طرف من باش

دیروز رو بی خیال شدم و خودم رو توجیه کردم که منظور خاصی پشت حرفها نیست و چیزی از ارزشهای تو کم نشده!!!!!!! 

بخوام خشم و عصبانیت رو توی خودم نگه دارم فقط حال خودم خراب میشه، من که اهل انفجار نیستم، کسی رو هم ندارم که بخوام ریز به ریز اونجوری که دل آدم خالی و خنک میشه براش تعریف کنم... پس باید تند تند دلایلم رو برای عدم اهمیت موضوع ردیف کنم و بگذارمش کنار.

انصافاً مهرداد اگر اینهمه همراه نبود میترکیدم... همیشه طرف منه. اگر هم طرف من نباشه یا قانع می‌کنه من رو که قضیه اونجوری که فکر میکنم نیستش یا بالاخره یک جایی و یک جوری از دلم درمیاره... 

همههههه دنیا اعصابم رو به هم بریزن، فقط مهرداد طرفم باشه حالم زود خوب میشه و همه رو پاک میکنم زود میریزم دور.

علی الحساب یهو امروز دعوت شدیم تولد یک فسقلی، البته یک جورایی گودبای پارتی مهاجرتشون هم هست... از اون دیدارها که نمیدونی خوشحال باشی یا ناراحت... خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه.

فعلا موندم تا بعد از ظهر چطوری هدیه جور کنم!!! به نظرم باید اینکه دارن میرن و هر وسیله ای رو نمیتونن ببرن هم در نظر بگیریم. فعلا که مهرداد درگیر کارهاش هستش و منم با اجازه آبگوشت بار گذاشتم. 

ساعت هفت هم دعوتیم...نمی‌دونم تو این مدت زمان کم میرسیم بریم چیزی تهیه کنیم یا هدیه نقدی و طلایی اینا بدیم...

فندق بیدار بشه بفهمه قراره چند ساعت بره بازی کنه خیلیییی خوشحال میشه. 


گوشت خواری!!!

فندق در حال خوردن یک تکه از مرغ سوخاری باقی مانده از یکی دو شب پیش، می‌پرسه این yogurt هست؟ 

میگم نه مامان! chicken هست!

میگه یعنی قبلا پرواز میکرده، الان مرده، بعد شده این؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!

من: مامان دیگه حالا اینقدررررر غم انگیزش نکن!

وی بی توجه از خوردن مرغ سوخاریش لذت میبرد!!!

یک داستانی توی اینستاگرام میخونم دوستش دارم...

قشنگ می‌نویسه نویسنده ش... خب میگن هم واقعیه.

حتما دیدین داستان تو اینستا زیاده و متأسفانه اکثرا هم محتوای خوبی نداره یا با موضوع خوبی تبلیغ نمیشه. اما این داستان این مدلی نیست.

نویسنده ش پیج خصوصی زده و اونجا داستان خیلییییییی جلوتره...

برای اولین بار مدتی هستش که وسوسه میشم برم هزینه پرداخت کنم عضو پیج خصوصی بشم!!!!!!!!!

روم نمیشه به کسی بگم فقط نوشتمش

امروز یک موردی شد که به بابای مهرداد گفتم آیا ما برای شما جوک هستیم؟!!!!!!!

دیگه خسته باشی، چندین برابر توانت کار کرده باشی، با دقت ریز همه چیز رو زیر نظر گرفته باشی که مبادا مشکلی پیش بیاد، بعد یهو فردی از درون خانه اطلاعات اشتباه به بیرون خانه منتقل کنه و درخواست مشاوره هر چند صوری داشته باشه خیلیییی زور داره..‌‌. اینکه هورمونها هم قاطی هست بی تاثیر نیست  که این جمله گفتم... 

دکتر به ما گفت زخم رو به فلان روش شستشو بدین و پماد بزنید و... زمانی هم برای مراجعه تعیین نکرد. اما شماره خودشون رو از مدتی پیش دادند که با پیام و عکس و... در ارتباط باشیم و واقعا خوش برخورد و پیگیر هستند و مسلما براشون نتیجه عمل و وضع مریض مهم هست. این از دکتر.

خب اونی که از زخم مراقبت میکرد کی بود؟ من. هم توان روحیش دارم  و هم با اینکه در مورد تحصیلات و شغل اینجا دوست ندارم صحبت کنم، توان عملیش هم دارم و کاملا به روند تئوری و عملی مسأله آگاهم. زخم هم خیلی بد تصور نشه، داخل هست و قشنگ کتاب خونده در حال پیشرفت و بهبود. 

من چون مدل فکری مامان و بابا دستم هست نه ناامید میکنم نه امید زیاد میدم. مثلا میگفتن چطور هستش؟ اول که فوریییییییی اشاره میکردم که نظر من و شما که مهم و تخصصی نیستش اما به عنوان یک غیر متخصص ( خاک بر سر تواضعم)، فلان قسمت کار بهتر و رو به بهبوده، اما هنوز فلان مورد، جای کار داره. شما نگران نباشید . از پسش برمیایم.

بعد بابا اینا یک سری فامیل دارن که خیلی با هم خوبند و مدام در مورد همه چیز با هم صحبت و مشورت میکنند. حالا ممکنه گاهی مشورت هم واقعی و تخصصی نیستش ولی خب گپ و گفتی میشه و از هم باخبر میشن و نظراتی میدن و...( من هم این افراد رو دوست دارم و هیچ مشکلی هم باهاشون ندارم و آدمهای خیلی خوب و مهربون و پیگیری هم هستند. البته بگم که وضعیت مالی خیلی خوبی دارند بعضی هاشون و گاهی راهکارهاشون از این مدل راهکارهاست که یک بچه پولدار میده.خخخخ)

یهو امروز بابا در تماس تلفنی با یکی از این افراد میگن به نظرتون دکتر رو عوض نکنیم؟!!!!! این زخم که اصلا!!!!!!!!!!!!! خوب نشده.  همینطور بازه!!!!!!!!!!! (خب پدر من خود زخم التماس می‌کنه بسته بشه، من هر روز چند بار بازش میکنم. باید اینجوری باشه) ، همینطور عفونت داره !!!!!!!!!!!!!!! ( وای وای نگم که چی ساختم از این زخم من که خودم کیف میکردم) 

اصلا دهن من باز...مهرداد به باباش اشاره که بابا چی میگید!!!!!!!! 

اونها هم خب چرا تو خونه پانسمان میکنید؟ ( حالا تا همین دیروز به به و چه چه توانمندی من به گوش میرسید، اما با همین حرف بابا، خاک شد)

ببرید درمانگاه و...تو خونه که عفونت وارد میشه و شاید نمی‌دونید چه میکنید و... ( الان که دارم می‌نویسم حس میکنم بیشتر از اونی که فکر میکردم دلم شکسته. کلا پوستم خیلییییی کلفته... خانواده، دوست، اشنا،غریبه هر کی هر چی در مورد هر موضوعی بگه زیاد به روی خودم نمیارم. می‌گذرم ) 

پریشب از ناحیه عکس گرفتم و به مهرداد نشون دادم، دقت کنید،پریشب. بهش گفتم من به مامان اینا چیزی نمیگم که یهو خیلی توقعشون بالا بره ولی ببین چی شده و اینها همه عالی شده و به زودی برای دکتر مامان عکس میفرستم.

دیشب هم به مامان گفتم قبل از آخرین پانسمان فردا، عکس میگیرم. 

امروز صبح پدر این حماسه را آفریدن و من اول هیچی نگفتم ولی رفتم آشپزخونه چای درست کردم و برگشتم خیلی بهم فشار اومد و فقط گفتم بابا ما برای شما جوک هستیم؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! شما دیشب مهمان سر زده اومده (مهمان عزیز که همه عاشقشیم و من هر چی دیشب اندازه دو روز تو چند ساعت کار کردم جزو عمرم حساب نمیکنم)، به علت مهمان یکم مامان بیشتر صحبت کردند، کمتر دراز کشیدن، چون منتظر کسی شدین ساعت غذاتون به هم ریخته، ( خدا می‌دونه ساعت نهار، شام، میان وعده ها همونجور که دو هفته برای مامان و بابای خودم با دقت و وسواس تنظیم کردم، اینجا مدتهاست که در حال تنظیم و رعایت هستم).گفتم ساعت همه چیز به هم ریخته خب طبیعی هست مامان امروز یکم حال ندار هستند. نباید تعارف کنید با مهمان. و اینکه شما اصلا زخم رو دیدین؟ عفونت؟؟؟؟ من هیچی، شما همین پسر خودتون رو میبرید زیر سوال!!!!! اونها فورا گفتند یعنی کار شما درست نبوده احتمالا....گفتند: نه من فوری اینو رد کردم. گفتم دیگه حرفی که نباید زده شده...

و گفتم ما قشنگگگگگگگگگگ جوکیم!!!!!! 

حالا سعی کردم لحنم خیلی بد نباشه ولی جدی بودم... 

بخدا چند دقیقه بعدش، خانم دکتر بنده خدا پیام داده بود عکس بفرستید. فرستادم... کیف کرده بود و دستورات جدید داد. گفت زخم خوبه و هیچ عفونتی نیست و عالی پر کرده و... دستورات جدید داد. 

بعد جالبه همین یکم پیش، همون فرد فامیل زنگ زد و یک موردی گفت باز در مورد همون مسأله مامان و پدر عزیز یک کلمه نگفتند که خانم دکتر پیگیری کرده و نتیجه چی بوده.

یعنی هزار بار تشکر میکنند، مدام میگن خسته شدی و ببخشید ما نمی‌تونیم بهت کمک کنیم و... اما با وسواس‌های بیش از حد، با یک سری چیزها که اصلا ولش میکنم و نمینویسم، با همین مورد امروز که اصلا جمله هام عمق مطلب رو نمیرسونه(چون طرفین مسأله مشخص نیست ، نوع روابط مشخص نیست و...) با اینها همه چیز برام خراب میشه و نقشم در حد یک خدمتکار میشه( با احترام به این شغل، اما من اینجا خیلی دلی تر کار کردم.)

می‌دونم فقط عصبانیم، می‌دونم اونها اینجوری فکر نمیکنند، می‌دونم اونها بارها به ما لطف کردند و از این به بعد هم میکنند، میدونما. ولی قشنگ نیست این کارها... حتی می‌دونم بابا بعضی وقتها فقط میخواد گفتگویی داشته باشه، اما چرا از من مایه گذاشت اینجا!!!!!!!! حتی دکتر به این خوبی هم نباید تخریب میکرد... چی بگم والا... 

اینقدر عصبانیم و دلم پره که میتونم قشنگ جنگ راه بندازم ولی ولش کن. علی الحساب به مهرداد گفتم قدرت مکالمه عادی ندارم با مامان و بابا. لطفا نهار رو گرم کن براشون. بخاطر مهمونی دیشب، یک عالمه غذا تو یخچال داریم و امروز نیاز به آشپزی نبود...

خدا بهم کمک کنه چار صباح دیگه هم دووم بیارم...

آرامش ، سیاوش، فرهیختگی

در ادامه جریان اسم ها، فندق با اسم « آرامش» آشنا شده.‌..

بهش میگم: مثلا مامانش میگه آرامش جان ! آرامشت رو حفظ کن!!! ( جمله همیشگی من به فندق!)

فندق نصف شده از خنده

مهرداد میگه نگو یهو بچه می‌ره به همکلاسیش تو پیش دبستانی میگه!!!! انگار یکی قراره بیاد به اسم آرامش!!!!!



چند ماهی هستش که با تقویم آشنا شده، الان دیگه می‌دونه سال چند ماه داره، چه ماه‌هایی داره، هر ماه چند روزه، تاریخ هر روز از ساعت ۱۲ شب شروع میشه، خیلی برام جالبه که تاریخ هر روز دستشه... تقویم رومیزی خیلی دوست داره.از نمایشگاه کتاب که اینترنتی خرید میکنیم، نشر نردبان همیشه کلی گیفت هم می‌فرسته. امسال هم چند سری سفارش داشتیم، چند تا گیفت اومد که همراه همه تقویم رومیزی هم بود. خونه کل فامیل رو آباد کرده با تقویمها!!! باز خوبه بخشنده س.

با همین تقویم کلی سرگرمه و ماه عوض میشه حواسش هست ورق بزنه. تاریخها رو جالبه یادش میمونه. مثلا یک روز گفتم تولد فلان دوستم ۱۸ اردیبهشته، گفت یک روز بعد از روز جشن مهدکودکم. چک کردم دیدم آره چند ماه پیش جشن مهد ۱۷ اردیبهشت بود! و موارد مشابه دیگه.

یا چندی پیش اینستاگرام بالا پایین میکردم، صفحه سیاوش قمیشی اومد و تولدش بود... سیاوش رو دوست داره چون پای ثابت موزیک ماشینه! کلی ذوق کرد و گفت براش بنویس تولدت مبارک... چند بار هم پرسید بهمون جواب میده؟! گفتم خیلی ها بهش تبریک میگن، چون خیلی ها دوستش دارن و براش پیام میگذارن. فرصت نمیکنه به همه جواب بده اما همه پیامها رو میخونه و خیلی خوشحال میشه. 

بعد یهو چند روز پیش بهم میگه تولد سیاوش قمیشی ۲۱ خرداد هست مامان!

چندی پیش هم میگه من برم خارج میتونم برم خونه سیاوش قمیشی ؟؟؟  یکبار هم اولین بار عکسش رو که دیده بود، کرک و پرش ریخته بود!!!!!! می‌گفت مو نداره؟؟؟؟!!!! هیچی دیگه ...سیاوش براش مهم شده.


شبها ( مخصوصا الان و در شرایط فعلی که دیگه موقعی که سرم رو میگذارم روی بالش، توانی برام نمونده) به جای قصه، گاهی چند تا آهنگ گوش میکنیم. هندزفری توی گوش دو تامون هستش و من اینستا بالا و پایین میکنم، از وقتی متوجه شدم به صفحه گوشی نگاه می‌کنه ( هر چند گذرا)، نقاشی های آبرنگ میبینم و صفحات هنری و... هر دو عاشق نقاشی هستیم... جوری با ذوق نگاه می‌کنه که نگم. دیشب پرسید هر کدوم قشنگه و خوب میکشن اون قلب رو می‌زنیم قرمز بشه؟ گفتم آره. گفت میشه من بزنم؟ جوری انگشتش رو دقیق تنظیم میکرد روی قلب که انگار میخواست آپولو هوا کنه! خلاصه که آخر شب موسیقی و هنر و... 

اصلا یک حس فرهیختگی بهمون دست میده که نگو و نپرس