چالش شارمین. موضوع داستان آشنایی من با آخرین عشقم قسمت سوم

راستش من فکر میکردم این ماجرا بعد از یک مدتی تموم میشه و به خودم میگفتم بابا این پسر میره یکی واسه خودش تهران پیدا میکنه. مگه دوست قحطه؟ چه کاریه این همه پول تلفن و انرژی گذاشتن واسه آدمی که قلبش کلا یک جای دیگه س!

اصلا باورم نمیشد قراره بیاد که همدیگه رو ببینیم! درسته اون در واقع میخواست بیاد خونه شون و شهر خودش ولی عنوان میکرد که انگیزه اصلیش اینه که واقعا دوست داره منو ببینه ولی من واقعا واسه دیدار توی این رابطه هیچ برنامه ای نداشتم!

وقتی نوشت که فلانی قدم رو اندازه گرفت. از 180 بیشترم. بیام ببینمت؟ من شوک زده بودم و در عین حال خنده م گرفته بود که این چرا اینقدر منو حرفهام رو جدی میگیره؟!گفتم دقیقا چند بود؟ گفت 185-184! گفتم بیا. قبولی!

بالاخره دیدم چاره ای نیستش. خدایی پسر خوب و مهربونی بود و خیلی به من لطف داشت و چیز خاصی هم طلب نمیکرد. هر جا به مشکل میخوردم ازش کمک میگرفتم. توی اون مدت هم دیده بودم که چقدر پشتکار داره واسه کاراش، چقدر قشنگ امور مربوط به خودش رو برنامه ریزی و جمع و جور میکنه. چون از روزمره ش واسم تعریف میکرد من ناخودآگاه با علایقش آشنا میشدم. نگرانی هاش، مدل تفکرش، سبک زندگیش رو میدیدم.آینده ای که واسه خودش ترسیم میکرد واسم جالب بود. ولی فقط نگاه میکردم.

نگفتم براتون که یک روز گفت ماهگردمون مبارک!!! آقا ماه گرد چی؟ گفت الان یک ماه شده که تو قبول کردی دوست دختر من باشی و من حال خوبی داشتم توی این یک ماه!!! منو میگی؟ از این همه پروانه ای بودنهای هرگز ندیده توی شوک بودم!!!

بالاخره قرار شد مثلا یک آخر هفته ای رو بیاد شهرشون (محل دانشگاه من). اما نمیدونم برنامه ش چطوری عوض شده بود که یهو گفت دو روز زودتر میرسه. من اون روز کلاس نقاشی داشتم. هر هفته سه شنبه ها میرفتم کلاس نقاشی. از 6 تا 8 شب. گفت من ظهر میرسم. گفتم راستش بیا فقط یکبار همو ببینیم. بعد از کلاس نقاشیم یکم زمان دارم تا بخوام برم خوابگاه . میخوای هم روز بعدش برنامه بگذاریم! گفت  همون بعد از کلاست میام!

نسیم دوست و همکلاسی و هم اتاقیم (که از قبل از تولد ما خانواده هامون با هم دوست بودند) بیشتر از من هیجان داشت و انگار اون میخواست بره سر قرار! طفلک شاهد همه روزهای تلخ و شیرین من بود و در عین حال اینکه یکم دلهره داشت از این دوست اینترنتی، اما دوست داشت من این قرار رو برم.

خیلی وقتها من گوشیم رو توی اتاق رها میکردم و ساعتها میرفتم اتاق دوستای سال بالایی و سال پایینیم. وقتی برمیگشتم میگفت غزل این مهرداد اینقدررررررر به این گوشیت زنگ زد که گفتم خاموش میشه ... حداقل جایی میری گوشیت رو ببر. گناه داره بنده خدا! میگفتم از اول بهش گفتم که من نمیتونم منظم و مرتب و همیشه در دسترس باشم و قبول کرده. بیخیال. اینم خسته میشه... اصلا من این آدم رو به رسمیت نمیشناختم. بس که دلم پر از جای زخم بود...نسیم خیلی دوست داشت این قرار خوب پیش بره و من از اون مود داغونی که داشتم بیام بیرون.

من اون روزتوی کلاس تمام مدت دست و پاهام یخ کرده بود. نفسم بالا نمیومد و حس یک دختر 15-14 ساله داشتم که دور ا ز چشم مامان و باباش میخواد بره سر قرار با یک پسر! از این آدمها نبودم که به صورت جدی و با برنامه هر روز با یکی باشم و اون یک نفر هم همکلاسیم بود و پیش اومده بود. بقیه پسرهای دور و برم همه دوست معمولی بودند و فرقی با یک دختر نداشتن برام. اون دو ساعت گذشت و یادمه استاد چند دقیقه ای هم بیشتر باهامون کار کرد و من دیگه از هیجان قلبم داشت می ایستاد!

بالاخره تموم شد و رفتم بیرون از آموزشگاه. کوچه ی آموزشگاهمون خیلیییی تاریک بود. از اینا که مثلا از  اول تا آخر کوچه نهایت دو تا لامپ از این زردها روشن بود و واقعا در حالت عادی هم چیز زیادی دیده نمیشد. بهم زنگ زد که من رسیدم و منم گفتم که آره من اومدم بیرون از آموزشگاه! مدام هر کی که رد میشد رو چک میکردم و همزمان با هم حرف میزدیم که یکی رو دیدم تلفن روی گوشش هست و به من نزدیک میشد و شمایل کلیش اصلا جالب نبود و هی میگفتم خدایا این نباشه که الحمدلله رد شد و نبود. بعد یهو گفت من الان دقیقا سر کوچه ایستادم.(ماشین نداشتا. پیاده بود). من سر کوچه رو نگاه کردم گفتم دست تکون بده و وقتی یکی رو دیدم که دستش رو بالا برد، تلفن رو قطع کردم و رفتم به سمتش.

خدا میدونه حتی یک لحظه نتونستم توی صورتش نگاه کنم. اصلا توان بلند کردن سرم رو نداشتم و فقط اطراف رو نگاه میکردم. یک دسته نرگس گرفت به سمتم و گفت این برای شماست! واقعا خوشحال شدم و ذوق کردم و تشکر کردم. زود راه افتادیم به سمت داخل کوچه و همون اندک نور خیابون اصلی هم محو شد. چون همراه با هم راه میرفتیم من نگاهم به سمت رو به رو بود.  آدمی که من اونقدرررر راحت باهاش چت میکردم و تلفنی حرف میزدم برام غریبه شده بود! همش میگفتم عجب غلطی کردما! آخه من آدم دوست پسر داشتنم؟! اونم اینجوری؟

یکم که راه رفتیم و حرفهای معمولی زدیم گفتم که راستش من باید برم جایی و بعد زود برگردم خوابگاه...ممنون که اومدی و ...گفت کجا میخوای بری؟ مسیرت جوری هستش که منم بیام؟ گفتم میخوام برم عطری، ادکلنی چیزی واسه یک نفر بگیرم.

یکی از بچه های خوابگاه به اسم نیلوفر تازه نامزد کرده بود و نامزدش واسه اولین بار بخاطر همون تعطیلات میخواست بیاد دیدنش. نیلوفر اومد اتاق ما و گفت غزل من امتحان دارم و نامزدم یهو گفته میخواد بیاد و من واقعا دوست دارم یک هدیه ای براش بگیرم. کارت بانکیش رو داد به من و گفت میتونی واسم یک ادکلن خوب مردونه بگیری؟ قیمتش هم اصلا مهم نیست. نیلوفر بچه پولدار بود و این که محدودیتی نگذاشت خرید رو آسونتر میکرد. گفتم آره باشه. بعد از کلاسم میرم واست میگیرم.

حالا من یک آدمی هستم که از بوی عطر و ادکلن سردرد میگیرم و اصلا نمیتونم عطر بزنم یا هر مدل کرمی استفاده کنم. امیدم به انتخاب فروشنده بود و اینکه نهایتش کمی سردرد بگیرم دیگه! وقتی مهرداد گفت که دلش میخواد همراهم بیاد گفتم آهان آره خب بیا بریم و تو یک ادکلن خوب و خوشبو انتخاب کن. مرد هم هستی و سلیقه ت بهتر از منه.

با هم رفتیم جایی که مهرداد گفت که  یکی از خیابونهای مشهور و با کلاس شهر هم بود. ادکلن رو انتخاب کردیم و من خیلییی عجله داشتم که زودتر برگردم خوابگاه. چون من سه شنبه ها 8 کلاسم تموم میشد مجوز گرفته بودم که همون یک شب رو کمی دیر بیام. اما دیگه نه اینکه 11 شب!!! توی مغازه که بودیم وسایلای کلاس نقاشیم که توی دستش بود یهو افتاد و من گفتم استادمون کلی تاکید کرده بود که این کنته ها روی زمین نیفتن، مغزشون از داخل میشکنه! با خنده گفتم اگر شکسته باشه باید هزینه ش رو بدیا! تاکسی گرفتیم و توی تاکسی یهو یک کتابی رو کرد و گفت اینم عذرخواهی واسه شکستن احتمالی کنته ها!

اسم کتابه بود "آیا تو آن گم کرده ام هستی؟" از این کتابهای باربارا دی آنجلیس در مورد زن و مرد و ...بود. خیلی حس خوبی داشت هدیه ش و من واقعا توی اون مقطع از زندگیم از خوندن اون کتابه چیزهای زیادی یاد گرفتم گرچه که ممکنه همه بخشهاش رو قبول نداشته باشم ...اما برای من لازم و راهگشا بود.

شاید بگید بالاخره دیدیش؟ باور نمیکنید اما نه! من اصلا نمیتونستم توی صورتش نگاه کنم. حتی وقتی منو نگاه نمیکرد. حتی توی مغازه، حتی وقتی همه جا پر از نور و لامپ و چراغ بود. کلا در سر به زیرترین حالت ممکن از بدو تولدم به سر میبردم. این غزل هیچچچچچ شباهتی به غزل واقعی نداشت! موقع برگشت توی خیابونی که نزدیک خوابگاهمون بود بهش گفتم ممکنه پشت سر من بیای؟

البته که مسیر خونه شون کلا یک سمت دیگه بود انگار ولی خب دلش میخواست تا در خوابگاه با من بیاد مخصوصا که من بهش گفته بودم فقط همین یکبار قرار حضوریمون باشه (نمیدونم چه فکری میکردم. فقط در توانم نبود!)

وقتی رسیدم این طرف خیابون ورودی دانشگاه و خوابگاه، بهم گفت میشه یک لحظه سرت رو بیاری بالا من ببینمت؟البته که سرم رو بالا آوردم و توی اون تاریکی محض نگاش کردم اما به آنی نگاهم رو به اطراف چرخوندم... بهم گفت تو خیلی نازی ... اینقدر گفتی صدام از خودم خوشگلتره که من گفتم حالا قراره چی ببینم...

تشکری کردم بابت نظرش، هدیه و گل و کمکی که بهم برای خرید ادکلن کرده بود و خودم رو پرت کردم توی خوابگاه.

فقط یادمه نسیم پرید جلوی در اتاق و گفت: غزل کجایی؟ غزل چی شد؟ غزلللللل...

صورت نسیم نشون میداد که در تمام اون مدت داشته حرص میخورده و فکر میکرده و استرس داشته. طفلک چند تا پیام هم بهم داده بود از نگرانی اما من ندیده بودم.

گفت دیدیش؟ گفتم نسیم من اصلا نمیدونم چه شکلی بود...ولی آروم و مهربون بود. اینا رو هم واسم آورده بود!

از حدود یکساعت بعد دیدم که مهرداد sms داد که من حالا چطور برگردم تهران؟ من اصلا باورم نمیشه که دیدمت ...واقعا دیگه نمیخوای همو ببینیم و اصرارررر که بگذار چند بار همو ببینیم ...

بالاخره نمیدونم چطور گذشت و چیا گفتیم و بالاخره قرار شد فردا عصرش دوباره همو ببینیم. راستش به خودم قول داده بودم این سری به خودم مسلط بشم و بتونم عادی رفتار کنم. به خودم میگفتم حداقل ببین این آچار فرانسه چه شکلیه؟ چه تیپیه...

عصر آماده شده بودم که برم سر قرار اون روز، همون دوستم که بهم گفته بود حالت اینروزا چطوره و یکی رو راه بده به زندگیت اومد دم در خوابگاه چیزی واسم بیاره. با اینکه من معمولی بودم اما نمیدونم چی شد گفت غزل جایی میری؟ گفتم نیوشا! همون پسر دیوونه بود که گفتم گاهی زنگ میزنه و پیام میدیم به هم، همون اومده همدیگه رو ببینیم... نیوشا جوری جیغغغغ میزد که حیثیت نموند برامون... میدونید همه میدونستن من چقدر بد شکستم (با اینکه نمیدونستن بین من و همکلاسیم چی گذشته)، از هر آدم جدیدی توی زندگی من استقبال میکردند. اینقدر که بچه ها حتی پسرا دوست داشتن انتقام بگیرن و علنا بهم میگفتن من دوست نداشتم!

من رفتم اونجایی که قرار گذشته بودیم. این تصویر رو هیچوقت فراموش نمیکنم...

دیدم یک پسر خوش تیپ قد بلندی یک پاش رو زده به دیوار پشت سرش، مدام موبایلش رو چک میکنه و وقتی بهش نزدیک شدم یهو صاف ایستاد و گفت سلام غزل جان.

من زل زدم بهش و نگاهش کردم... جلوی من پسری ایستاده بود با پوست روشن ، چشمای سبز و موهای مشکی...من برای نگاه کردن بهش باید گردنم رو به عقب نگه میداشتم و سرم رو به بالا میگرفتم...

اون لحظه داشتم فکر میکردم اونی که پوستش تیره بود و چشماش قهوه ای و قدش بلند نبود کی بود پس؟!!! این بشر خودش رو توی آینه ندیده بود انگار!


چالش شارمین. موضوع داستان آشنایی من با آخرین عشقم قسمت دوم

"نسیم" هم اتاقیم بود. مامان نسیم (که دوست خانوادگیمون هم بودن) به شدت دوست داشت که من و نسیم تپلی که نه ولی وزن اضافه کنیم! مامان نسیم معتقد بود که چه آدم یک کوه غذا بخوره چه یک قاشق غصه!!! همیشه از ما میخواست که شاد باشیم و ریلکس باشیم و اینقدر واسه درس! خودمون رو اذیت نکنیم و ...

مامان نسیم نمیدونست که من یک قاشق غذا میخورم و یک کوه غصه!

اون روزها من و نسیم تصمیم گرفته بودیم که یکم بیشتر غذا و میان وعده بخوریم و وزن اضافه کنیم! دو تامون هم تنبل و کار نکرده بودیم . چیز خاصی هم بلد نبودیم درست کنیم. تصمیم گرفته بودیم علاوه بر غذای سلف، سالاد ماکارونی و بستنی و چیزهایی شبیه به این بخوریم!

اون روز بعد از اینکه از کافی نت برگشتم خوابگاه گوشیم رو گذاشتم شارژ بشه و به آنی کل خاطرات کافی نت رو از ذهن پاک کردم. چون واقعا اتفاق خاصی نبود برام! عصر با نسیم در حال آماده کردن مقدمات تهیه سالاد ماکارونی بودیم که گوشیم زنگ خورد! دیدم شماره افتاده، برداشتم و گفتم بله...بفرمایید . سلام کرد و پرسید غزل خانم؟

گفتم بله. بفرمایید. شما؟

گفت من مهرداد ...(نام آیدیش تو مسنجر) هستم. امروز با هم صحبت کردیم.

من یهو خیلیییی راحت و صمیمی و با صدای بلند و پر هیجان (همون غزلی که همیشه هستم) گفتم:آهان سلام. چطوری خوبی؟

نسیم چشم و ابرو میومد که کیه و چیه و من مدام بین اتاق و آشپزخونه خوابگاه رفت و آمد میکردم که سلاد ماکارونی روی زمین نمونه کاراش!!! یادم نیست چیا گفتیم و چی شد اما سه تا چیز یادمه.

- یکی اینکه گفت راستش من پیش خودم گفتم نکنه شماره الکی باشه گفتم یک چکی بکنم. منم عادی برخورد کردم و گفتم اشکالی نداره. منم واسه این که سوء تفاهم نشه همونوقت گفتم که موبایلم شارژش تموم شده...

- دوم اینکه گفت چیکار میکنید؟ گفتم با هم اتاقیم داریم سالاد ماکارونی درست میکنیم و اصلا اسمش رو نشنیده بود و خیلییی براش جالب بود و یک مقدار واسش توضیح دادم که چیه و چطور درست میشه!

- و سوم اینکه گفت صدات خیلی قشنگه (ریا میشه ولی اینو خیلی ها بهم میگفتن و میگن و وقتی گفت اصلا برام حس مخ زنی و این حرفها نداشت) و اضافه کرد که من اصلا جا خوردم وقتی لحظه اول صدات رو شنیدم. و گفت که صدای من اصلا قشنگ نیست آره؟ گفتم نه بابا! این چه حرفیه خیلی هم خوبه (صداش اون چیزی نبود که من از مردهای معمول دور و برم شنیده بودم ولی خب نمیشد بگی زشته، معمولی بود).

مکالمه مون طولانی نبود زیاد و مجدد واسه هم آرزوی موفقیت و سربلندی در تمام مراحل زندگی !!!!!! کردیم و خداحافظی کردیم! و من رفتم که به سوالات بی شمار نسیم پاسخ بدم.

من عاشق دوستام بودم و دانشکده مون و استادام و محیطش. اما راستش از 1 اسفند 88 دیگه پا گذاشتن توی دانشکده خیلی برام رنج آور بود. از اون زمان که فهمیدم خیلییی چیزا دروغ بوده ، کسی که من فکر میکردم که خبرهای خوبی واسه خانواده همکلاسیم نبرده در واقع عشق جدید همکلاسیم هستش و فکر و فکر و فکر و ضعف و ضعف و ضعف. بدبختی بزرگ این بود که نمیدیدمش یک جور عذاب بود میدیدمش هم یک جور عذاب دیگه. من هر روز از صبح تا عصر از شنبه تا چهارشنبه و حتی گاهی روزهای تعطیل مجبور بودم اونو ببینم. داغون شده بودم. خوابم به هم ریخته بود. شبها نمیتونستم درست بخوابم. اولین بار توی همون سالها من "بختک" (فلج خواب) رو هنگام خواب تجربه کردم و نمیدونستم چیه و حسابی از خوابیدن میترسیدم. نه اینکه فکر کنید نمیدونستم مشاوره چیه، اون سالهای اول چند باری امتحانش کرده بودم اما راستش به حرفهاشون گوش نمیکردم و همه واقعیت رو هم نمیگفتم. واسه همین بیخیالش شده بودم.

چند روزی گذشت و شاید یکباری توی مسنجر باز با مهرداد چت مختصری داشتم...یادمه که یکوقتی گفت میشه من گاهی بهت پیام بدم و گفتم آره منو مثل خواهر خودت بدون.راحت باش.(خواهر هم نداشت. منم دوستای این مدلی زیاد داشتم. شخصیتم راحت یک دوستی معمولی رو قبول میکرد و حتی مامانم با همه ی سخت گیری هاش اینجور چیزا واسش به شدتتتتتتتتتتتت عادی بود!)

گاهی پیام میداد از روزش میگفت، از محیط خوابگاه، هم اتاقیش. من سالها خوابگاهی بودم و مسلما چیزای به درد بخوری داشتم که بهش بگم با اینکه دختر بودم.اون زمان واتساپ و اینجور چیزا که نبود. پیام نهایت به چند تا sms ختم میشد و منم زیاد اعصاب صحبت نداشتم و همه چیز مختصر و مفید میگذشت.

اوایل مهر عموم خیلی ناگهانی از میان ما رفت و اوضاع روحی من مدتی بد به هم ریخت. فقط بهش گفتم که مدتی به من پیام نده و من یک هفته ای دارم میرم مشهد واسه مراسم و ... عموم آدم شناخته شده ای بود و من بعدا سر این موضوع یک سری موارد در مورد خانواده م واسه مهرداد تعریف کردم و واسش خیلی جالب بود.

یک وقتی همون روزا بهم گفت میشه قبول کنی دوست دخترم باشی؟ من چشمام گرد شد و در عین حال خیلییییی برام ویژه و خاص بود و دقیقا در عین خاص بودن بسیار بی تفاوت و بی حس هم بودم. میدونم شاید درک این وضع سخت باشه اما من آدمی بودم که هنوز نتونسته بودم خودم رو از وضعیت داغون قبلیم خلاص کنم، هنوز هم با یک لبخند طرف قبلی، پرت میشدم به اون سمت و هنوز جنگ اعصاب داشتم و خنده دار و تاسف آوره که حس میکردم نباید به عشقمون!!! خیانت کنم!!! بعد از فوت عموم یک وقتی اون طرف پیام داد و بهم تسلیت گفت و اضافه کرد که دیر مطلع شده و خیلی متاسفه و ...هر ازگاهی هنوز همدیگه رو میدیدیم و من نمیدونستم اصلا اسم این رابطه چیه!!! و همیشه هم جنگ بود. من هم افتضاح بود رفتارم که بخشی از اون از ذهن آشفته م و حس اینکه به صداقتم توی این سالها خیانت شده و عمرم تلف شده و ...ناشی میشد.

من برام کلمه ی "دوست دختر" بار منفی داشت. اگر لازم بود میگفتم که من با فلانی "دوستم"، هیچوقت نمیگفتم من "دوست دختر " فلانی هستم. با اینکه در واقعیت همین بود. اینکه اون طرف سابق هم هیچوقت از همچین اصطلاحی استفاده نمیکرد و هیچوقت من به جایی به این شکل معرفی نمیشدم هم بی تاثیر نبود... وقتی مهرداد به من گفت میشه قبول کنی دوست دخترم باشی برام جالب بود و جدید. بهش گفتم بذار فکر کنم بهت جواب میدم. بعد یک شب نشستم واسش گفتم که ببین من اینم، یک آدم داغون! من اصلا دنیام با تو فرق داره. من از وسط جنگ میام! دختر شادی بودم اما دیگه چیز زیادی ازش نمونده. من چیز خاصی واست ندارم. گفت باشه اینا مهم نیست. به نظرم اون چیزی که تو تجربه کردی عشق نبوده! حالا بازم من منتظر جوابتم...

بالاخره یک روز گفتم باشه من دوست دخترت میشم اما از من توقع عشق و محبت و هر چیز دیگه ای نداشته باش. اما اگر خواستی پیام بده، زنگ بزن اما بازم از من توقع نداشته باش که مرتب و همیشه جوابت رو بدم. سیم کارتم اعتباری بود و من اصلا دلم نمیخواست شارژش کنم. گاهی روزها شارژ نداشتم. میگفتم هم در هزینه هام صرفه جویی میشه هم من که کسی رو ندارم که بخوام بهش پیام بدم یا زنگ بزنم.یادمه یکبار توی خیابون بودم با نسیم، مهرداد زنگ زد که جواب پیامهام رو ندادی من نگران شدم. گفتم :آهان! شارژ نداشتم دیگه...

حالا اینم بگم که بالاخره هر کسی داستان خودش رو داره. مهرداد هم داستان خودش رو داشت. گاهی یک چیزایی میگفت و من سعی میکردم واسش مسائلش رو ساده تر کنم. نوع نگاهم به اون مسائل از زاویه یک دختر بود و اینکه من کلا واسه خودم از کوزه شکسته آب میخوردم اما واسه بقیه همیشه راهکارهای خوبی داشتم.

من هیچی از مهرداد نمیپرسیدم. فقط میدونستم یک داداش داره و خواهر نداره. پسر باهوشی بود و خب بچه مهندس بود و چیزهایی که برای ما سنگین بود واسه اون آب خوردن بود. هر مشکلی که ربطی به کامپیوتر و برنامه ها و ... داشت به سه سوت حل میکرد. خودم که هیچی بچه ها به هر مشکلی میخوردن میگفتم صبر کنین یک دوستی دارم ازش میپرسم .

همکلاسی های دختر دانشگاهم اکثرا دوست داشتنی و مهربون بودن. یادمه یکوقت یکیشون ازم پرسید: غزل حالت خوبه این روزا؟ گفتم میگذرونم. گفت: هیچکی نیست تو زندگیت؟ یکی رو راه بده حالت بهتر میشه. خندیدم گفتم یک پسر دیوونه ای هستش فلان رشته فلان دانشگاه ارشد میخونه (ما بچه درسخون بودیم واسه همین به این چیزا بها میدادیم. منظور دیگه ای پشت کلمات نیست)، گاهی بهم پیام میده و زنگ میزنه. فقط اگر کارت جایی گیر کرد خبر بده که مثل ما تو مسائل فنی لنگ نمیزنه. بهم میگفت غزل خیلی خوبه که! میگفتم بیخیال! میدونی که دیگه اعصاب تلخی دوباره نیست.

یک شب داشتیم با هم حرف میزدیم و یک موردی رو تعریف میکردیم که حرفمون طولانی شد. من گفتم من دیگه میرم بخوابم. گفت اکی. اگر دوباره خوابت نبرد یا مشکلی برات پیش اومد حتما بهم پیام بده، من بهت زنگ میزنم. گفتم مگه تو نمیخوای بخوابی؟ گفت 45 دقیقه دیگه اذانه. اگر الان بخوابم دیگه نماز صبح بیدار نمیشم. یکم درس میخونم و کارام رو انجام میدم،بعد از نماز میخوابم!!! و من پیش خودم گفتم واووو نماز هم میخونه!!!

بعدها میدیدم که یک هو غیبش میزنه و میگه من برم اذان شد. با هم اتاقیهاشون نماز جماعت میخوندن و یک پسری به اسم سهیل میشد امام جماعتشون. بهش میگفتن امام سهیل! جالب بود که هیچکدوم از حرفا و ویژگیهایی که واسه خودش و اون بچه ها میگفت اینجوری نبود که از این بچه های خیلیییی مذهبی یا وابسته به جای خاصی باشند.

2-3 ماهی گذشته بود و من همچنان به مهرداد به چشم یک آچار فرانسه نگاه میکردم ... یک روز بهم زنگ زد و گفت شرمنده یک زحمتی برات داشتم. مربوط به فارغ التحصیلیم تو مقطع قبلی هست. باید یک جایی توی سیستم بخشی رو واسه من فعال کنند که مثلا فلانطور بشه. ممکنه اگر زحمت نیست بری فلانجا و اینکار رو واسه من انجام بدی؟ (اون اداره فاصله ش با خوابگاه ما 5 دقیقه هم نبود). گفتم آره حتما و رفتم اونجا. شماره دانشجویی رو یادداشت کرده بودم و وقتی رسیدم اونجا هر چی فکر کردم دیدم من تا حالا اصلا "نام خانوادگی" این بشر رو نپرسیدم و اگر گفته هم یادم نیست! رفتم بیرون از اون اتاق و بهش زنگ زدم گفتم مهرداد ! فامیلیت چیه؟ نگم که چقدرررر خندید! خب از اونجا فهمیدم که اسم و رسمش و تحصیلاتش هم واقعیه!

وقتی دلم میترکید از این طرف، زنگ میزدم به مهرداد جوری طرف رو میشست واسم با حرف و به من میگفت چه جوری برخورد کنم و چه کارهایی انجام ندم که ناخودآگاه حس قدرت بهم دست میداد. جالب بود که به حرفاش گوش میکردم ...

من تو پروفایل یاهو مسنجرم یک عکس سه در چهار داشتم که مربوط به سال ورودم به دانشگاه بود و عکاسی یک ذره اون ابروهای معروفم رو صاف و صوف کرده بود و بقیه ش خودم بودم. مهرداد از من اون عکس رو دیده بود و دیگر هیچ. یکبار هم یک عکسی از خودش فرستاد و تاکید داشت که پوست تیره ای داره با چشمهای قهوه ای!

اون عکس زیاد واضح نبود و اینکه راستش من همون بار اولی که عکس رو دیدم پاکش کرده بودم و اصلا تصویرش رو درست ندیده بودم و دیگه هم بهش نگفتم عکس بده. اونم چیزی نگفت...

یادم میاد یکوقت بهم گفت هم اتاقیش بهش گفته خیلی رفتارت جالبه وقتی با دوست دخترت حرف میزنی... خودت از بیرون خودت رو نمیبینی. بهش گفته بود حتما خیلی دوسش داری. گفت بهش گفتم راستش من حتی یک بار هم ندیدمش و طرف وا رفته بوده...من فقط میخندیدم به این حرفها.

جالبه که مامان مهرداد شدیدا دنبال مورد ازدواج واسه مهرداد بود. بهش میگفتم سنت کمه واسه یک پسر! خودت میخوای ازدواج کنی یا خانواده ت اصرار دارن؟ گفت مامان بابام گفتن بلاخره تا پیدا کنیم طول میکشه و منم گفتم حالا شما بگردید مشکلی نیست.

ای مینالید از دست مامانش که یک دختری از فاصله 50 متری به من نشون میده میگه به نظرت این چطوریه؟ خب من چی میبینم از این بشر!!! توی ذهنش زیبایی واسه یک دختر مهم بود...اینو دقیقا یادمه که واسش توضیح دادم که صرفا با یک عکس یا دیدن از فاصله دور توی خیابون یا جایی درست نیست که گزینه ها رو رد کنی و اینکه یک دختر با روسری یا مقنعه خیلی با واقعیت ممکنه متفاوت باشه. اینکه ابروها روی زیبایی اثر میگذارند و شاید اونهایی که تو عکسشون رو میبینی هنوز روی این مورد کار نکرده باشند... اینکه اصلا زیبایی اونقدرا هم مهم نیست و اینکه باید این روش انتخاب رو تغییر بدین و طرف رو درست ببینی و ...

ما عکس همو ندیده بودیم درست اما بهش میگفتم عکسهایی که مامانت میفرسته برام بفرست چک کنم  از دید یک خانم بهت بگم که چطوری هستن.حتی یادم میاد که یکیشون یکی از خوابگاهای نزدیک ما بود و من رفتم نامحسوس یکم واسش پرس و جو کردم ...قضیه ها جدی نبودند و فقط مامانش در حال جمع آوری دیتا بود

یکوقت گفت من میخوام یبام ببینمت. یک تعطیلی چند روزه هستش که برسم خونه باید برگردم. اما میخوام بیام ببینمت.  میشه؟

باورم نمیشد اما گفتم باشه...فقط قدت کوتاه نباشه لطفا!!! گفت من زیاد قدبلند نیستم اما بذار چک کنم ...

اینکه من خودم ریزه میزه بودم و عاشققققققققق مردهای قدبلند درست!

اینکه نفر قبلی قدش متوسط بود و من فقط همون یکبار چشمام رو بسته بودم درست!

اینکه دوستام میگفتن غزل وقتی میخواد از یکی تعریف کنه که خوش تیپه اول میگه قد بللللللللللللللند درست!

اما من فقط میخواستم قضیه فان باشه و بخندیم و اینکه پسر مردم که دنبال مورد ازدواج بود مامانش براش واسه من فرقی نداشت و من واقعا به چشم یک پسر مودب، ومهربون ، آچار فرانسه، درسخون و خداشناس بهش نگاه میکردم نه بیشتر...

چند روز بعد دیدم که تو مسنجر پیام گذاشته که گفتم فلانی قد منو اندازه گرفت از 180 بیشترم. بیام ببینمت؟

چالش شارمین. موضوع داستان آشنایی من با آخرین عشقم قسمت اول

یک روز به خودم اومدم دیدم از یک دختر شاد و پر جنب و جوش تبدیل شدم به یک  آدم خسته و ناامید...چند سال بود که وسط یک وابستگی دست و پا میزدم. شاید اون زمان نمیدونستم چه بلایی سرم اومده... اما الان میدونم که اون زمان چه حالی داشتم... اینکه عشق و وابستگی من به همکلاسی دانشگاهم از کجا شروع شد و چطور پیش رفت و چطور تموم شد رو فعلا میگذارم کنار...

 تابستون سال 89 بود و من بعد از 4 سال سر و کله زدن با یک رابطه ی اشتباه، روحم رو دنبال خودم میکشیدم. اون زمان من نمیدونستم تنهایی شاد بودن چطوریه، اهمیتش چقدره، چطوری باید خودم رو نجات بدم، چطوری باید به خودم ارزش بدم...کلی از این چیزهایی که الان توی پیج های روانشناسی میگن هیچ کدوم رو نمیدونستم و دیگه چرا دروغ بگم! راستش وقتی وسط یک باتلاقی، وقتی فقط دلت میخواد زود تند سریع حالت خوب بشه حتی چیزهایی که بلدی به کارت نمیاد. من در واقع "فراموش" کرده بودم زندگی بدون حضور اون فرد چطوری جریان داشت...

تابستون 89 طبق معمول چند تا تابستون قبلی من حالم خوب نبود اما این بار اوضاع بدتر بود. این بار دیگه همه جور دلیلی واسه ختم اون وابستگی وجود داشت اما مساله این بود که من خیلی ضعیف بودم. ارتباطی نداشتیم اما دلم حال خوبی نداشت...واسه اینکه خودم رو سرگرم کنم گاهی میرفتم سراغ "یاهو مسنجر"!

اینجوری بود که بالاخره از بین کسانی که سلام میکردن و بعدش میپرسیدن ASL، بالاخره یکی دو تا رو انتخاب میکردم و شروع میکردیم به گفتگوی معمولی...اونوقتها با اینکه نسبت به اوایل ظهور یاهومسنجر، اوضاع خرابتر بود اما هنوز همه معصومیتش از دست نرفته بود و آدمها پای حرفهای هم مینشستن و فوری تقاضای عکس و اعمال خاک بر سری نداشتن...خلاصه با سلام و احوالپرسی شروع میشد و من یهو به خودم میومدم میدیدم دارم به طرف میگم که آره اینجوری شد و اونجوری گفت و من حالم خوب نیست و کل زار و زندگیم رو میریختم وسط چت با آدمی که نمیشناختم. در واقع من میرفتم "یاهو" که درباره "اون فرد" حرف بزنم! همینقدر تلخ و عذاب آور!

یک شب همینجور تو یاهو میچرخیدم که دیدم یکی که دلم نیومده بود دست به سرش کنم داره پیام میده و موندم پای صحبتش. یک پسری بود به اسم مصطفی، کارش سیم پیچی موتور کولر بود! توی همون شهری که من دانشگاه میرفتم شاگرد یک مغازه ای بود... خب توی یاهو خیلی پیش میومد که افراد هویت و شخصیتی غیر از آنچه که هستند برای خودشون بسازن و ارائه بدن. اولین باری که این آقا مصطفی اینا رو گفت دلم نیومد بگم راستش ما حرف مشترکی نداریم...(اینو بگم که من نمیرفتم یاهو که دوست پیدا کنم. من فقط میرفتم که لحظاتی از دنیای واقعی بیام بیرون که البته در نهایت کارم میرسید به حرف زدن درباره وابستگی سابق . البته در گذشته هم برام یاهو محلی برای یافتن دوست نبود. مدل شخصیتیم جوری بود که نهایت دوست داشتم یک دوست معمولی داشته باشم. مثلا جاست فرند) اما این آقا مصطفی دنبال دوست دختر بود مثل خیلی ها. حالا نه اینکه من خیلی شخص خاصی باشم اما استایل من به شاگرد مغازه ی تعمیرات وسایل الکتریکی نمیخورد. اما میترسیدم که زود و بدون حساب کتاب ردش کنم ناراحت و ناامید بشه!!! اون شب این آقا مصطفی هی حرف زد و حرف زد و حرف زد و واقعا یادم نیست چی میگفت. اما یادمه که من واقعا میخواستم دیگه کامپیوتر رو خاموش کنم و برم بخوابم. اتاق شخصی نداشتم و کامپیوتر توی اتاقی بود که بقیه خواب بودن. البته کسی اعتراضی نمیکرد چون زیاد متوجه نمیشدن که من دارم چیکار میکنم اما خب دیگه دیروقت بود. یهو وسط صحبتهای مصطفی دیدم یکی پیام داد سلام.asl پلیز...

گفتم این بنده خدا که دیوونه مون کرد ببینیم این یکی چی میگه...

من گفتم غزل 24 از همون شهر محل دانشگاهم. اون پسره هم گفت مهرداد 22  از همون شهر محل دانشگاه من!

یکم احوالپرسی معمول و چیکارا میکنی و درس میخونی یا نه و ...که فهمیدم لیسانسش رو تموم کرده از همون دانشگاه من! بهش گفتم ببین ما یک دانشگاه میریم و من واقعا نمیتونم رشته م رو بهت بگم!!! لو میرم یهو. اون بنده خدا هم میگفت از بچه های مهندسی هستی؟ گفتم نه! گفت خب من نهایت بچه های مهندسی بشناسم نه بیشتر! اما گفتم فعلا بیخیال شو. یکم حرف زدیم و گفت که امتحان داده واسه ارشد و منتظر رتبه س و امتحانش خوب نشده و ...دقت کنید که مصطفی اون زمینه ی کار همینجور داره واسم حرف میزنه !

پیش خودم گفتم پاشو غزل برو بگیر بخواب که این یکی هم از خودت کوچیکتره هم واویلا که از بچه های دانشگاه خودتونه. کافیه رشته ت رو بهش بگی، از دو نفر بپرسه غزل ورودی  فلان از فلان دانشکده، تمومه. تو کل دانشکده مون فقط اسم من غزل بود و بدبختی همهههههههه هم منو میشناختن. دیگه کسی هم نبود ندونه بین من و همکلاسیم  چه خبر بوده!

بساط خداحافظی رو پهن کردم که آخر کار این پسره مهرداد گفت میشه add ت کنم (اضافه کردن به لیست دوستان) ، گفتم آره و خودم هم ادش کردم و کامپیوتر خاموش شد و از ترس مصطفی تا مدتی مسنجر رو یا باز نمیکردم یا یک مدلی بود که اسمش یادم نیست چراغ خاموش میرفتی که کسی ندونه آنلاین شدی، اونجوری میرفتم.

اواخر شهریور من یک امتحانی داشتم و زودتر اومدم شهر محل دانشگاهم و خوابگاهها هم راه افتاده بود. یک روز رفتم کافی نت مجموعه ی خوابگاهمون کاری داشتم گفتم یاهو مسنجرم یک چکی بکنم...موبایلم توی همون گیر و دار باتریش تموم شد و خاموش شد. رفتم سراغ یاهو دیدم همون مهرداد آنلاینه. همینجوری الکی فقط دلم خواست بدونم که کنکورش رو چیکار کرده! سلام کردم و احوالپرسی و گفتم ارشد چی شد؟ قبول شدی؟ گفت آرهههه و یک دانشگاه توپ توی تهران واسه رشته ی خودش نام برد. من فکم افتاد و گفتم بابا فکر نمیکردم اینقدر بچه درسخون باشی، تو که گفتی کنکورم خراب شده!

گفت که الان توی همون شهر محل دانشگاه منه و در واقع خونه شون اونجا بود. گفت رفتم ثبت نام کردم برگشتم یک سری دیگه وسایل ببرم. خب یکم حرفهای معمولی زدیم و حسابی ازش تعریف کردم و کلییی براش ارزوی موفقیت کردم. احساسم این بود که یکی از بچه های دانشگاه ما یک نتیجه عالی توی ارشد کسب کرده و این باعث خوشحالیه.

آخرای چت بهش گفتم میشه شماره تلفنت رو داشته باشم؟  حتی واسه خودم هم همچین چیزی عجیب بود ...من آدم همچین جمله ای نبودم. بارها و بارها پیش اومده بود که تو مسنجر دوستی بخواد که شماره تلفن همدیگه رو هم داشته باشیم اما با اینکه مورد خاصی هم  بینمون نبود،  من هیچوقت وارد ارتباط تلفنی یا پیامکی نمیشدم...دیگه چند سال هم که همه انرژیم یک جای دیگه متمرکز بود!!! من دقیقا یادمه که اون شماره رو میخواستم که مثلا یک وقتی مثل این حالت که از یک دوست معمولی یا سال پایینیت یا یک آشنای بچه درسخون حالی میپرسی ازش حالی بپرسم یا همچین چیزی! من قشنگ یادمه که چه حسی داشتم. کارم عجیب بود و شبیه شخصیت و عادات من در فضای مجازی نبود اما شبیه وقتهایی بود که حضوری با یکی آشنا میشدم و خیلی راحت شماره رد و بدل میکردیم. من همیشه در ارتباطم با آقایون راحت و صمیمی بودم. اما خب هیچوقت اینهمه راحتی رو وارد فضای مسنجر نمیکردم.

حس کردم معذب شد و یادمه گفت شماره م رو واسه چی میخوای یا جملاتی شبیه به این... طوری که توی دلم گفتم ببین عجب غلطی کردیما. بعد عمری یهو اینجوری ضایع شدیم...اما بالاخره شماره ش رو گذاشت و گفت پس شما هم شماره ت رو به من بده. شماره ش هم یک شماره موبایل خط دائمی و یک شماره درست درمونی بود.  از این شماره های اعتباری نبود . واسه قدیما که هنوز این چیزا مهم بود جلب توجه میکرد.

وقتی گفت شماره ت رو بده من شماره م رو گذاشتم و یهو یادم اومد که ای بابا موبایلم خاموشه. بهش گفتم ببین من موبایلم باتریش تموم شده و خاموشه. یکوقت سوء تفاهم نشه. این واقعا شماره منه! گفت اکی و خداحافظی کردیم در حالی که من مطمئن بودم اون شماره ها هیچوقت قرار نیست به هم زنگ بزنند!

ستاد تبلیغات زندگی در شهر کوچک

صد سال بود قرار بود بریم یک محضری و خونه ای که به اسم من و مهرداد هستش رو یک سری امضا واسش ثبت کنیم. بالاخره امروز که غزل خانم لنگ ظهر از خواب بیدار شدن و مهرداد هم خونه بود گفتیم بریم... 12:17 هنوز خونه بودیم.یک مقدار مرغ که توی ماست و پیاز و ادویه خوابونده بودیم و فریز کرده بودیم از شب قبل گذاشته بودم یخچال که باز بشه. برنج هم خیس (نم) کرده بودم...زود مرغا رو ریختم توی یک ظرف و گذاشتم توی فر.

فندق رو هم آماده کردم و خودم هم آماده شدم. رفتیم محضر و زود چند تا امضا انجام شد و بعد هم رفتیم ثبت احوال کارت ملی منو که بعد از دو سال اومده بود گرفتیم و برگشتیم خونه. تازه ساعت 1 بود. مهرداد میگه شهر کوچیک هر بدی که داشته باشه همینش خوبه که لنگ ظهر میری دنبال کارت، چند تا کار انجام میدی دوباره همون لنگ ظهر خونه ای!

تا رسیدیم برنج هم گذاشتم و مرغها هم پخته بود و دیگه بساط ته چین آماده کردم...حدود 3:15 نهارمون آماده بود و فندق به شدتتتتتتتت استقبال کرد و مهرداد هم هزار دفعه گفت مرسی خیلی خوشمزه س.

پ.ن: قضیه خونه رو بعدا میگم. خیلی هنوز حس خونه دار بودن ندارم. ماجرا داره.

عکس کارت ملیم هم خیلییی خوب بود به نسبت اینکه همیشه از عکسهای کارتها همه مینالن حتی مهرداد گفت واو چه عکس قشنگی


ویرانگر مارو ویران کرده...

یک سریال در حال پخش میبینم به نام "ویرانگر در خدمت شماست"...

البته که مدل دیدنش اینجوریه که یک ذره مقاله میخونم، دو دقیقه میبینم و مدام این چرخه تکرار میشه!

من نفسم رفته واسه این دوتا! همش میگم "ای جان"، "ای جانم"...

داستان حول یک ایده فانتزی شکل گرفته، اینکه یک موجودی به نام ویرانگر وجود داره که مسئول هر ویرانی و فنا هست...دختر داستانمون یهو متوجه میشه که بیماره و فرصتی نداره...طی ماجراهایی بین این دختر و جناب ویرانگر قراردادی بسته میشه و ماجرا شروع میشه...

اگر کسی موضوع فانتزی دوست نداشته باشه مسلما خوششش نمیاد...اما من به فانتزی کاری ندارم که... من کلا میمیرم واسه این اداهای عاشقانه حتی لوس!

خلاصه که ما اومدیم ذره ذره ببینیم که حکم "اکسیژن" وسط کار سخت باشه، اما به گوش مهرداد نرسه که من کل 8 قسمتی که اومده رو دیدم و حالا موندم تا هفته بعد چطور صبر کنم...

اون سریالی که اون سری گفتم و یک دامادی شب نامزدیش از مراسم رفت هم دو قسمت جدیدش اومده که هنوز ندیدم و باید ذره ذره ببینم که اکسیژن تموم نشه...

گمونم ته هر دو سریال هم قراره حسابی گریه کنم...سریال دومیه درباره قیام دانشجویان در ماه می 1980 توی یکی از شهرهای کره هست...از اینا که مثلا بخوان تبلیغش کنند میگن "عاشقانه ای در بستر یک قیام"!

مدیونید فکر کنید اگر این دو قسمت رو ببینم و تموم بشه و اکسیژنی باقی نمونه میرم سراغ سریال در حال پخش جدید! چی فکر کردین درباره من(وی سوسکی و نرم به سراغ سایت محبوبش میرود تا سریالهای در حال پخش دیگر را آنالیز نماید)

پ.ن: هر چند ماه یکبار روی یکی از این بازیگرای کره ای کراش میزنم...در من یک دختر 16 ساله زندگی میکند که مهرداد هیچچچچچچ کاری به کارش نداره و مثل یک بابای مهربون و پایه حمایتش میکنه


#سئو_ این گوک

#پارک_ بویونگ

#ویرانگر_در_خدمت_شماست.