ما هیچ ما نگاه

پرده اول:

زمان: دیروز عصر     مکان: مطب دکتر

به علت قند خون کنترل نشده، زخم برش جراحی همچنان نیازمند شستشو و تریتمنت هست...

مامان گفتند که خیلیییی درد دارند به حدی که شب گذشته رو نخوابیدن... حداقل من یک نفر نفهمیدم درد دقیقا کجا و چطور و...

برداشت دکتر این بود که موقعی که زخم رو شستشو و...میدیم درد دارند( جزئیات تریتمنت زخم رو نمیگم چون شاید کسی دوست نداشته باشه و حس بدی پیدا کنه. البته خیلییی هم بد نیست ولی خب من خودم با اینجور مسائل مشکل ندارم و انجامش میدم اما شاید دیگران اکی نباشند)

خلاصه دکتر یک دارویی نوشتن که قبل از شستشو مصرف بشه. مامان رو رسوندیم و خودمون رفتیم دنبال نسخه و...که زود برگردیم...

چند تا داروخانه رفتیم فهمیدیم همه داروخانه ها این مسکن رو ندارند. گشتیم و یک بنده خدایی رو پیدا کردیم که اون تلفنی از مسیرهایی که داشت پرسید و یک داروخانه رو آدرس داد و الحمدلله دیگه لازم نشد هزار جا بچرخیم. داروخانه اون سر شهر بود و دیر وقت هم شده بود. رفتیم گفتن کپی کارت ملی میخواد. حالا منطقه جوری بود که کپی اطراف اون محل نبود. اینترنتی چک کن، آروم برو که بشه مغازه ها رو دید، من از ماشین پیاده شدم چند تا مغازه وسایل کامپیوتری و اینا پرسیدم و نداشتن... باز یکی آدرس داد که به مهرداد زنگ زدم گفتم من پیاده میرم اون سمت... با ماشین سخت میشه نمی‌دونیم کجاست و ... حالا ساعت از ده شب هم گذشته... بالاخره ده دقیقه ای پیاده رفتم و یک کافی نت طوری دیدم و کلیییی خوشحال‌‌‌...چند تا کپی گرفتم که باز دوباره گیر نیفتیم و بالاخره برگشتیم داروخانه و ادامه ماجرا...

برداشت دوم:

 زمان: امروز صبح.         مکان: خونه.     

من منتظرم که مامان قرصشون رو بخورن و نیم ساعتی بعد برم واسه کارهای شستشو و بعد هم کارهای دیگه...

چهل و پنج دقیقه ای صبر کردم بعد میگم مامان انجامش بدیم؟ اکی هستید؟ 

مامان میگن من اینترنت چک کردم این قرص مثل مواد مخدر هست و خیلی زود هم اعتیاد میاره!!!!!!! حالا دیگه تحمل میکنم. اگر نشد مصرف میکنم.

برداشت سوم:

من و مهرداد: ما؟؟؟؟!!!! ما هیچ ما نگاه!

دکتر: 

قرص: 

مواد مخدر و اعتیاد: 





اصطلاحات فندقی

چند روز پیش فندق رو با اسم گندم آشنا کردم و گفتم مثلا بعضی دخترها اسمشون گندم هست. کلی خندید و واسش جالب بود  و هی با هم تکرار کردیم که مثلا مامانشون صداشون میزنه گندم جون، گندم خانوم...

دیروز مامان مهرداد میگن فندق بهم گفته از این به بعد بهت میگم مامان گندم!!! تو خودت میشی مامان گندم!!! بعد هی صدا زده مامان گندم و بازی کرده و... بعد یهو گفت مامان گندم!!!! شما رو آرد کردم الان!!!!



چند روز پیش یک داروی گیاهی رایج برای دل درد دادم به فندق... یعنی گفت مامان دلم یکم درد میکنه، می‌دونستم خیلی مشکلی نداره، بهش گفتم این دارو زنیان هست، قبلا هم کمی خوردی، یک کوچولو بهت میدم زود هم پشتش آب بخور که دهنت تلخ نشه، زنیان آسیاب شده بود، بهش دادم و دیگه هم چیزی نگفت...

باز دیروز مامان مهرداد میگن این زنیان رو  فندق دیروز دیده( زنیان آسیاب نشده روی میزشون بود)، گفته چی میخورید؟ گفتم یکم از این دارو میخورم، اسمش زنیانه...

 فندق گفته:« منم خوردم ، ولی من خاک شده ش رو خوردم»!!!!!!

وسواس

قضیه اینه که من اصلا از اینکه نقش مراقبت از بیمار داشته باشم ناراحت نیستم...حداقل اینکه به خودم میگم وظیفه س، چاره نیست. خدا می‌دونه این اذیتم نمیکنه.

الحمدلله موقت هم هست... اگر من بنالم اون بندگان خدایی که سالهاست مریض یا معلولی دارند و مراقبت می‌کنند چی بگن...

اما میدونید مشکل من چیه؟

مامان و بابا بسیار حساس و وسواسی هستند... این در مورد تمام موارد زندگیشون هستش. یک خرید ساده بخوان انجام بدن کلیییی چک میکنند و پرس و جو و... هر چه ابعاد مسأله بزرگتر بشه این وسواس و حساسیت و عدم اعتماد به دیگران بیشتر میشه. 

حالا الان که مسائل پزشکی به وجود آمده... خب بیماریهای زمینه ای هم دارند. مدام هر دارو یا غذا رو چک میکنند. توصیه پزشک و پرستار و... رو به صد روش چک میکنند. این موضوع در سطح نرمال اصلا اشکالی نداره و من واقعا قبول دارم آدم باید مواظب باشه. گاهی حتی کادر درمان ممکنه به علت تعدد موارد، یک موردی حواسشون نباشه... یا گاهی واقعا نظرات متفاوته و سبک و روش یک پزشک ممکنه به شرایط ما نزدیک تر باشه و... 

اما بخدا دیگه سر کوچکترین موارد چک کردن حداقل برای من سخته. همش میترسم یک موردی رو حواسم نباشه. حالا کاش حداقل نظر نمیپرسیدن از من. وقتی نظر میپرسن من بیچاره ترینم... کلا هم آدمی هستم که در موارد پزشکی زود نگران نمیشم، آرامش دارم، هزار چیز رو به هم ربط نمیدم، اصلا نمیگم خوبه یا بده. شاید اشتباه میکنم، اما اینجوری هستم... حالا وقتی از من نظر میپرسن و مثلا نظر من اینه که جای نگرانی نیست و می‌تونه طبیعی باشه( حالا شاید حتی نظرم غلط باشه ها)، جرات هفت جدم نمیشه که نظرم رو بگم. میترسم یک چیزی بشه و دیگه مطمئنا فراموشش نمی‌کنند تا ابد. اگر مامان و بابای خودم بودند حتی اگر اشتباه هم نظر بدم، بعدا میگن حالا شده و کلا مهم نیست. اما خیلی سخته مراقبت از این بندگان خدا! 

اعتماد به نفسم له شده اصلا... حالا موضوع بیماری بابای مهرداد جوری بود که مدام با پزشکان اطراف خودشون و ...در ارتباط بودند و مهرداد خودش مراقبت میکرد. الحمدلله این مسائل کمتر بود. اما موضوع بیماری و جراحی مامان مهرداد اینجوری نیست. جا و مکانی نیست که مهرداد بتونه چک یا کمک کنه وگرنه پای اونم وسط بود. 

خیلی سخت میگذره...مدام انگار پا در هوام... 

دعا کنید مشکلات ظاهری بیماری و زخم زودتر برطرف بشه ...بخدا هر چی کار خونه و غذا و مراقبت و... باشه روی جفت چشمام میگذارم. از برنامه های خودم موندم اصلا مهم نیست. بالاخره خدا حواسش هست... این چیزا راه دوری نمیره... خسته هستم. خیلی هم خسته هستم ولی شاکی نیستم. هر کاری لازم باشه انجام میدم اما این وسواس‌های درمانی و پزشکی و مشکلات اینجوری برای من سخته...خیلی استرس زاست...

ماسک

پیرو اینکه مغزم مدام در حال گشتنه واسه اینکه بفهمه مشکل من چیه ...

یادم افتاد کمال گرام... حس همکاری کمی دارم...

باید بیشتر درباره ش بنویسم...

واقعا چقدرررر اخلاقهای بدی دارم که پشت ماسک لبخند و مهربونیم قایم کردم... مشکل اینه که زمان تحت فشار بودنم که زیاد میشه ماسکم کمی کنار می‌ره... بی احترامی یا بی ادبی نمیکنما...ولی میرم تو فاز سکوت یا ارتباط چشمی نمیگیرم... و چون این با شخصیتی که بقیه همیشه میبینن در تضاده، به نظر میرسه انگار قهرم یا عصبانیم... یعنی من فکر میکنم احتمالا از دید بقیه این باشه...

کلی مثال از اخلاق خودم و بعضی از اعضای خانواده پدریم یادم اومده از چند ساعت پیش... حس میکنم همه همین مشکل رو داریم...تفاوت در مقاومت ماسکمون هست!!!!!!!!

شماره دو...یک آدمی که حس می‌کنه دلش نمیخواد با کسی در دنیای واقعی حرف بزنه

خونه مامانم که رفتم روحی و جسمی خسته بودم... این وسط خب اتفاقات دیگه ای هم افتاده بود. مثلا نمرات امتحان  یکی از مقاطعی که درس میدم خوب نشده بود و خدا عالمه ذره ای حتی ذره ای کم نگذاشته بودم، حتی بسیااااار فراتر از وظیفه و کاملا دلی و با عشق بچه ها رو برای اون امتحان آماده کرده بودم. اما خب وقتی بچه خودش مایه ی لازم رو نداره و انرژی کافی نمیگذاره چه میشه کرد...سر این قضیه یکم از طرف مدرسه تحت فشار بودم...البته خودشون هم میدونستند که تقصیر من نیست اما انگار مونده بودن چه کنند و... حالا توان توضیحش نیست اما چند روز یک بغض سنگینی گلوم رو گرفته بود و جوری حالم بد بود که میگفتم دیگه امکان نداره برم اینجا...اما خب مدتی گذشت و بی خیال شدم و به خودم گفتم  این بار جور دیگه ای عمل میکنم.

گفتم که اومدم خونه مامانم... من خسته با فندقی که هم پر انرژی هست و مدام میخواد یک کاری انجام بده و وقت خودش رو پر کنه...در عین حال تنها آدم و همبازی در دسترسش منم. مدتی از خونه و اتاقش دور بوده، خودش و اطرافیانش تحت فشار بودن، کمی کج خلق و زود رنج شده، دلتنگ باباش هست. منم و این بچه. از داداشم نمی‌خوام چیزی بنویسم. 

فقط بگم که عملا نبود. 

نصف شب رسیده بودیم خونه مامانم و مهرداد نماز صبح خوند و رفت شهر و خونه محل زندگی خودمون. من تا ۱۲ ظهر خوابیدم. بهترین کاری که می‌تونستم انجام بدم همین بود. ۱۲ بیدار شدم یک دوری زدم ببینم خونه چه خبره، چی هست ، چی نیست و...توی ذهنم برنامه ریزی میکردم که چه غذاهایی درست کنم که ساده و راحت و در عین حال خوشمزه باشه، اگر ماده اولیه غذایی تو یخچال مونده رو مصرف کنه، در عین حال برای دو نفر مناسب باشه. 

کل مدتی که خونه مامانم بودم چند باری با فندق رفتیم خرید، چون فندق تا حدود ده، ده و نیم اینا میخوابید، خرید رفتنمون میشد یازده به بعد. هوا هم گرم... این هم با جزئیات بخوام بنویسم میترسم نوشتن رو رها کنم! 

خونه مامانم بعد از ظهرها تقریبا همه ش رو رفتم بیرون... یک روز عیادت داییم، یک روز دیدن زن داییم که مدتهاست مریض هستند، یک روز دیدن دوستم که چندی پیش مادر شده، دیدن دوست صمیمیم نسیم که تازه پسرش یکساله شده، یکی دو روز هم خونه بودم و یا پارک و خرید رفتیم. مثلا برای همین خونه دوستم نسیم که میخواستم برم خب دوست داشتم برای پسرش هدیه بگیرم و خریدهایی از این دست. 

اینکه ماشین هم در اختیارم نبود و اگر هم بود که فرقی نمی‌کرد.چون من گواهینامه ندارم!!!!!!!!!!! و خونه مامانم اینا هم موقعیتش جوری هست  که به همه جاهای لازم و مراکز خرید و ...نزدیک هست اما خب با بچه و دست تنها و...اگر میخواستم اسنپی چیزی بگیرم یکم بد مسیر میشد. یا پیش خودم میگفتم دو قدم مونده دیگه... فندق عزیزم همه جااااااا همه جوره باهام همراه بود. وجودش دلگرمی بود. با اینکه واقعا بیشتر به خاطر اون از خونه بیرون میرفتم چون میدونستم تنها کلافه میشه ولی خب به خودمم لحظاتی خوش می‌گذشت. 

خونه مامانم احساساتم اینجوری بود: تنهایی، غم، سرگردانی، موقت بودن،غریبی ( این غربت خیلی سنگین بود واسم...مربوط به رفتار داداشم بود که در حد بچه م یک زمانی دوستش داشتم...حتی شاید الان هم دارم...اما دیگه توانی برای هضم رفتار و گفتارش نیست.‌..اصلا دلم نمیخواد چیزی بنویسم...)

حس اینکه فقط واسه چند روز بعد از خونه مامانم میرم خونه خودم و دوباره باید برگردم به شهر محل زندگی مامان و بابای مهرداد اجازه نمی‌داد هیچچچچچچ برنامه ریزی داشته باشم...حتی از اون تنهایی دو نفره مون لذت ببرم... حتی با مهرداد پیامی رد و بدل نمی‌کردم. گاهی تلفن در حد چه خبر و... اونم چیز خاصی نمی‌گفت البته... سرش شلوغ بود با کارهای زیاد عقب افتاده ش، هم اینکه حس میکنم میفهمید چه مشکلی دارم و چون راهی برام نداشت نمیتونست دلداریم بده...

حتی همین الان که می‌نویسم حس مزخرف اینکه بدجنس هستم و آدم خوبی نیستم در من ایجاد شده... اما دلم میخواد به خودم بگم عزیزم خسته ای... دمت برای همینقدر هم گرم...حداقل کاش خودم به خودم محبت کنم

یک حس دیگه هم داشتم که خیلیییییی در خودم گشتم تا بفهمم چیه...خونه مامانم که بودم یک حس عجیبی باهام بود بخاطر برگشت دوباره به خونه مهرداد اینا... هر چی فکر میکردم نمی‌فهمیدم مشکل چیه... بالاخره وقتی واسه چند روز برگشتیم خونه خودمون پیداش کردم. حس ترس!!!!!!!!! مامان مهرداد جراحی داشت و این برای من یعنی ترس...

پ.ن: همین الان در حال نماز طولانی هستم واسه فرار از برخورد با بقیه...وسطش این پست هم کامل کردم...