یک داستانی توی اینستاگرام میخونم دوستش دارم...

قشنگ می‌نویسه نویسنده ش... خب میگن هم واقعیه.

حتما دیدین داستان تو اینستا زیاده و متأسفانه اکثرا هم محتوای خوبی نداره یا با موضوع خوبی تبلیغ نمیشه. اما این داستان این مدلی نیست.

نویسنده ش پیج خصوصی زده و اونجا داستان خیلییییییی جلوتره...

برای اولین بار مدتی هستش که وسوسه میشم برم هزینه پرداخت کنم عضو پیج خصوصی بشم!!!!!!!!!

ماسک

پیرو اینکه مغزم مدام در حال گشتنه واسه اینکه بفهمه مشکل من چیه ...

یادم افتاد کمال گرام... حس همکاری کمی دارم...

باید بیشتر درباره ش بنویسم...

واقعا چقدرررر اخلاقهای بدی دارم که پشت ماسک لبخند و مهربونیم قایم کردم... مشکل اینه که زمان تحت فشار بودنم که زیاد میشه ماسکم کمی کنار می‌ره... بی احترامی یا بی ادبی نمیکنما...ولی میرم تو فاز سکوت یا ارتباط چشمی نمیگیرم... و چون این با شخصیتی که بقیه همیشه میبینن در تضاده، به نظر میرسه انگار قهرم یا عصبانیم... یعنی من فکر میکنم احتمالا از دید بقیه این باشه...

کلی مثال از اخلاق خودم و بعضی از اعضای خانواده پدریم یادم اومده از چند ساعت پیش... حس میکنم همه همین مشکل رو داریم...تفاوت در مقاومت ماسکمون هست!!!!!!!!

ما

خلاصه اتفاقات مهم زندگی تو این مدت که نبودم!!!

۱- از دانشگاه انصراف دادم ( واقعا انصراف دادما، ننداختن منو بیرون)

۲- مهرداد اون پست معاونتی که قبلا بهش پیشنهاد شده بود و رد کرد رو این سری قبول کرد.

۳- فندق مهدکودک میره. بماند که دو ماه و نیم اول پاییز این بچه مدام مریض بود و سه دوره آنتی بیوتیک مصرف کرد!!!!!!!

۴- دانشگاه ترم قبل کلاس نداشتم اما این ترم یک درس دارم. پس همچنان میتونم خودم رو یک استاد حق التدریس بنامم دبیر دوره های متوسطه شدم و جوری سرگرم روابط پیچیده با نوجوونها هستم که در یک خط نگنجد!!!

۵- خوشحالم که هر وقت به ماه نگاه میکنم میتونم از دیدنش وسط آسمون لذت ببرم.

می‌نویسم که تو مود نوشتن باقی بمونم.

یک نکته مهمی که من روزانه چند بار باید به خودم یادآوری کنم اینه که خونه نمایشگاه نیستش!!!

حس میکنم پیش زمینه اینو داشتم که دچار مشکل وسواس بشم، اما خب نشدم. مسلما اینکه قادرم چندین روز تو یک خونه کاملا به هم ریخته از هر لحاظ زندگی کنم و تنها نگرانیم این باشه که نکنه یکی سرزده بیاد خونه مون و کلی خجالت بکشم، معنیش اینه که وسواس نیستم.

دیگه بچه هم هستش و بالاخره هر چقدر مرتب کنی اون دوست داره یک چیزهایی رو بیاره و بریزه اینور اون ور. مثلا دوست نداره توی اتاق خودش بازی کنه و یک دنیا ماشین رو میاره بیرون و  همه جا رو به خیابون تبدیل می‌کنه...و البته من واقعا دوست دارم محدودیت‌ها در حداقل ممکن باشه.

آشپزخونه رو هم خودم به هم میریزم و گاهی فرصت نمیشه مرتبش کنم. به هر حال دارم به خودم ثابت میکنم که وسواس ندارم اما زمانی که می‌خوام مرتب کنم دوست دارم کمترین چیزی جلوی چشمم باشه و همه چیز مرتب توی کمدی جایی جا داده بشه و چیزهایی که دیده میشه صاف و راست باشه!!! 

همیشه میومدم همینجا می‌نوشتم که هربار می‌خوام خونه مرتب کنم قشنگگگگگگ تا مرز خونه تکونی میرم. الان این موضوع رو بهتر مدیریت کردم. اینجوری که به خودم میگم فعلا در حدی که ظاهر خونه مرتب باشه جمع و جور کن اگر وقت اضافه داشتی یک گوشه رو انتخاب کن و خودت رو بکش خب معمولا هم وقت اضافه نمیاد و باز برای آروم کردن خودم میگم فقط اجازه داری یک منطقه کوچیک رو انتخاب کنی و خودت رو بکشی!!!!!!!! 

و البته هیچ چیز مثل اون ذکر هر روز بهم کمک نمیکنه که: خونه نمایشگاه نیست و اون خونه های خیلییی خلوت و کاملا مرتب فقط و فقط و فقط مال تو عکسها و فیلمهای اینستاگرامه. 

فکر عوض کردن هیچی هم نمی‌گذارم ذهنم رو بخوره! فقط وارد میشه و سریع مشایعتش میکنم که خارج بشه. تختمون رو ده ساله داریم و همون موقع هم با نگاه به جیب نه چندان پر خریدیم، اما دوستش داریم و ظاهرش هم مرتب و خوبه. فقط یکم گوشه پایینی تخت در حد چند تا نقطه کوچیک دیگه قهوه ای نیستش و پریده.(نمی‌دونم اصطلاحش چی میشه) دستگیره های کشوها هم قدیمی شده و رنگش رفته اما ظاهر بدی نداره. به خودم گفتم اگر خواستی تغییری بدی میتونی چند تا دستگیره جدید بگیری یا رنگ تخت رو ترمیم کنی... گاهی هم به خودم میگم بگذار پونزده سال بگذره بعد عوضش کن ( به خودم الکی میگم)

اینو مثال زدم که به خودم یادآوری کنم ما مدام در معرض تبلیغاتیم. در همه زمینه ها...در معرض چیزهایی هستیم که به اصطلاح مد هستند. البته که جیبهامون هم چندان وضعیت فوق العاده ای نداره و اگر داشته باشه هم  وضعیت جوری هست که باید هوای جیب و دل بقیه رو هم داشته باشیم. مدام باید مواظب باشیم که اثر نپذیریم یا کمتر آسیب ببینیم. 

خلاصه که خونه نمایشگاه نیست!

Love is the moment

دیشب قسمت آخر یک سریالی رو می‌دیدم. انگار داخل این سریال و این قسمت زندگی می‌کردم. همه چیز بسیار شبیه به واقعیت پیش می‌رفت. اینکه همدیگه رو دوست دارید اما از یک جایی به بعد رابطه خوب پیش نمیره، با یک بدبختی عظیمی تصمیم میگیری که به هم بزنی و جدا بشی. یعنی از همون لحظه که به هم میزنی تازه میفهمی که چقدرررر به طرف نزدیک بودی، چقدر وسط زندگی همدیگه اید. کلی وسیله پیش هم دارید، هی مجبور میشی واسه تبادل اینها همدیگه رو ببینی، کلی طرح و کار مشترک وسط بوده نمیدونی کنسل کنی، ادامه بدی... گاهی از بد روزگار یک سری دوست مشترک دارید حالا اینها میخوان دور هم جمع بشن، نمیدونی طرف میاد نمیاد، تو باید بری نری، رفتی و اومد چیکار کنی، نیومد چیکار کنی...

حالا من هم روابط غلط بدون آینده رو میگم هم روابط درست رو... هر دوش رو تجربه کردم. وقتی مشابه وضعیت اون موقع خودم رو میبینم به خودم میگم عجب جونی داشتی!!! 

بیاین فکر کنیم رابطه درسته، همه چیز اکیه، قلبتون واسه هم میزنه اما مثلا عرف میگه نه، شرایط میگه نه، خانواده میگه نه، آخه ما تو این کنج دنیا غیر از خودمون هزار تا چیز دیگه هم آقا بالاسر روابطمونه!!! حالا رابطه درسته، قلبمون واسه هم چند پاره س اما مجبوریم جدا بشیم... دعوامون میشه. وااای که من این سکانس رو چقدرررر زندگی کردم. دعوامون میشه. نه پای رفتنه نه چاره ی موندن، نمی‌دونیم چه کنیم، به هم میپریم. همون موقع که داریم به هم میگیم: باشه! یادت باشه کم آوردی!!!!!! یا میگیم پس عشقی که میگفتی این بود؟؟؟؟!!!!!!! یا میگیم اصلا هیچوقت تلاش کردی که درکم کنی؟؟؟؟؟!!!!! یا میگیم اکی! امیدوارم از این بعد اوضاع برات بهتر پیش بره!!!!! یا میگیم دیگه بسه ژست گرفتن و ادای عاشقا رو درآوردن!!!!!!! توی تمامممممم این لحظه ها دلمون میخواد فقط بریم توی بغل هم، با بلندترین صدا گریه کنیم، بگیم از پیشم نرو...بمون. فقط بمون...عاشقتم. تو فقط بمون...

اما دعوا میکنیم...دعوا میکنیم و راهمون رو میکشیم و میریم. هی حالمون بد میشه، جسممون در هم میشکنه، مریض میشیم، دوستامون میگم زنگ بزنم به فلانی؟؟؟ فلانی کجاست؟؟؟ و ما هی میگیم نه...

بعد هی میگیم چرا اینجوری خداحافظی کردم؟! اون حرفها چی بود زدم؟؟؟؟!!!! اون یک بخش مهم از زندگیم بود، یادم داد چطور پیش برم، یادم داد چقدر با لبخند زیباترم، بهم یادآوری کرد که چقدر ارزشمندم، ما روزهای زیبایی با هم داشتیم، ما ارزشمندترین کارها رو با هم شروع کردیم...نباید اون لحظه ها رو خراب میکردم و اون حرفها رو میزدم...

وسط این سکانس ها هی من پخش رو متوقف کردم و گریه کردم...اصلا نمیتونستم بدون گریه ادامه بدم‌‌...از خودم پرسیدم چرا اینجوری گریه میکنی؟؟؟!!!!!!! جوابش عجیب بود! از ترس گریه میکردم. ترس اینکه اگر توی همین جدا شدن ها و به هم زدنها میموندیم، اگر این همه دوست داشتن الان توی قلبم تلنبار شده بود و یک بغض سنگین سرپوش گذاشته بود روش، اگر الان قرار بود کنار کسی باشم اما قلبم هر از گاهی به گذشته سرک بکشه چی میشد؟؟؟!!! 

الان این نشده، هی ناامید شدیم هی گفتیم امروز روز آخره، بیا از صبح تا شب با هم خاطره بسازیم و هی خیابون و پارک متر کردیم و غذاهایی که دوست داشتیم خوردیم، از وسیله های زوجیمون عکس گرفتیم و سعی کردیم وسایلی که پیش هم داریم رو مبادله کنیم و حسابهامون رو صاف کردیم و اشکهامون رو تند تند پاک کردیم و به افق خیره شدیم و هی گفتیم لامصب همین امروز از همیشه خوشگل تر شده یا خوش تیپ تر شده، اما ته تهش با هم موندیم. اما من هنوز میترسم که اگر نمیموندیم چی میشد! 

یا حتی اون انتخاب اشتباهیم، به من فرصت تجربه خیلی از حسها رو داد... ما دوستای خوبی بودیم و شاید موقع دعواها همین آزار دهنده بود که ما واقعا همدیگه رو دوست داشتیم، نه به عنوان آدمی برای آینده بلکه به عنوان دو تا دوست که دوره خیلی مهم و بزرگی از زندگیشون رو با هم گذرونده بودن، بیشتر از خانواده شون همدیگه رو دیده بودن و همدیگه رو بلد بودن و حالا به بن بست رسیده بودن، اما نمیدونستن این تیکه رو چطوری باید مدیریت کنند، هی به هم ضربه میزدن و هی غصه میخوردن که چرا؟! 

خیلی خودآزاریه، اما اون وقتی که بعد از تمام این جون کندن ها برای جدا شدن، یهو به هر دلیلی چند وقت بعدش یکی میزد زیر کاسه و کوزه جدایی و یا علی می‌گفت و دوباره عشق آغاز میشد قشنگ ترین لحظه ای بود که از نظر من میتونست توی دنیا وجود داشته باشه...

حتما این جمله رو اینور اونور شنیدین که ما جدا شدن بلد نیستیم. بهمون یاد ندادن. دقیقا همینه ما خیلی هامون جدا شدن بلد نیستیم. واسه همین اینقدرررر لطمه میبینیم که مثلا من یکی با اینکه می‌دونم همین حالا همون که همه دنیام بود چند متر اون طرف تر نشسته و شش دونگ مال خودمه، اما به اندازه تمام اون لحظه هایی که روز آخرمون بود میترسم و اینقدر اشک میریزم که حس میکنم نفسم الان بند میاد...


من این لحظه ها رو زندگی کردم و واسه همین سریالهای این تیپی رو دوست دارم، اجازه میدن من بازم خودم رو به یاد بیارم...