من از نگاه دیگران

از حمام برگشتم و کرم میزدم به دست و صورتم...یادم افتاد به دو اظهار نظر عجیب که در مورد خودم شنیدم.

اولیش اینکه پیش دانشگاهی که رفتم(همون دوازدهم الان)، مدرسه م رو عوض کردم. روز اول روی نیمکت حیاط مدرسه نشسته بودم که یکی از دخترا گفت میای با هم دوست بشیم؟ و خب با هم ارتباط گرفتیم و توی کلاس ما هم بود. اسمش شکوفه بود...بعدها گفت غزل! میدونی چرا روز اول توجهم بهت جلب شد و دلم خواست باهات دوست بشم؟

گفتم چرا؟

گفت: چون دندونات خیلیییی سفید بود. تا حالا ندیده بودم همچین چیزی

من همیشه تو شوک بودم از این نظرش تا این سالهای اخیر که ملت اینقدرررر یهو رفتن واسه کامپوزیت و ... برای اولین بار ناخودآگاه توجهم به دندونهای ملت جلب شد و تقریبا گرفتم شکوفه چی میگفت. 


اظهار نظر دوم اینکه، تو دوران دانشگاه یکبار برای سخنرانی یک مقاله ای قرار شد برم یکی از شهرهایی که از دانشگاهمون خیلی فاصله داشت. یادم نیست دقیقا چطور شد که تصمیم گرفتم برم خونه یکی از سال بالایی ها که فارغ‌التحصیل شده بود و با هم دوست بودیم. مسافرت دو روزه، تبدیل شد به دو هفته. سه تا خواهر بودن و خیلییی به من لطف داشتن اون مدت. مدتها بعد خواهر کوچیکه بهم گفت غزل میدونی از رفتارهات چی واسه من خیلیییی جذاب بود ؟

گفتم چی؟

گفت مدل کرم زدنت به دستات!!!! یکجور خاصی کرم میزدی که من دوست داشتم تمام مدت نگاه کنم!!!!!!

هنوز در کشف راز این یکی موندم...

مافیای خوابالو

میگم دیشب یک مدل بازی کردیم در جمع خانوادگی، مافیا نیست ولی یکجور مافیای کوچیکه و باید کلمه ای رو پیدا کنی و ...(اسم بازی یادم نیست)

ابتدای بازی همه نقش میگیرن و چند نفر مافیا میشن... تو یک دورش من مافیا شدم...وقتی شب گفتن مافیا چشماشون رو باز کنند، من رسماً گیج خواب بودم و یادم رفت منم مافیام...چشم باز نکردم...چند دقیقه بعد که نوبت نقشهای دیگه بود تازه یادم افتاد...

تعریفش رو می‌نویسم خنده دار نیست ولی خودم نصف شده بودم از خنده... جرات هم نمی‌کردم بگم چی به چیه!!!! بالاخره از یکی که تو بازی نبود با اشاره سوال کردم مافیاهای دیگه کجا هستن و بهشون فهموندم منم مافیام!!!!!

دور بعدی که گفتن مافیاها چشماشون رو باز کنند، مهرداد میگه غزل اگر تو هم مافیا هستی چشمات رو باز کن

زبان اشاره

میدونید که من عاشق سریال کره ای هستم...چندی پیش سریالی پخش کردند که یکی از نقشها ناشنوا بود و داستان سریال اطراف این موضوع رخ می‌داد... الان هم سریال دیگه ای در حال پخشه که نقش اول مرد ناشنوا هست و به زبان اشاره صحبت میکنه...

متاسفانه چند وقت پیش هم باخبر شدیم که بچه یکی از اقوام ناشنوا هستش و خب باعث ناراحتی بود برامون که بالاخره در سلامتی کامل نیست اما خوشحالیم که خانواده خوب و آگاهی داره و مسلما همه تلاششون رو برای فرزندشون انجام میدن...

همین دیشب هم دیدم که گروهی از بازیگرا و... با لباسهای محلی و سنتی و با زبان اشاره، ترانه نام جاوید وطن رو اجرا کردند...

خلاصه این چند وقت خیلی با این بحث زبان اشاره برخورد داشتم. راستش خیلی خیلی امیدوارم که این بچه فامیلمون بهبود پیدا کنه و راهی واسه مشکلش پیدا بشه. اما مدام این فکر توی سرم دور میزنه که تلاش کنم زبان اشاره رو تا حدی یاد بگیرم... اگر یک هزارم درصد این موضوع حل نشد دلم میخواد بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم... 

یک کیلومتر بیشتر

من رفتم کربلا، این فندقک بلا حدود ده روز با پدرش تنها بود...

نه تنها ذره ای دلتنگی نکرده بود که حساااااااابی بهش خوش گذشته بود. خونه رو کرده بودن پاتوق و مردان فامیل و دوستان مهرداد و...در هر فرصتی جمع میشدن بازی و...

من رفتم و برگشتم بچه کلااااا ورزشی و فوتبالی شده بود!!!!! ‌‌ما که تقریبا اصلا تلویزیون روشن نمیکنیم، قبلا گاهی وقتها فندق شبکه پویا میدید که الان تبدیل شده به شبکه ورزش!!!!!!!!!

شطرنج هم مدتهاست که مهرداد باهاش کار می‌کنه و الان به سطح مناسبی واسه سن خودش رسیده.

نمی‌دونم اسمش چیه اما یک برنامه ای مهرداد روی گوشیش داره که آنلاین شطرنج بازی می‌کنه با بقیه... یک اکانت هم واسه فندق ساخته و اون هم گاهی با هم رده های خودش (از لحاظ امتیاز) مسابقه میده و حسابیییییی کیف می‌کنه. پرچم کشورها رو هم مدام چک می‌کنه و حفظ میکنه و گاهی نقاشی میکشه و... یهو میاد میگه مامان من امروز با یک هندی مسابقه دادم باختم ولی از اسپانیا بردم!!!!!!!!!

پیرو همین علاقه به گوشی مهرداد، انگار علاقه ش به خود مهرداد هم زیاد شده

دیروز میگه مامان! من بابا رو بیشتر از شما دوست دارم!!! (بعد انگار خودش عذاب وجدان گرفته) در ادامه میگه فقط یک کیلومتر بیشتر دوستش دارم. خودت رو ۲۲۰۰ کیلومتر دوست دارم. بابا رو ۲۲۰۱ کیلومتر.

اشکالی نداره؟!!!! گفتم نه مامان، هیچ اشکالی نداره...خیلی هم خوبه. ازت ممنونم.


پ.ن: مهرداد می‌گفت اصلا نگران فندق نباش.حالش خوبه. از کربلا برگشتم گفت فقط یکم غذاش کم شده بوده... و من شدیداً امیدوار بودم که بخاطر دوری از من کم اشتها شده باشهوقتی برگشتم مریض بودم کمی و خیلی احتیاط کردم و حتی با ماسک می‌خوابیدم... پدر و پسر روی تختمون میخوابیدن. من توی هال. شب دومی که برگشته بودم اومد توی هال و گفت میشه کنارت بخوابم گفتم آره مامان ولی من یکم فاصله میگیرم یکوقت مریض نشی...بالش گذاشت و دراز کشید و بعد دستش رو آورد دور من ...


پ.ن۲:

حالا مهرداد بنده خدا نه اونقدری فوتبال میبینه و نه اونقدری پیگیری هاش علنی و تابلو هست... اما این فسقل رو باید دید چقدر هیجان داره واسه دیدن مسابقات ورزشی... به نظرم اشکالی نداره زیاد اما یک مامان و بابای خودم در وجودم هست که همیشه معتقد بودن باید کار مفید !!!!! انجام بدیم و برای کارهای غیر مفید !!!!! بیش از اندازه هیجان زده نباشیم. مدام در حال کنترل این قسمت از درونم هستم...

چادر نماز مامان

معمولا میبینم که مامانم چادر نماز جدیدی واسه خودش دوخته. پارچه داره از قبل یا ممکنه هدیه گرفته باشه. یعنی اینجوری نیستش که بره پارچه بگیره اما اگر چیزی داره میدوزه.

حالا من اون زمان که رفتیم مکه (عمره دانشجویی، ماه عسلمون هم محسوب میشد یکجورایی)، از یک پارچه چادر نمازی خوشم اومد، چند قواره ای گرفتم و یکیش رو با خودم همه جای مسجدالحرام چرخوندم و به کعبه هم متبرک کردم و وقتی برگشتیم دوختم...همیشه همون رو واسه نماز سرم میکنم و رنگ و روش هم سر جاشه.

اما واسه م جالبه که مامانم چادر نمازهای جدید میدوزه، شاید مامانم به نماز اهمیت بیشتری میده و برای نماز بهتر آماده میشه، بیشتر ذوق داره.

من اوضاع نمازهام مورد پسند خودم نیستش، مثلا اول وقت نیستن. البته باز خوبه که مدام به خودم تذکر میدم و سعی میکنم خرابتر نشه. اما خب انگار همیشه ذهنم مشغول خیلی چیزهاست...حتی سر نماز. یادمه یکبار یکی از دوستای مهرداد گفت کنکور که داشته و درگیری ذهنیش زیاد بوده، مدام به خودش می‌گفته کنکور که تموم بشه دیگه با توجه بیشتری نماز میخونم ...اون زمان که این خاطره رو تعریف میکرد دانشجو دکترا بود و گفت که هر چه گذشت دیدم هیچوقت دغدغه و فکر و گرفتاری کمتر نمیشه (که بیشتر میشه)!

دلم میخواد بعضی وقتها برم مسجد، نه واسه خودم. بخاطر فندق...اجباری نیست براش...فقط دلم میخواد آشنا باشه...حالا خودش چیزی رو نخواست نخواسته دیگه...