سال نو مبارک

خونه مون جوری ریخته پاشیده س که اگر یکی وارد بشه فکر می‌کنه ما اوایل که نه؛ اما حتما اواسط خونه تکونی هستیم!!! یعنی عاشق خودمون هستم ..‌.

موهام؟ هنوز اون حنا و چیزهای دیگه رو نزدم!!!و حتی نمی‌خوام بزنم...گفتم ولش کن ...باشه فردا

در مورد پاشیدگی خونه همین بس که دیروز عصر وقتی داشتیم می‌رفتیم پارک واسه مهمونیمون، مهرداد گفت اگر یک دزدی بیاد خونه ما سریع برمیگرده، میگه ولش کن اینجا رو قبلا یکی دیگه زده!!!!! وااای وضعی اصلا!

بس که دیروز له و خسته شدیم، امروز تا ۱۰:۳۰ که خواب بودم، بعد هم یک حرف و کاری پیش اومده نتونستم خوب جمع و جور کنم. اما من میتونم

دیروز خیلییییی خوش گذشت...الهی که همه مردم سرزمینم همیشه شاد باشند به ما خیلی خوش گذشت. بچه ها که خودشون رو با وسایل بازی پارک خفه کردند...طفلکا خیلی چیزها رو اولین بار بود تجربه میکردند صدقه سر قضیه کرونا. اونها که شاد فقط بازی کردند، فندق آخر شب چشماش از خستگی قرمز بود!!!!!

خیلی خوب شد جمعه برگزار نشد اصلا، البته این چیزی از بدی اعصاب خردی که من درست کردم کم نمیکنه و خب امیدوارم دفعه بعد به قول شارمین، حسم رو  بپذیرم و سرکوب نکنم اما جوری کنترل کنم که به رفتار نادرستی منجر نشه! 

کل جمعه روز عید رو من تو قیافه گذروندم و اینقدرررر کار کردم که به نظر میرسه هر وقت می‌خوام کار خونه م پیش بره بهتره برم تو قیافه حالا نگید که پس چرا خونه ت جمع نیست؟! بعدش اینجوری شد!!!! مهرداد که اینجور وقتا میره تو سکوت، البته طفلک چیزی هم تقصیر اون نبود اما خب دیگه باید اتهامی براش میافتم وگرنه نمیشد که!!! واسه کی قیافه میگرفتم؟؟؟؟!!!!!! حرفهای مهمی زدیم و البته مهرداد به من گفت تو بهزاد اینا رو می‌شناسی، مثلا چهار تا برنامه داره میخواد همه ش رو یکجوری جا بده و واقعا اینها فکر میکردند که مثلا ممکنه برنامه تو انعطاف داشته باشه! البته که راست می‌گفت ولی من محض اینکه کم نیارم گفتم باشه قبول ولی تو طرف من باش! الکی هم شده طرف اونها رو نگیر!!!!!!! دیگه دم سال نو نمی‌خوام حال خوش خودم و بقیه رو خراب کنم فقط بگم عزمم جزم بود لج بازی کنم ...قشنگ معلومه

اما دو تا اتفاق افتاد دیگه خیلیییی شرمنده شدم...مهمترینش اینکه میگن مرد برای هضم دلتنگی هاش گریه نمیکنه، قدم میزنه اما نمی‌دونم چرا مهرداد قدم نزد! و دومیش اینکه متوجه شدم از مدتها پیش برام هدیه گرفته اما چیزی نگفته، اینقدرررر دیوونه بازی درآوردم که دیگه فقط اشاره ای کرد تا بهم نشون بده که این روز فقط برای من مهم نبوده!!!البته من نگاه نکردم هدیه رو. چون میدونستم دیگه بعدا غصه میخوره...

تهش اینکه الحمدلله با هم کنار اومدیم و قرار شد شنبه (دیروز) برگزارش کنیم... خونه مامان بزرگ رو بیخیال شدیم چون واقعا حس میکردم قبل از روز عید سخت باشه واسه ایشون و خاله، اما یهووووو ساعت دوازده شب جمعه تصمیم گرفتیم خانواده عمه جان مهرداد رو که واسه عید اومده بودن خونه شون توی این شهر مسافرت رو دعوت کنیم! ما رابطه مون با همه شون عالیه ( نمی‌دونم رابطه مون با کی بده؟!!!)

به رسم خانوادگی مون که وقتی فکرمون درگیره تا صبح هییییی خواب میبینیم، تا صبح صد بار توی خواب کیک پختم. هر بار هم یک اتفاقی میفتاد. صبح ساعت هشت بالاخره شروع کردم و تو فاصله ی پختش کیک قبلی رو خامه کشی کردم و وسایل مهمونی عصرانه رو مهیا کردم...

نهایت اینکه ساعت حدود چهار و نیم رفتیم بیرون و پذیرایی مون هم کیک و نسکافه و چای و میوه و کمی تنقلات بود. یخ هم زدیم اون آخراش اما همهههه پیگیر نشسته بودن و اون آخرا پسر کوچیکه عمه و خانمش هم از راه رسیدن و هنوز کیک کوچیکه موجود بود...اونها هم ذوق کردند و گفتند شمع بدین ما هم روشن کنیم و...اصلا عالیییی ...اینقدرررررر مناسبت داشتیم که شده بود جوک...

- میلاد امام زمان (عج)

- تولد من با تاخیر

_  دهمین سالگرد ازدواج ما

- اولین سالگرد اعلام ازدواج بهزاد اینا 

- سالگرد ازدواج شمسی مامان و بابا

 - تولد مامان به قمری ( که اینو گرامی میدارند همیشه)

- تولد همیشگی فندق!!!!!!!!!

حسابی همه رو جدا جدا گرامی داشتیم و کلیییی به بچه ها خوش گذشت واسه فوت کردن شمع ها...

جاری جان و بهزاد یک آینه خوشگل بهمون دادند که قابش طرح چوب طراحی شده ی پشت تلویزیونمون بود. واقعا ناز بود و خیلیییی ایده با حالی بود.این به مناسبت تولدم بود.

مامان و بابای مهرداد هم به ما هم به بهزاد اینا، کارت هدیه دادند البته نمی‌دونم چه مبلغی هست. ممنون شدیم واقعا.

مهرداد هم که دیگه یک چیزی داد که به نظرم واجبه برم بلاگری چیزی بشم خیلیییی واسه زندگی ما خفن بود و من واقعا فکر نمی‌کردم تا چندین سال دیگه بخریمش! دیگه میزان شرمندگی من قابل توصیف نیست.

منم دو تا درختم رو دادم یکی واسه مهرداد، یکی واسه مامان. البته واقعا سورپرایز شدند و هیچکس اطلاع نداشت که اصلا همچین هدیه ای هم وجود داره...

واسه فندق عیدی اسباب بازی دادند دختر عمه اینا.ما هم به بچه ها پازل دادیم. البته این عزیزان دل به شدتتتتتت بچه پولدار هستند و خب سامیار جان همون جا توی صورتم گفت من اینو نمیخوام اما ایلیا قبول کرد و دوستش داشت. اما انگار هنوز مهارت کافی واسه انجامش نداشت. اما فندق چهارمین پازل ۱۵۰ تکه ش بود و از یازده و نیم امروز صبح شروع کرده و فکر میکنم بتونه نیم ساعت دیگه کاملش کنه. طرحش هم سخت بود.

از کیکم هم اینقددرررررررر تعریف شنیدم که دیگه تعریف دونم جا نداره. و ما ادریک غزل خود شیفته؟! و تو چه دانی که غزل خود شیفته چیست؟!!!!!

خب دیروز یک سری عیدی و اینها هم واسه جاری جان آوردن خونه مامان. بنده خدا مامان و بابا جدا زنگ زدند که بیا اینجا و باشی و...اما من در حال خامه کشی بودم و تشکر کردم. مامان گفتن واسه سال تحویل بریم اونور چون عروس اونوره دیگه و واسش سفره آوردن و ...و نمیره خونه مامانش اینا.( یعنی تا آخرین لحظه افکار من برعکس درآمد و هی ما پیش خودمون و مهرداد و شما شرمنده شدیم. آقا قیافه گرفتن به ما نیومده. تسلیم)

عزیزان دلم...دوستای خوبم...همراهان جان...

الهی که سالی سرشار از سلامتی، شادی، برکت و رضایت داشته باشید.

الهی که کنار خانواده هاتون عشق تجربه کنید.

خیلی دوستتون دارم و ممنون همراهیتون هستم خواهران و برادران عزیزم














موکت

موکتها رو شستن...یعنی عالیییی شدا. منتش رو هم سر مهرداد گذاشتم که ببین من گفتم پیگیر بشیم واسه شستن موکت وگرنه شما میگفتی اکیه خودش هم خیلی ذوق کرد.

یک بوی خوبی تو فضا پیچیده...من عاشق بوی شامپو فرشم 



بی ربط: برای اولین بار موهای صورتم هم دکلره کردم مثلا!!! اما دریغ از ذره ای حس تغییر!!!




هنر هشتم

 برای  هزارمین بار میگم که سمبل کردن و سر هم بندی «هنر» ی است که فقط بندگان نظر کرده به آن مجهزند!!! 


نام

هر کی اسم بچه ش رو هر چی بگذاره سعی میکنم بگم بسیار عالی، چه اسم قشنگی و...حتی اگر با سلیقه من جور نباشه.

چندی پیش از مامان بزرگ یک بچه ای پرسیدم به سلامتی اسمش رو چی گذاشتن؟

گفت: « مافیا»

اول که واقعا نفهمیدم چی گفت، گفتم ببخشید متوجه نشدم...

گفت: «مافیا»!

ببین یعنی جورییی چشمام چهار تا شد و هول شدم که فقط گفتم وااای چه جالب!!!

بسیار خوشحالم که تونستم همین رو هم بگم...البته من واقعا سعی میکنم به همه احترام بگذارم ولی از اون آدمهام که سخت میتونم حسم رو پنهان کنم...منظورم این نیستش که طرف مقابل زود متوجه میشه، نه! اما خودم باید خیلییی زحمت بکشم تا بتونم حالت درست و کلمات درست متضاد با درونم رو آماده کنم. واقعا اون چه جالب اوج طبیعی بودنم در لحظه بود

ولی خدایی اسم خوبی نیست،نه؟ بار معنایی قشنگی در جامعه نداره، هرچند معنی اصلیش خوب باشه.


پ.ن: اگر اسم خودتون یا نزدیکانتون مافیا هستش عذر میخوام... دیگه اینجا سخته ماسک بزنم.

روسری

+ از هر روسری چند تا رنگ دارم!!!

داستان پشتش هم یک چیز بیشتر نیست! حتما یک وقتی یک جایی روسری با قیمت مناسب پیدا کردم و بعد فکر کردم که از فلان مدل یکی دو تا هم واسه دوستی، مامانی، بالاخره واسه یکی بخرم! بعد اومدم خونه و نتونستم از هیچ رنگی دل بکنم!


+ این سری واقعا تصمیم گرفتم روسری های خیلییی کوچیک رو از بین روسری هام جمع کنم و بگذارم اون کمدهای بالا! روسری هایی که الان استفاده کنم اینجوریه که هر چی بزرگتر بهتر!!!!!!! بعد نمی‌دونم چرا هنوز اون روسری کوچیک ها رو نگه داشتم...


+ یک روسری جاری واسم سوغات آورده بود، شاید اونو عید استفاده کنم.


+ روسری ها رو که تا میزنم و مرتب میکنم مدام پوستم بهشون گیر می‌کنه!!!( از جهت پوست لطیفی که دم عید واسه خودم ساختم عرض میکنم)