از ترس غزل غر غرو

دکتر مامان، وزنشون رو خواسته بود، ترازو اومد وسط!!!

مامان، بابا، فندق‌‌‌..‌

در ادامه داستان بی حوصلگی ها، من هم حوصله نداشتم که خودم رو وزن کنم و هم نمی‌خواستم جلوی بقیه خودم رو وزن کنم.

به مهرداد میگم خودت رو وزن کردی؟

میگه: سری که درد نمیکنه رو دستمال نمی‌بندن



پ.ن: فندق ۱۹ کیلو عشق.

            مهرداد ۹۵ کیلو 

           من: ۴۵ کیلو !!! ولی خودم حس میکنم ۲۰ کیلو هستم. در یکسال گذشته وزن کم کردم..‌البته نه خیلی ‌...شاید سه کیلوگرم... اما برای من همین سه کیلوگرم خیلی تفاوت ایجاد می‌کنه.


همینجوری یهویی

احساس اینکه تو زندگیم می‌تونستم خیلی چیزا بشم و هیچی نشدم!!!!!! 

خیلی بده این حس...

عجیبه که یک وقتهایی زیادی پر رنگ میشه.

تو این مملکت کنکور خیلی مهمه. از نظر من حداقل...



ما هیچ ما نگاه

پرده اول:

زمان: دیروز عصر     مکان: مطب دکتر

به علت قند خون کنترل نشده، زخم برش جراحی همچنان نیازمند شستشو و تریتمنت هست...

مامان گفتند که خیلیییی درد دارند به حدی که شب گذشته رو نخوابیدن... حداقل من یک نفر نفهمیدم درد دقیقا کجا و چطور و...

برداشت دکتر این بود که موقعی که زخم رو شستشو و...میدیم درد دارند( جزئیات تریتمنت زخم رو نمیگم چون شاید کسی دوست نداشته باشه و حس بدی پیدا کنه. البته خیلییی هم بد نیست ولی خب من خودم با اینجور مسائل مشکل ندارم و انجامش میدم اما شاید دیگران اکی نباشند)

خلاصه دکتر یک دارویی نوشتن که قبل از شستشو مصرف بشه. مامان رو رسوندیم و خودمون رفتیم دنبال نسخه و...که زود برگردیم...

چند تا داروخانه رفتیم فهمیدیم همه داروخانه ها این مسکن رو ندارند. گشتیم و یک بنده خدایی رو پیدا کردیم که اون تلفنی از مسیرهایی که داشت پرسید و یک داروخانه رو آدرس داد و الحمدلله دیگه لازم نشد هزار جا بچرخیم. داروخانه اون سر شهر بود و دیر وقت هم شده بود. رفتیم گفتن کپی کارت ملی میخواد. حالا منطقه جوری بود که کپی اطراف اون محل نبود. اینترنتی چک کن، آروم برو که بشه مغازه ها رو دید، من از ماشین پیاده شدم چند تا مغازه وسایل کامپیوتری و اینا پرسیدم و نداشتن... باز یکی آدرس داد که به مهرداد زنگ زدم گفتم من پیاده میرم اون سمت... با ماشین سخت میشه نمی‌دونیم کجاست و ... حالا ساعت از ده شب هم گذشته... بالاخره ده دقیقه ای پیاده رفتم و یک کافی نت طوری دیدم و کلیییی خوشحال‌‌‌...چند تا کپی گرفتم که باز دوباره گیر نیفتیم و بالاخره برگشتیم داروخانه و ادامه ماجرا...

برداشت دوم:

 زمان: امروز صبح.         مکان: خونه.     

من منتظرم که مامان قرصشون رو بخورن و نیم ساعتی بعد برم واسه کارهای شستشو و بعد هم کارهای دیگه...

چهل و پنج دقیقه ای صبر کردم بعد میگم مامان انجامش بدیم؟ اکی هستید؟ 

مامان میگن من اینترنت چک کردم این قرص مثل مواد مخدر هست و خیلی زود هم اعتیاد میاره!!!!!!! حالا دیگه تحمل میکنم. اگر نشد مصرف میکنم.

برداشت سوم:

من و مهرداد: ما؟؟؟؟!!!! ما هیچ ما نگاه!

دکتر: 

قرص: 

مواد مخدر و اعتیاد: 





اصطلاحات فندقی

چند روز پیش فندق رو با اسم گندم آشنا کردم و گفتم مثلا بعضی دخترها اسمشون گندم هست. کلی خندید و واسش جالب بود  و هی با هم تکرار کردیم که مثلا مامانشون صداشون میزنه گندم جون، گندم خانوم...

دیروز مامان مهرداد میگن فندق بهم گفته از این به بعد بهت میگم مامان گندم!!! تو خودت میشی مامان گندم!!! بعد هی صدا زده مامان گندم و بازی کرده و... بعد یهو گفت مامان گندم!!!! شما رو آرد کردم الان!!!!



چند روز پیش یک داروی گیاهی رایج برای دل درد دادم به فندق... یعنی گفت مامان دلم یکم درد میکنه، می‌دونستم خیلی مشکلی نداره، بهش گفتم این دارو زنیان هست، قبلا هم کمی خوردی، یک کوچولو بهت میدم زود هم پشتش آب بخور که دهنت تلخ نشه، زنیان آسیاب شده بود، بهش دادم و دیگه هم چیزی نگفت...

باز دیروز مامان مهرداد میگن این زنیان رو  فندق دیروز دیده( زنیان آسیاب نشده روی میزشون بود)، گفته چی میخورید؟ گفتم یکم از این دارو میخورم، اسمش زنیانه...

 فندق گفته:« منم خوردم ، ولی من خاک شده ش رو خوردم»!!!!!!

در جستجوی راه حل

چون در این شرایط ویژه مراقبت از مرضای اسلام هستیم ذهنم کلیییی فکر و خیال می‌کنه... حالا بخوام دقیقتر بگم مدتهاست به این مسائل فکر میکنم... 

بالاخره بیماری و مریضی و پیری واسه همه هست. همین مامان و بابای خودم دو سال پیش مریض شدن یهو، هنوز اوضاع کرونا هم بود و چقدررر بهمون سخت گذشت... یا الان این وضعیت واسه مامان و بابای مهرداد به وجود آمده و تازه کلی هم باید خدارو شکر کنیم که بخیر گذشته و بدتر از این نشده و... 

و از همه مهمتر خودمون. خودمون هم پیر میشیم و نیاز به کمک داریم...

واقعا چه باید کرد؟ راه حل درست چیه؟ 

چندین بار اینور اونور تو جامعه شنیدم ( مخاطب من نبودم) که دختر بیارید که عصای دسته!!!!!!!  یکم دور و اطرافم رو که نگاه میکنم میبینم واقعا بیشتر دخترها به خانواده رسیدگی میکنند و نقش پررنگ تری دارند. علیرغم محدودیت‌هایی که همه می‌دونیم. اما خب مسلما دیگه نسل ما اینقدر اگاهه که دختر یا پسر رو عصای پیری نمیدونه. 

گاهی خودم میگم باید حسابی پولدار بشیم که از بیرون همه ی خدمات رو بگیریم... اما آیا ممکنه؟؟؟!!! واقعا ایده ای ندارم. چقدر پول باشه؟ و آیا با وجود پول، دیگه کلا حل میشه؟

الان جمعیت کشور هم رو به پیر شدن هست و واقعا تهش چی میشه نمی‌دونم. 

کلا وضعیت پیچیده ای هست. حداقل برای ذهن من... 

اونور قضیه هم نگاه کنی ،بیمار هم معذبه. والا گمون نکنم هیچ آدم عاقل و سلامت از لحاظ روانی پیدا بشه که دوست داشته باشه به دیگران وابسته باشه و اصطلاحاً زحمت بده. همه دوست دارن مستقل باشن، منت کسی روی سرشون نباشه. عروس قشنگه هی نیاد غر غر کنه تو وبلاگش

حالا هی این فکرا دور میزنه تو کله م و نمی‌دونم در مملکت ما چه راهی واسه این مسأله هست به جز بچه ها و اطرافیان. البته اینکه بچه ها و فامیل بتونن به هم کمک کنند و به داد هم برسند و ...خیلی عالی و پسندیده هست. تو همین گیر و دار حتی خاله مهرداد هم جراحی داشتن و ما با همین وضعیت خودمون در حد توان پیگیر بودیم ...( خاله مجرد هستند). من فقط مغزم می‌چرخه دنبال راه حل که خب اگر بچه و فامیل جواب نداد یا نتونست و... چه باید کرد؟!!!!

جالبه یک خاله دیگه مهرداد هم که باز در همین شرایط ویژه مراقبت از بیمار بودند چند روز پیش به من می‌گفتند خدا عاقبتمون بخیر کنه، زمینگیر بشیم چه کنیم ؟!!!! ایشون هم رفته بودن توی فکر... 

همین الان که این پست رو می‌نویسم یهو یادم افتاد و مغزم به این فکر کرد که خوب شد این مسائل زودتر رخ نداد!!!!! من تمام دو ترم گذشته تحصیلی تقریبا هر روز یا کلاس بودم یا در حال آماده سازی خودم و مطالب و...واسه کلاس! بعد یک شهر دیگه!!!!!!!!! مهرداد که اصلا تکون نمیتونست بخوره... وای بازم خداروشکر..‌.