خاطرات قدیمی

به نظر میرسه امکان پست گذاشتن پرشین بلاگ درست شده. یعنی دیگه پست ها نمیره به سال 94 و گم نمیشه . ولی راستش با همه علاقه م به اونجا دیگه نمیتونم دوباره برم اونجا. من قبلا از پست هام بک آپ گرفته بودم. هر از گاهی از پستهای قدیمی اینجا میگذارم که هم دوباره آرشیو دار بشم و هم اینکه خودم هم خاطره بازی کنم.

فعلا پستی از خرداد ماه امسال رو گذاشتم.

امروز حالم خوبه فقط شدید دنبال مطلب واسه سمینار یکی از درس هام هستم. کلی هم وقت صرف پیدا کردن موضوع کردم. واسه من خیلی بهتره که موضوع بهم بدن و بگن برو مطلب بیار. والا آدم پیر میشه تا یک عنوان درست پیدا کنه. بعد میری میگردی میبینی درباره ش مطلب درست درمون نیست. باز مجبور میشی که موضوع عوض کنی!!!


پناه

بعضی خانومها تو هر مقطعی که از خانواده شون دورن یا شاید دور هم نباشن و فقط ازدواج کرده باشن و توی همون شهر خانواده اما فقط در منزل دیگری ساکن باشن، مدام گوشی تلفن دستشونه و به مامانشون زنگ میزنن و وقتی هم زنگ میزنن از سیر تا پیاز هر چیزی که شده رو تعریف میکنن. میشناسم افرادی که در روز 4-5 بار زنگ میزنن که با مامانشون حرف بزنن و مدت مکالماتشون هم خیلی خیلی طولانی هست.

یک عده هم دوستی یا قوم و خویشی دارن که یک رابطه اینجوری باهاش دارن. همش تلفن دستشونه و در حال تبادل افکار و وقایع و ... هستن.

الان بحثم درست یا غلط بودن این روش نیست . اینکه چه فوایدی داره و چه مضراتی داره هم موضوع صحبتم نیست.

فقط من اینجوری نیستم. هیچوقت نبودم. نه اینکه مامانم رو دوست نداشته باشم یا مامان رابطه ش با من ایرادی داشته باشه یا دوست صمیمی و قابل اعتماد نداشته باشم یا...

نه. همه چیز اکی و خوب هست الحمدلله.اما من عادت ندارم مکالمات طولانی و هر روزه با مامانم داشته باشم. اکثر مواقع که صحبت میکنم هم در حد احوالپرسی و خیلی تیتر وار اینکه در چه حالی هستن و در چه حالی هستیم. همین.

واسه همین تنها کسی که برای من میمونه جوجه هست. دوست دارم حرف بزنم. دوست دارم از دغدغه هام بگم ، همونقدر که شادیهام رو بزرگ میکنم و جیغ جیغ میکنم و همونقدر که کلی پا به پای هم مسخره بازی درمیاریم و...

اینقدر تنها آدم زندگیم جوجه هست که حتی لزومی نمیبینم که مثلا اگر ایرادی یا گله ای از مامانش دارم بهش نگم. بهش میگم. راحت. شاید اون خیلی وقتها ناراحت میشه یا شده یا ...ولی من میگم چون به کی بگم؟ استدلالم شاید درست نباشه اما من من فقط میگم چون اونو دوست خودم میدونم که از قضا همسرم هم هست.

این روزها که البته خیلی هم طولانی شده و نزدیک یکساله که وضعمون همینه. این روزها و این یکسال ما هر دو دغدغه کم نداشتیم و نداریم. من این مدت غر کم نزدم سر جوجه. زحمت هم کم نداشتم براش. اما میبینم که جوجه کمی خسته شده. یک وقتی باید این دلخوری های بینمون و عنوانشون رو بنویسم و بررسی کنم.

وقتی کمتر با هم حرف میزنیم من احساس تنهایی و بی پناهی میکنم. زن ها نیاز دارن حرف بزنن. منم از اون جیغو ها هستما. هیچی به اندازه ساکت بودن و کم حرف زدن آزارم نمیده. واقعا حس بی پناهی دارم.


پ.ن:

اینکه به مامانت بگی چه دغدغه هایی داری چه فایده ای داره جز اینکه به دغدغه های اون اضافه بشه یا اینکه شاید بعضی چیزها رو بد متوجه بشه و قضاوت نادرستی از شرایط بکنه. اینکه مامان تو همه اونهایی رو که دوست داره عالیییییییییی ببینه و تو بگی یک نصفه ابرو بالای چشم فلانی هست و مامانت علیرغم میلت طرف تو رو نگیره چه فایده ای داره؟اینکه ممکنه از 24 ساعت دو ساعتش بد باشه و تو اونها رو بگی و باعث بشی فکر کنن 22 ساعت دیگه هم بده چه فایده ای داره؟

قضیه رستم

شوهر دختر داییم  خارج از کشور کار میکرد. از اوایل بارداریش شوهرش نبود. زمانی میاد ایران که این دختر دایی ما دوره سختی رو با ویار خیلی شدید میگذرونده. دختر داییم تعریف میکرد میگفت کل شهر میدونستن من چقدر حالم بده!!!

خلاصه شوهر دختر دایی  (که آقا صادق صداش میکنیم ) هنوز همچین شرایطی رو درست ندیده بوده و نمیفهمیده اوضاع چقدر بده.  چند روزی این وضع خانوم رو تحمل میکنه و یک روز هم خیر سرش میخواسته به خانومش محبت کنه. مرغ رو به روش خاصی مزه دار میکنه و همین که اینو میزنه سر سیخ و میگذاره رو آتیش،بوش بلند میشه و دختر داییم با اون حال داغونش داد میزنه که واااااااااااااااایییییییی صادق ! خاموشش کن تو رو خدا.

دختر داییم تعریف میکرد که صادق یهو همه مرغها رو پرت کرد تو حیاط و عصبانی شد و داد زد : بابا نخواستیم . مگه میخوای رستم بزایی!!!

مامان مدرن

احتمالا قدیمها ملت میفهمیدن قراره مامان بشن به مامانشون یا خانواده شون میگفتن . بعد اونها با روش های سنتی ازشون مراقبت میکردن. یکم که حالشون خوب میشده خودشون زندگی رو میچرخوندن Smiley from millan.netو حتی بعضی ها لابد سر زمین هم میرفتن و اندازه دو تا مرد کار میکردن. بعد یکم قضیه که پیشرفته تر شده نهایت یکی دو بار به بهداشت محل سر میزدن. تهش هم یک بچه ای حالا تپل یا لاغر تحویل جامعه بشری میدادن.

حالا در مامان شدن مدرن، قضیه از بیبی چک شروع میشه.بعد میری آزمایشگاه که مطمئن بشی. حالا کلیییییییی دغدغه پیدا میکنی که چه دکتری انتخاب کنم و بعد این دکتره با کدوم بیمارستان ها قرار داد داره و اگر شهر بزرگ باشی بسنجی که این دوره ، نزدیکه... کلی تحقیق کنی درباره ادا اطوار دکتر که آیا مثلا مریض چند تایی میبینه یا تکی.زیر میزی میگیره. نمیگیره.کارنامه خوبی داره نداره.  حتی در مواردی باید درباره منشی دکترها هم تحقیق کنی. والا شوخی که نیست. حداقل نه ماه باید هر از گاهی زیارتش کنی.والا ما بدون تحقیق درباره شجره نامه، نعوذبالله امامزاده هم نمیریم زیارت!!!

خلاصه بعد میگن برو چکاپ کلی  و اگر جزو اونهایی باشی که الحمدلله همه مواردت نرماله ، هر سری یک چیزی برات مینویسن و  بعد هم این غربالگری های مرحله یک و دو میاد وسط. اینها برای تشخیص احتمال مواردی مثل سندروم داون یا چند تا ناهنجاری دیگه هستش. حالا سر اینها هزینه و ... به کنار اگر یک شک و شبهه ای وارد کنن کلی باید حرص بخوری و بعد بری مشاوره و ...

همه اینها که گذشت...راستش فعلا تا همین پایان غربالگری مرحله دو رو رفتم. از بقیه ش نمیتونم خبر بدم. احتمالا بعدش هم یک سری دنگ و فنگ دیگه داره.

والا میخوایم بچه بیاریمااااااااااااا،رستم که نمیخوایم بزاییم.


پ.ن:

این رستم ماجرا داره.بعد میگم.