چیز خودکار و بدون مشکل پیش می‌ره... من توی ذهنم به خیلی چیزها فکر میکنم و نهایتا برنامه ریزی میکنم که بر پایه منطق باشه.مثلا میگم مامانم اینا مهمونی نمیرن و البته که این دو سال مهمون هم نداشتند عید، اما امسال شاید دونه دونه بعضی افراد بیان دیدنشون...مهرداد اینجا می‌تونه با فامیلهای خودش خیلی خوش بگذرونه( من هم دوستشون دارم)، پس باشه تا هر وقت دلش میخواد اینجا باشه. اما این قسمت مغزم رو باز نمیکنم براش که کاش یک تعارفی هم بکنی که تو نمیخوای بری اونور اول عید رو؟ توی مغز مهرداد می‌دونم چه خبره...سی تی اسکن سر خود هستم. مهرداد راحته، واقعا همه چیز رو کامل سپرده به حرف زدن من...اگر چیزی رو نگم بخاطر دوستیمون، حل شده میپنداره. و گمونم راه درست رو اون می‌ره.

اینها رو نوشتم که هم بخشی از ذهنم رو خالی کنم هم اینکه بگم گاهی آدم می‌دونه کارش غلطه، اما اصرار داره این غلط رو ادامه بده... من خیلی تو حلاجی کردن ذهن و رفتار خودم در چهار سال گذشته( از زمان تولد فندق) موفق بودم. خیلی لحظات آروم و شادی برای خودم و بقیه به واسطه آنالیز همین درست و غلط بودن ساختم. اما گاهی نمیتونم. از دیشب اجازه دادم این رخ لجباز بتازونه...کاش حداقل سر یک چیز با ارزش بود...

روز تولد خود را چگونه گذراندم...

صبح زود که نه ولی صبح که بیدار شدم با ۸۶ کامنت جدید مواجه شدم که همینطوررررر رو به افزایش بود(بلاگرها را درک کنیم!!!خخخ)

همون طور که توی تخت بودم شروع کردم جواب دادن و کلییی هم باهاشون عشق کردم...اینکه دوستان قدیمی یا حتی بچه هایی که اونها بیشتر منو میشناسن تا من اونها رو، چند ثانیه وقت گذاشته بودن و برام پیام نوشته بودن خیلی ارزشمند بود...

جاری جان هم اینستاگرام هم واتساپ واسم پیام تبریک گذاشته بود. تو واتساپ نوشته بود که من یادم بود تولدت چهاردهمه اما نمی‌دونستم امروز چهاردهمه گفتم همیشه یک جای کارت میلنگه!!!

گفت تولد بازی هم دارید؟ که گفتم نه و حالا اگر بشه همون نیمه شعبان که شما هم باشید همه چیز رو با هم گرامی بداریم!

بالاخره پاسخگویی رو به یک جایی رسوندم و رفتم سراغ فندق و صبحانه و آشپزخونه ی ترکیده!!! یعنی هر روز کلییی کار میکنما اما نمی‌دونم چرا در ظاهر هنوز نمایان نیست... از حدود یازده سر پا ایستاده بودم و همش میگفتم فلان کار رو انجام بدم میرم میشینم ...اما سه که مهرداد اومد فهمیدم سه شده و من هنوز حتی لحظه ای ننشستم!!! مهرداد گفت پلو درست کن،از بیرون کباب میگیرم ( این یک سبکی واسه گرفتن غذا از بیرون هست که مورد علاقه مون هست). گفتم نه، باشه یک روز دیگه، مدتهاست کوکو نخوردیم. درست میکنم. 

نهار رو خوردیم،فندق پنج کلاس داشت. یکم با فندق بازی موبایلی بعد از نهار انجام دادم و مهرداد هم رفت بخوابه. تا نزدیک پنج فندق رو آماده کردم و خودم هم آماده شدم، فندق رو پیاده بردم کلاسش و برگشتم خونه. قرار بود فرشهامون رو بدیم قالیشویی. به مهرداد کمک کردم و جمعشون کردیم و نفله شدم تا بردیمش تو ماشین...به مهرداد میگم کاش گفته بودی اومده بودن خودشون برده بودن خب! نمی‌دونم چرا نگفتیم،هزینه ای هم زیاد نمیشه فکر کنم.

من آدم ریزه میزه ای هستم اما برای همه کارهای قدرتی نفر اول صف ایستادم. دیوونه م.

یکساعت بعد رفتم فندق رو از کلاس بردارم، به ذهنم رسید کاش شیرینی بگیرم برم اونجا با بچه های کلینیک و همون دو سه تا بچه ی کلاس بخوریم و تولدم رو گرامی بداریم،اما یادم اومد کیفی همراهم نیست و پول و کارت ندارم. من کلا از اینام که در سبک‌ترین حالت ممکن میرم بیرون. موبایل هم خیلی اضافیه خدایی. خلاصه بی خیال شدم و رفتم کلینیک. خانم دکتر اونجا میگه فندق کل وقایع خونه تون رو برامون تعریف میکنه!!!!! میگم مثلا امروز چی گفته؟ میگه اینکه می‌خواین فرشهاتون رو بشورین ( به مهرداد باید بگم دست از پا خطا نکنه. مهرداد برای اونا فقط بابای فندق نیست،همکار و رییسشونه!!!خخخ)

مهرداد اومد و رفتیم یک سری چیز میز خریدیم و در نهایت رفتیم عکاسی، عکسهایی که یکسال پیش از فندق گرفته بودیم رو بالاخره تحویل گرفتیم و ماه شده بود...واقعا عاشق موهای بلندش بودم...

بدو بدو پریدیم که عکسها رو به نازی مامان نشون بدیم، سر راه کیک فنجونی هم خریدیم،نه به مناسبت تولد...من از این کیکها معمولا تو خونه دارم این مدت که زیاد حوصله ندارم خودم کیک درست کنم. خریدیم که چند تاش هم همینجوری اونجا با چای بخوریم...

تازه در حال جیغ و غش و ضعف برای عکسهای فندق بودیم که موبایل مهرداد زنگ خورد...پسر عموش بود و پرسید کجایید و گفت خونه بابا اینا. قرار شد بیاد دم در انگار با مهرداد کاری داشت. مهرداد رفت بالا و بعد از چند دقیقه برگشت پایین که غزل شما هم میخوای بیا دم در...مهرانه هم هست (خانم پسرعمو).

منم سریع ماسک زدم و رفتم بالا که ...با کیک و گل مواجه شدم

واقعا واقعا واقعا سورپرایز شدم...اصلا فکرش رو  هم نمی‌کردم که کیک داشته باشم روز تولدم اونم از طرف مهرانه اینا!!! وای عالی بود...

داخل هم نیومدن. واقعا خوشحال و متعجب و شرمنده و متشکر شدم.

کیکش هم ناز و خوشمزه بود. با ترافل های سفید و آبی تزیین شده بود که واقعا ترکیب قشنگی بود...گفتم دستور پختش هم واسم بفرسته...

کیک رو آوردیم پایین و فندق هیجان زده که تولد کیه؟؟؟ گفتم بهت دیشب گفتم مامانی که تولد منه. خب طبق معمول گفت که تولد من و مامان باشه و نازی مامان هم واسش شمع آوردن و فوت کرد و شاد شد.

شب قبل بهش گفتم فردا تولد مامانه. گفت چی کادو بدم بهت؟! گفتم همین که بهم بگی دوستم داری و بوسم کنی کافیه. بوسم کرد و بعدش گفت اینکه کادو نمیشه!!!( همین تفکر رو حفظ کنه دوست پسر و شوهر محبوبی میشه)

البته دیشب که گل رو دید به من میگه مامان من این گل رو برات سفارش دادم!!!!!!!!!(نمی‌دونم همین فرمون بره جلو چی میشه)

بابای مهرداد هم روز قبلش گفتن که چه برنامه ای دارید و گفتم که خیلی شلوغیم و گفتن که مامان میگن کیک درست کنم و گفتم نه،مرسی و...

خلاصه که از مامان هم کیک درست نکردنشون رو قبول کردم و بنده خدا تازه از کرونا رهایی یافتن و هر چی هم بهشون میگم باید استراحت کنید کمی در حال خونه تکونی هستن...دیشب هم مهرداد چند تا چیز واسشون جابه جا کرد و گفتم که تاکید کن کاری داشتین بگید ما میایم.


حالا من هی فکر میکنم که چی شده مهرانه خانم برام کیک درست کردن و... رابطه مون خوبه ها...مشابهت های زیادی هم با هم داریم. اصلا همین مسافرت اخیرمون با خانواده همین عمو و عروسها بود. مهرداد و پسر عموش هم خیلی نزدیکن...من هم ماه رمضون پارسال یادمه یک عالمه پیراشکی درست کردم براشون بردم ولی خب جالب و یهویی بود واقعا این کیک و اینا.

حالا چند روز پیش بود اتفاقا با مهرداد برنامه ریزی میکردیم ...بهش میگفتم دوست داشتم دهمین سالگرد ازدواجمون رو یکم گسترده تر بگیریم، بعد ما با خانواده همین عمو رابطه مون زیاده و با عروسهاشون هم خوبیم و اعتقادی هم مشابهت زیادی داریم. اما راستش پسر عمو مهرداد که خیلی خیلی برامون عزیز بود پارسال بر اثر کرونا فوت شد...به مهرداد گفتم من واقعا خجالت میکشم جلوی مرضیه، (همسرش ) سالگرد ازدواج بگیرم...حالا تصورتون از سالگرد ازدواج این چیزها که تو اینستاگرام هست نباشه ها...یک عصرانه با کیک و رد و بدل شدن تبریک  و تمام...ولی خب حس کردم همینم نمیتونم. بماند که ما همچنان تا جایی که بشه و بگذارن واسه کرونا هم رعایت میکنیم.


پ.ن: به مهرداد میگم حالا دیدی یک دیوونه سنگی انداخت توی چاه یکی از اونهایی که رفت بیاره با کیک اومد بیرون؟