من فقط مبهوت.‌‌..

من اینجا چه میکنم...

چی شدیهو 

به طرف مرز.‌..

همسفر

دیروز نزدیک ظهر کاروان اسم من رو هم قطعی کرد...

با یکی همسفرم اینقدررررر پاکه، اینقدرررر آدم خوبیه و فکر می‌کنه من به اندازه خودش خوبم که خجالت میکشم واقعا...

بالاخره هر آدمی خودش می‌دونه چقدرررر کاستی داره، منم از خودم آگاهم واسه همینها هم روم نمیشد به امام حسین بگم جور کن یا کارهام پیش بره و... ساکت نشستم یک گوشه و نگاه کردم فقط...

حالا این بنده خدا همسفرم که از فامیل هست...خیلی منو دوست داره و خودش بهترینه... کاش منم بهتر بشم

هله بیکم یا زواری

پریروز بعد از ظهر با مهرداد حرف می‌زدیم... در واقع می‌خواستیم یکم استراحت کنیم، قبلش مهرداد شروع کرد به حرف زدن و یهو وسط حرفهاش گفت فلانی هم گذرنامه ش رو تمدید کرده و میخواد بره کربلا، بهمانی هم گذرنامه زیارتی گرفته و ...یهو واقعا بی منظور پریدم وسط حرفش که اگر اینجوریه منم برم! بدون مکث گفت: خب برو!!!!!!!!!!

با چشمهای گرد شده به مهرداد نگاه کردم که جدی؟!!!!!!!!

گفت: آره

گفتم یعنی فندق رو میگیری من برم؟!!!!!!!!! 

گفت: آره

همچنان فکر میکردم قضیه شوخیه و نه کاروانی، نه ثبت نامی، نه چیزی...

گفت برو گذرنامه هامون رو بیار ببینیم تاریخ انقضاش کی بوده و همزمان خودش تو اینترنت که شرایط تمدید گذرنامه چک کنه...

تماس اینور و اونور و یکی گفت که ساعت حدود شش فلان جا بازه بیاین بپرسید. رفتیم و سربازی دم در گذرنامه ها رو گرفت و رفت داخل و در رو بست. به ده دقیقه نکشید آقای دیگری اومد بیرون گفت غزل شمایی؟ گفتم بله، گفت مهردادیان (مثلا فامیلی مهرداد) کجاست؟ مهرداد رو که دورتر با تلفن صحبت میکرد نشون دادم و گفتم اونجاست.

گذرنامه ها رو گذاشت توی دستم و گفت التماس دعا!!!!!!!!!!!!!

فکر میکنم این سریع ترین تصمیم گیری زندگیم بود...تصمیم به انصراف از دکترا هم مدتی رایزنی و راضی کردن و پرس و جوش طول کشید!

حالا منم و گذرنامه و کاروانی که ندارم و تنها کاروانی که یکی دو روز دیگه میره و من تو لیست رزرو!!!!!!!! 

عاشق مهردادم که میگه این هم نشد خودت تنها برو!!! رهام نمیکنه بهم ایمان داره که از پسش برمیام...

مامانم جمعه رفتن و از دو روز پیش دیگه خبری نداریم ازشون.

به مامان و بابای مهرداد و بابای خودم هم هنوز چیزی نگفتیم...

 حس میکنم واقعی نیست. وسایلم رو کنار هم گذاشتم اما هنوز جمع نکردم...نمی‌دونم چی شد یهو. 

خونه

ما امروز برگشتیم خونه مون...

از ظهر که رسیدیم من چسبیدم به زمین و تخت!!!!!!!!! 

یکوقت ساعت چهار بعدازظهر حس کردم بوی خورشت بادمجون میاد، از اتاق اومدم بیرون، دیدم مهرداد که وسط هال خوابیده، فندق هم نشسته روی زمین و سرش رو تکیه داده به مبل و خوابش برده... گیج و منگ بودم ولی چون گرسنه م بود بیدار شدم...

مهرداد بیدار شد و گفت فریزر پلو داشتیم اما تو یخچال هم همبرگر داریم!!!!! بالاخره وسط گیجی و منگی فهمیدم که من خواب بودم پدر و پسر رفتن خرید و همبرگر و پنیر ورقه ای و نون باگت و گوجه اینا خریدن و واسه خودشون ساندویچ درست کردن!!!! 

همبرگر رو سرخ کرده بودن و مهرداد می‌گفت اونی که انتظار داشته نشده و البته فندق دوست داشته و با لذت خورده. 

چندی پیش ساندویچ ساز خریده بودیم و البته در حد دو سه بار بیشتر فرصت نشده بود ازش استفاده کنیم، رفتم صفحه گریل رو گذاشتم و همبرگر رو گریل کردم، خیلیییی خوب شد و اینچنین از گرسنگی خلاص شدم...

گوشه به گوشه خونه، چمدون و ساک و وسیله و کیف و...گذاشته! واقعا حس میکنم باید نزهت خانوم بیاد اینا رو جمع کنه!!!!!!!(شما هم  وقتی سفره رو جمع نمیکردین یا کاری انجام نمیدادین، مامان یا باباتون میگفتن کاش بگیم فلانی بیاد جمع کنه؟ که معمولا این فلانی همسایه ای، فامیلی و... بود)

باورم نمیشه برگشتم خونه. می‌دونم خیلیییی اغراق آمیز واکنش میدم و حالا اونقدری قضیه خاصی هم نبوده این مدت اما به خودم که نمیتونم دروغ بگم. ذهنم، همینقدر اغراق آمیز واکنش نشون میده. همش توی ذهنم میگم وااااای دیوارهای خونه مون، واااااای تختمون، فرشمون، آشپزخونه مون و... 

خونه واقعا گردگیری و مرتب کردن میخواد که البته فعلا هیچچچچچ تصمیمی برای انجامش ندارم!

ظرفهایی که از ظهر تا الان کثیف شده رو قرار نیست بشورم!

چمدونها رو نمی‌خوام باز کنم!

به مهرداد میگم من کلا «دی اکتیو» کردم، دنبال صفحه من نگردین... شب اومده اتاق میبینه من نماز میخونم، میگه تو که دی اکتیو بودی! میگم فقط میخوابم، فیلم میبینم، نماز میخونم و غذایی که بهم بدن رو میخورم!!!!! می‌خنده میگه حالا یک شام به ما بده... 

میخواستم املت درست کنم که دیدم فندق فین فین می‌کنه و در نتیجه منو رو  به تعدادی تخم مرغ آب پز تغییر دادم و اینجوری همچنان دی اکتیو موندم.

یعنی شانس هم ندارم. از دیروز مهرداد افتاد روی آب ریزش بینی و عطسه و... جوری که امروز قرار بود سر راه بریم خونه مامانم و نهار اونجا باشیم. اما زنگ زدم گفتم فقط چند لحظه میایم و خداحافظی میکنیم و میریم و بوس و بغل اینا هم نکنیم همو. رفتیم در حد نیم ساعت صبحانه و تمام! الان هم که فندق آبریزش داره... امیدوارم جدی نباشه...از مرضای اسلام تقاضا دارم چند وقتی آتش بس اعلام کنند!!!


عیادت

عیادت کننده هم یک ماجرای خاصی هستش واسه خودش. البته الحمدلله دیگه عادت کردیم و فرز شدیم و یک سری کارها روتین به محض تماس و خبر دادن انجام میدیم. باز خوبه اکثرا خبر میدن قبلش. یادمون باشه هر وقت می‌خوایم بریم عیادت بیمار، حتما هماهنگ کنیم و هر چه زودتر هم خبر بدیم به حال خود بیمار و دیگر اهالی خونه بهتره.

دیگه اینکه عادت و نحوه پذیراییمون فرق داره...مامان دوست دارند که هر چی هست و نیست بیارن و بعضی موارد رو هم نگه میدارن که اگر اینجوری شد اون هم بیارید، اگر اونجوری شد اون هم بیارید ... من میگم چشم و هر کار میگن انجام میدم. به نظرم درستش هم همینه، چون خونه اونهاست... همه چیز هست، فقط از نظر من زیاده. همین. 

باز مورد دیگه اینکه اینجور مواقع خود مامان و بابا هم فرز مشارکت میکنند البته خب الان بهتر شدن، قبلش اینجوری نبود و مشارکت هم بیشتر در رابطه با آوردن وسیله یا پذیرایی خاصی هستش که در نظر گرفتن و ما نمی‌دونیم کجاست... من سریع جارو برقی میکشم و الحمدلله همیشه همه ظرفها رو هم شستم و آشپزخونه تمیزه( برعکس خونه خودم!!!) حالا این وسط گاهی یهو میبینم دارن یک کارهایی انجام میدن یک کوچولو توی دلم ناراحت میشم...مثلا سطل آشغالی رو خالی می‌کنند یا روشویی سرویسی که خودشون استفاده میکنند رو تمیز میکنند...علت ناراحتیم هم اینه که به خودم میگم غزل! خب هر از گاهی باید اینجور چیزها هم چک کنی، چقدر زشته که این کارا مونده و... اما علتی که زیاد ناراحت نمیشم و سعی میکنم به خودم بگم مهم نیست اینه که باز به خودم میگم غزل! تو از صبح تا شب این همه کار میکنی و حتی اگر لحظاتی هم برای خودت استراحت میکنی، هم لازمه هم برای تجدید قوا هست. از طرفی من بعضی بخشهای خونه رو کمتر استفاده میکنم یا سر میزنم دیگه واقعا توی ذهنم نیست که مثلا فلان بخش رو تمیز کنم. باز همین دلداری دادن ها هم پیشرفته. 

عیادت کننده ها هم که میان خیلی مهربونن و من همه شون رو دوست دارم و مهرداد هم کامل تو پذیرایی کمک می‌کنه و مشکلی نیست...استرسش از خودش بیشتره در واقع. یک مشکل عمده دیگه ش هم الان یادم اومد و اینه که آدم پر حرف و مجلس گرم کنی مثل من، مدتهاست ظرفیت تعاملش تموم شده... گیج میزنم انگار...ارتباط چشمی رو به حداقل رسوندم و خودم بابتش خجالت میکشم...میگم خدای نکرده کسی فکر نکنه از حضورشون ناراحتم که البته اینقدر تو مود خوب منو دیدن به نظرم اینجور فکری نمیکنن... ولی کلا شروع کننده گفتگو نیستم، حتی دلم نمیخواد کسی ازم تشکر یا تعریف کنه، توان پاسخگویی و چیدن کلماتم به شدت پایین اومده، یعنی عجیبه ولی چند لحظه هنگ میمونم که یکی میخواد بیاد چی باید بپوشم، لباسهام کجاست و...


پ.ن: گفتم مثلا میگن اگر اینجوری شد فلان مدل پذیرایی کنید، اگر اونجوری شد فلان مدل( مثلا اگر بچه شون رو آوردن پاپ کورن بیارید و...)، یک نکته ای بگم...اصلا مخصوصا مامان مهرداد تصمیم گیری و انتخاب واسه شون سخته‌. البته من دیگه تا حدودی عادت کردم طی این چند سال و کلییییی هم تو روی خودشون میگیم و می‌خندیم  و خاطره یادآوری میکنیم و اینجوری نیستش که پشت سرشون بگم... 

ببین مثلا میخوان یک جایی هدیه ببرن، شما فرض کنید مثلا بخوان سکه از این پارسیان و ...ببرن. یک مقدار مشخصی رو پس از کلیییی بالا و پایین و بررسی همه جوانب در نظر میگیرند ، بعد ما دیگه میگیم اکی و خداروشکر و تمام . بعد موقع رفتن میبینی کیف مامان پر از انواع مختلف این سکه ها و... هست. حتی صندوق عقب ماشین ممکنه انواع شکلات باشه میگیم چه خبر شده باز؟ میگن مثلا ممکنه فلان طور بشه یا اونجوری پیش نره یا بریم اونجا مثلا عمه جون  یا خاله جون بگن هدیه بیشتری یا کمتری بدیم...

وااای اینقدررررررر ما بچه ها می‌خندیم به این قضیه، کیف لپ تاپ بهزاد ( داداش مهرداد) رو که پارسال دزدیدن، غیر از لپ تاپ و... چند تا هم سکه و ...داخلش بود. چند وقت پیش میگم اونها تو کیفت چه کار میکرد؟؟؟!!!! میگه خب چند وقت قبلش می‌خواستیم واسه یکی کادو ببریم نتونستیم تصمیم بگیریم و چند تا چیز همراهمون بردیم!!!!!!

من و مهرداد اصلا این شکلی نیستیم، بررسی، تصمیم، عمل.

و سوال همیشگی کل خاندان از مامان و بابای مهرداد...شما چطور موفق شدین واسه مهرداد زن بگیرین؟؟؟!!!!!!