چالش شارمین. موضوع داستان آشنایی من با آخرین عشقم قسمت پنجم

مهرداد دیگه تا عید تهران موند...از طرفی قرار بود عید برن شهر محل تولدش. یک سری از فامیل هاشون هم اونجا بودند و مامانش امید داشتن که اونجا بالاخره شهر کوچیکتری هستش و دوست و آشنا بیشتر بالاخره فرآیند جستجوی مورد مناسب ازدواج راحت تر بود. ظاهرا مواردی هم در فامیل مد نظرشون بود که میخواستن در حین دید و بازدید عید بالاخره اینها رو مهرداد ببینه...

مهرداد میگفت مثلا من فلانی (یک فامیل خیلی نزدیک) رو سالهاست ندیدم و حتی نمیدونم چه شکلیه چه برسه به اینکه مثلا اخلاقش چیه، تفکرش چیه و ...

من همچنان در صحبتهام تاکید میکردم که خب باید زیاد صحبت کنید و جلسات متعدد بگذارید و بالاخره یک چیزی عایدت میشه و ... مهرداد آدم جالبی بود توی این چیزا. یعنی مثلا میرفت مشاوره صحبت میکرد درباره این مسائل ، کارگاه شرکت میکرد و کلا به نظرم خیلی خوب در حد سنش و نسبت به آدمهایی که حداقل من دیده بودم این مورد رو بررسی میکرد.

این رو من الان با توجه به شناخت فعلیم از خانواده مهرداد میگم و اون موقع دیدی نداشتم. اینکه چون مامان و باباش به شدت در انتخاب هر چیزی از کفش و لباس بگیر تا ماشین و خونه و ...به شدت وسواس بودند و هستند حالا شما فکر کنید دیگه در انتخاب همسر برای بچه شون چه شرایط و اوضاعی بوده... الان من میدونم که مهرداد این شکلی نیست، به شدت اونها این رفتار رو نداره و همیشه هم شاکیه و سعی میکنه رفتار اونها رو تعدیل کنه ولی خب اون زمان مسلما بیشتر تحت تاثیر خانواده بوده و خب خیلییییی براش سخت بود. میگفت خب از دور و با یک سری اطلاعات نصفه نیمه که نمیشه تصمیم گرفت و البته که خانواده ش هم همینو میگفتن و به دلیل اینکه به قطعیتی نمیرسیدن هیچ جوره پا پیش نمیگذاشتن...

واسه دور دوم کلاسهای نقاشی استاد خودش بچه ها رو انتخاب میکرد و اینجوری نبود که همه بتونن بیان سطح بعدی. من انتخاب شدم و دوره رو ثبت نام کردم.اخرین روزی که قرار بود برم کلاس و بعدش هم برم وسایلم رو جمع کنم و برم خونه یهو دیدم مهرداد زنگ زد که چه خبرا و کجایی و .. گفتم فلان ساعت کلاس دارم (ساعت و روزش عوض شده بود) و دیگه بعد هم میرم که وسایلم جمع کنم برم ترمینال. گفت اکی و حرفهای معمولی زد و خداحافظی کرد. بعد از کلاسم بهم زنگ زد و یک سری اطلاعاتی میداد انگار منو میدید ...یهو گفت برگرد و من دیدم واووو مهرداد پشت سرمه. اصلا نگفته بود که از تهران برگشته. خب خیلی ذوق کردم و رفتیم محدوده دانشگاه و چون من میدونستم همه رفتن خونه خیلی ریلکس ولو شدیم روی چمنا و حرف زدیم. همونطور که توی پست قبلیم هم گفتم من چند باری به مهرداد گفته بودم که درسته شما فعلا شخص خاصی توی زندگیت نیست اما واسه اینکه بتونی روی فرآیند انتخابت تمرکز کنی بهتره ک ما دیگه این دوستی رو تموم کنیم. خیلی هم ازش تشکر کردم و گفتم به لطف تو من واقعا تا حدودی از اون موضع ضعف و انفعال خارج شدم ...خیلی جاها کمکم کردی و ...اما خب قطع نشد دیگه...

عید شد...من فقط پیام تبریک عید مهرداد رو پاسخ دادم و اصلا هیچ پیامی نه از طریق موبایل، نه مسنجر واسش نمیذاشتم. تماس هم اصلا. میگفتم بذارم به کارش و مهمونی و ... برسه. یادمه گاهی پیامی میداد ولی ادامه پیدا نمیکرد. یک شب دیدم پیام دارم. نوشته بود غزل! مامان و بابام در مورد فلان فامیلمون دارن جدی صحبت میکنن(یعنی بین خودشون). ولی من حالم بده! یعنی من دیگه هیچوقت نمیتونم باهات حرف بزنم و ببینمت؟...یعنی...(خب هزار تا پیش بینی از شرایط کرده بود و در قالب کلییی جمله احساسی بیانشون کرده بود .نوشتنش لوس به نظر میاد ولی خب توی اون شرایط خاص واقعا نشونه عمق حس یک فردی بود که مونده بود چیکار کنه ) ...

من راستش شبیه آدمی بودم که انگار خوابه. شما نمیدونید من چی کشیده بودم سر موضوع قبلی. من توانم از دست رفته بود واسه هر نوع دلبستگی جدید و جنگیدن.

یادم نیست چی بهش گفتم. ولی خب اون روز هم گذشت و مسلما چیزی نگفتم که از طرف من امیدوار باشه یا از ادامه کار باز بمونه.

یک روز یهو گفت که بابام میخواد بره صحبت کنه که اجازه بگیره ما چند باری با هم صحبت کنیم و من گفتم چقدر عالی. حواست رو بده به کارت. حرفات رو جمع و جور کن. من واسه اولین بار اون روز حس کردم قلبم داره می ایسته... یک لحظه تمااام اون خونسردی و لبخندها جای خودش رو داد به یک حال عجیب. یک چیزی توی سرم میچرخید که باعث شده بود داغ بشه سرم، پاهام یخ بود، قلبم جاش تنگ بود و یهو به خودم گفتم غزل! مهرداد داره میره ها... اشکام ریخت. حتی یادمه توی کدوم اتاق خونه مون بودم...اشکام میریخت... هنوز انکارش میکردم ولی دیگه اشکام ریخته بود...

نصف شب شده بود... من اصلا نفسم بالا نمیومددیگه حتی آنی فکر یکی دیگه توی سرم نبودمدتها بود که نبودمن فقط نمیفهمیدم. یک لحظه به خودم اومده بودم دیده بودم من همه برنامه هام رو به مهرداد میگم، در مورد هر کاری با هم حرف میزنیم، دوستای نزدیک همو میشناسیم، استادای همو میشناسیم، واسه آینده تحصیلی و کاری برنامه میریزیم، علایق مشترک داریم، حتی یکبار با هم بحثمون نشده، یکبار مزاحم هم نشدیم، کلی موضوعات ریزتری که مشکل داشتیم رو با کمک هم حل کردیم، خواب من درست شده بود،کلی از ترسای من ریخته بود، کلی از حسهایی که در من مرده بود زنده شده بود، ...

به مهرداد پیام دادم میشه به من زنگ بزنی ولی فقط تو حرف بزنی؟ زنگ زد و دیگه نگم چه وضعی بود بهتره...من هیچی نگفتم هیچی... اما این اولین باری بود که من همچین چیز عجیبی از مهرداد میخواستم و مهرداد تا ته قضیه رو گرفت...من هیچوقت تایید نکردم. هیچوقت نگفتم دوستت دارم.  این کلمه خیلی قویه . قوی تر از هر صورت و کلمه دیگه ایه...و من نخواستم که بگم.

پدر مهرداد به خود خانواده فرد نگفته بود ، به شخص مطمئنی گفته بود که نظر شما درباره فلانی چیه؟ اونها هم گفته بودند که فلانی امسال کنکور داره و بهتره هر موردی بعد از کنکورش بررسی بشه ...و در نهایت تصمیم بر این شده بود که موردهای دیگه هم بررسی بشه.(اون زمان من نمیفهمیدم. حتی فکر میکنم خود مهرداد هم نمیفهمید. اما سر داداش مهرداد من گاهی جوری باور میکردم که ما حتما قراره بریم خواستگاری فلانی و قضیه هم حتما اکی هست که حتی لباس در حد مهمونی اولیه هم میدوختم!!! و در کمال ناباوری یهو قضیه در اوج قطعیت به سمت دیگری میرفت و اصلا اون فرد کلا حذف میشد!!!!!!)

به هر حال فعلا قضیه تموم شد و مهرداد اینا برگشتن خونه شون.

عید که تموم شد من برگشتم شهر محل دانشگاهم و مهرداد اومد که منو ببینه... همه چیز آروم پیش میرفت و البته من میفهمیدم که مهرداد خیلی مستاصله.

اگر من از مهرداد کوچیکتر بودم علیرغم تمام موارد دیگه ای که میدونستم ممکنه مشکل ساز بشن، حتما این شانس رو به خودم میدادم که یکبار ازش بخوام منو به عنوان موردی برای ازدواج در نظر بگیره... اما تفاوت سنمون به این شکل این اجازه رو به من نمیداد. من درک میکردم که این موضوع چالش بزرگی برای خانواده اون میشه. مطرح نشده میدونستم که فقط میشه یک شکست دیگه و اصلا نمیخواستم اجازه بدم که مهرداد که حالا دوستش داشتم بیفته توی این دور باطل.

اردیبهشت شد و وقت نمایشگاه کتاب. دانشگاه میخواست بچه ها رو ببره نمایشگاه. من و مهرداد تصمیم گرفتیم که من برم تهران واسه نمایشگاه و هم نمایشگاه کتاب ندیده از دنیا نرم و هم مهرداد رو ببینم.

حالا چند تا از بچه های کلاسمون هم باهامون بودند . جزو اون دوستامون هم بودن که خیلی پیگیر بودن کی کیه و چیه و اخلاقشون مثلا با اون نیوشا که گفتم فرق داشت. من و نسیم تصمیم گرفتیم که به اونا بگیم مهرداد پسر دایی من هست و دانشجوی تهرانه و حالا هم اومده با هم بگردیم و همو ببینیم. (حالا جالبه بدونید که اتفاقا پسر داییم دانشجوی گرمسار بود و اونم اومده بود همونروز نمایشگاه و مهرداد هم به عنوان دوستم از دور بهش معرفی کردم ).

پاسخ به کامنت یکی از خواننده های عزیز وبلاگ

دوستان همیشه همراهم سلام

اول کلییییییییییییییی ممنون بابت این همه محبت و لطفی که توی بخش نظرات به من و مهرداد ابراز کردین. مرسی بخاطر دعاهای قشنگتون. واسه ذوق کردناتون.

توی این چند روز یک سری از دوستانی واسم پیام گذاشتن که خواننده خاموش بودن یا کمتر پیام میگذاشتن و این من رو خیلی خوشحال کرد.

راستش نوشتن این چالش باعث شد که من  برم به فضای چند سال گذشته و خاطرات تلخ و شیرین گذشته رو توی ذهنم مرور کنم ، حتی سراغ عکسامون رفتم، با مهرداد در مورد بعضی هاش صحبت کردم و خب البته که ریز به ریز خاطرات رو نمیشه اینجا نوشت و بعضی هاش ممکنه برای بقیه جذاب نباشه یا حتما میدونید که بعضی موارد ممکنه توی نوشتن (اونم توسط کسی که نویسنده نیست) جذاب و خوب درنیاد و حس لحظه واقعی رو منتقل نکنه.

من درگیر کارهای پایان نامه م هستم و از اونجایی که متاسفانه خیلی زمان از دست دادم مدتی هستش که بیشتر بهش میپردازم اما دیدم خب دیگه خیلیییی هم واسه نوشتن چالش  تاخیر کنم، مزه ش میره و از تب و تاب میفته قضیه و بی احترامی میشه به دعوت کننده و ...اینه که چند قسمتی رو تقریبا بی وقفه نوشتم.

البته تصمیم دارم نهایتا تا جایی که منجر به عشق دو طرفه میشه ادامه ش بدم و خب نمیدونم چی پیش بیاد. اما از اونجایی که یکی از دوستان در نظرات از من پرسیدن که واکنش پدر و مادر مهرداد چی بود ؟ بهشون چی گفتین و ...به احترام ایشون تصمیم داشتم که کوتاه به اون موضوع هم اشاره ای داشته باشم.

اما دلیل نوشتن این پست این هستش که یکی از دوستان که لطف کرده بودند و پست ها رو خونده بودن نظر خاص و متفاوتی گذاشتن و من فکر کردم که ممکنه بقیه هم همچین چیزی به ذهنشون رسیده باشه اما ننوشته باشن. اول کامنت ایشون رو ببینیم:

(کاش میدونستید چی به سر خانواده هایی آوردید که اون زمان مامان مهرداد براشون میرفته صحبت میکرده.................. اونور داستانتون هم شنیدنیه و شما ازش بیخبرید...................)

خب من فکر میکنم چون اون بخش ربطی به ماجرای آشنایی و موضوع چالش نداشته من کمتر بهش پرداختم. اما الان در پاسخ به این کامنت فکر کردم بیشتر توضیح بدم:


 موضوع اصلی اینه که شما خانواده مهرداد رو نمیشناسید و البته من هم اون زمان به درستی  نمیشناختم. چون قراری برای ماندن بین ما نبود و حتی من آگاه به عشقم نسبت به مهرداد نبودم. خانواده مهرداد بسیار آدمهای محافظه کاری هستند به گونه ای که دیگه در بسیاری از موارد شورررررر قضیه درمیاد و حتما باید یکی اونها رو از این فضا دربیاره و گرنه به نتیجه نمیرسن. یعنی چی؟

یعنی شما تصور نکنید مامان مهرداد راه میفتادن یا زنگ میزدن به خانواده دختر و یک سری اطلاعات از پسرشون ارائه میکردند و خواهان یک سری اطلاعات از دختر مورد نظر میشدن و بعد قرار ملاقات جور میکردن که حالا بیرون یا منزل همدیگه رو ببینند یا از خانواده دختر عکسی چیزی طلب میکردند!!!! به هیچ وجه. بلکه مثلا مامان مهرداد با واسطه ی مطمئن (جوری که معلوم نشه که این دخترها برای پسر کدوم خانواده هستش) از مدیر دبیرستان تیزهوشان شهر مورد نظرشون میخواستند که چند تا دختری که امسال با رتبه های بالا در کنکور قبول شدن و فلان و بهمان ویژگی شخصی و خانوادگی رو دارند بهشون معرفی کنند(توجه داشته باشید که مهرداد فقط 22 سالش بود ). بعد میرفتن از مثلا مجلات یا خبرهای اینترنتی یا از طریق همان واسطه مطمئن از دفتر عکسهای دانش آموزان در دبیرستان ، عکس سه در چهار(اکثرا داغونی ) از این بندگان خدا به دست میاوردن. بعد روزهااااااااا تحقیق میکردن. تحقیق به گونه ای که به هیچ وجه مشخص نباشه که برای کی هست، چی هست ... مثلا همون فردی که من براشون رفتم پرسیدم، فقط گفته بودن فلان دانشگاه میره و خوابگاهیه!!! من گشتم خوابگاهش رو پیدا کردم و نامحسوس درباره اخلاقش ، خصوصیاتش سوالاتی کردم و به مهرداد اطلاع دادم(ما به شدتتتت دوست معمولی بودیم اون اوایل و من واقعا از جون و دل براش اینکارا رو انجام میدادم). در مورد اون دختری که میگفت از فاصله 50 متری دیدم، شما فکر کن به چه ترفندهایی دختر مورد نظر بدون اینکه اندک اطلاعی داشته باشه مکان حضورش رو پیدا کرده بودن و انتظار داشتن از اون فاصله مهرداد اونو ببینه!!!

من یکوقتی باید بیام خاطرات چندین سالللللللل تلاشششششششششش خانواده مهرداد برای زن گرفتن واسه داداش مهرداد رو براتون تعریف کنم. اینقدررررررر خنده داره قضیه و از همین الان بگم که من خودم با مامان مهرداد کلییی همینارو میگفتیم و میخندیدیم و غیبت نیست.

دقیقا پدر مهرداد به همین دلیل بهش گفته بودن که ما شروع کنیم بگردیم چند سال طول میکشه!!!!!! چون اخلاق خودشون رو میشناختن. مهرداد هم کسی نداشته که بخواد معرفی کنه. گفته اره بگردین. شما نمیدونید اینها چقدررررررررررر حساس بودن که مبادا جایی برن و جواب منفی بگیرن و بعد خانواده دختر همه جا جار بزنن که پسر فلانی اومده خواستکاری دختر ما!!! (این رو از جهتی بهشون حق میدم چون متاسفانه بعضی ها اصلا در این موارد رعایت رازداری رو نمیکنن. همینطور خانواده های پسری که میرن خواستگاری، مدام اینور اونور میگن که ما رفتیم برای دختر فلانی و خوب نبود یا ال بود و بل بود و اصلا صحیح نیست).

نحوه جمع آوری اطلاعات از  طرف خانواده مهرداد نمونه ی تکامل یافته "شتر سواری دو لا دو لا" بود. بعضا دیده شده بود که حتی سوار شتر هم نمیشدن!!!

تمااااااااااام فامیل مهرداد در جریان تلاش برای یافتن دختر مناسب برای داداش مهرداد ، بارها و بارها از خستگی و استیصال به من میگفتن غزل! تو چطور از این همه فیلتر رد شدی و گمونم دیگه همه فهمیده بودن که من نمیتونم انتخاب مامان و بابا ی مهرداد باشم.

لذا در یک جمله؛ تنها خونه ای که مهرداد پاش رو برای خواستگاری اونجا گذاشت خونه ی ما بود و تنها دختری که خودش و خانواده ش فهمیدن که پسری به نام مهرداد خواستگارش هست من بودم.

حالا این وسط اگر بگیم که با اینکه پسری بره و با دختر دیگری ازدواج کنه و قبلش دوست دختر داشته یا بالعکس دختری با پسری ازدواج کنه و قبلش دوست پسر داشته، مشکل داریم دیگه اونو من نمیدونم چطوری باید حلش کرد. من شخصااااا تماااااااام روابط گذشته م رو ریز به ریز برای مهرداد تعریف کردم و حتی یک لحظه هم هیچچچ نگرانی برای رو شدن چیزی نداشتم و مشکلی با روابط کم و زیاد، (منظورم هرزگی نیست مسلما) قبل از ازدواج ندارم . البته که به کسی هم توصیه نمیکنم و معتقدم هر چقدر که آدم بتونه بر اساس قوانینی که بهشون معتقد هست (شرع، عرف و قوانین حکومتی) صحیح تر زندگی کنه بهتره. اما در مورد پس از ازدواج مسلما دیگه همه میدونن صحیح و غلط چیه ...

با تمام این حرفها چون فکر کردم که ممکنه دوستمون برای دیدن پاسخشون به اینجا بیان زودتر این پست رو گذاشتم وگرنه ما در ادامه ماجرا داشتیم که من دقیقا به دلیل اینکه  شما چون میخوای بگردی برای مورد ازدواج بهتره "ذهنت متمرکز باشه" و ...مدام در تلاش برای قطع رابطه بودم!

امیدوارم که پاسخ برخی از سوالاتی که در ذهن دوستان بوده رو داده باشم.

ادامه داستان رو یکم ممکنه دیرتر بگذارم...دوستتون دارم

چالش شارمین. موضوع داستان آشنایی من با آخرین عشقم قسمت چهارم

اون روز سعی کردم معمولی رفتار کنم و اون آدمی که باهاش چت میکردم و حرف میزدم رو با این تیپ و قیافه تطبیق بدم و بپذیرم. هوا که تاریک شد مهرداد گفتش که مشکلی نداری اگر به احسان زنگ بزنم و بیاد شام رو بیرون بخوریم؟ میخوام شام مهمونت کنم.

احسان دوست صمیمی مهرداد بود که توی همون شهر دانشجوی پزشکی بود. اینها سالها با هم بودن و موقع انتخاب رشته هر کدوم مسیر مورد علاقه شون رو رفته بودن. احسان ماشین داشت و میتونستیم راحت تر بریم رستوران مورد نظرش و هم اینکه خب میخواست همدیگه رو ببینن. اعتراف میکنم که یکم دلهره هم پیدا کردم اما کله خراب تر از این حرفها بودم اون دوران و هم اینکه سعی کردم به چیزهایی که میدیدم اعتماد کنم و البته که تصمیم گرفتم همه چیز رو هم زیر نظر بگیرم که از مسیر معمولی خارج نشه!

گفتم آره زنگ بزن مشکلی نیست. زنگ زد و احسان خیلی زود خودش رو رسوند. این لحظه هم برام خیلی جالب بود. من عقب تر ایستاده بودم و مهرداد رفت سمت ماشین احسان. احسان از پراید داغونش!پیاده شد و با ذوق اومد طرف مهرداد و گفت تو کی اومدی؟ چرا زودتر خبر ندادی و ...گفت سوار شو بریم و رفت که برگرده توی ماشین، مهرداد منو کشید سمت خودش و گفت احسان! غزل، دوستم!

من تا ته مردمک چشمهای احسان رو دیدم جوری که چشمهای این بنده خدا گشاد شد اصلا قابل توصیف نیست! دهنش باز مونده بود و سریع سلام کرد و اصلا هول شده بود!  گفت خوبید و ببخشید من فکر کردم مهرداد تنهاست و هی به مهرداد نگاه میکرد و قشنگگگگگگگ سوپرایز شده بود! اصلا نمیتونست دهنش رو ببنده . هنوز هم یادم میاد خنده م میگیره! بعد گفت این اولین باره که مهرداد یک دخترخانمی رو به عنوان دوستش  به من معرفی میکنه!

طفلک مونده بود مهرداد توی این چند ماه که تهران بوده از کجا و چطور با یکی دوست شده و اصلا نمیتونست حدس بزنه که من از تهران اومدم آیا یا اونجا بودم!!! (اینارو بعدا مهرداد گفت)

من یادم میاد احسان کلا در حال رانندگی یهو برمیگشت سمت من و مدام عذرخواهی میکرد که اول متوجه من نشده بوده و تاکید میکرد که مهرداد تا به حال همچین چیزی بهش نگفته بوده و واقعا انتظارش رو نداشته! جوری که من میخواستم بگم اقا احسان حالا نکشیمون . یک ذره هم اون طرف رو نگاه کن ثواب داره!!! تو شوک بود!

اونشب رفتیم و شام خوردیم و تمام.

فکر میکنم تا شنبه مهرداد خونه شون بود و دیگه من قراری نگذاشتم و روزی که عصرش میخواست بره، صبحش گفت بیام چند دقیقه ببینمت و نیم ساعتی اومد. اون روز مهرداد یک سویشرت قهوه ای پوشیده بود و  من یهو دیدم اثری از اون چشمهای سبز نیست و چشمها عسلی روشن هستن و اونجا بود که من برای اولین بار در زندگیم چشم "تیله ای" از نزدیک دیدم!!!!!!!!   فکر کنم هر وقت مهرداد خودش رو توی آینه میدیده لباساش قهوه ای بوده! اخه شدیدا تاکید داشت قبلا که من چشمام قهوه ای اونم از نوع قهوه ای تیره هستش!!!!!! در مورد پوستش هم معتقد بود مثلا پوست اروپایی ها روشن محسوب میشه و واقعا میگفت پوست من سفید نیست. من هنوزم نمیدونم این چه مدل خل بازی بود که این بشر داشت. قدش هم که الحمدلله من اومدم وسط زندگیش وگرنه نمیدونست چقدره!!! خلاصه آخر کار که میخواست بره هم  گفت که میشه ازت عکس بگیرم و گفتم اکی...همونجا تو کوچه ازم یک عکسی گرفت و دیگه رفت!

بعد از این دیدار مهرداد خیلی به هم ریخته بود... ابراز دلتنگی به واژگانش توی پیامک ها و چت و تلفن اضافه شده بود.من آدم احساساتی بودم و هستم. اینکه من سرد برخورد میکردم و مهرداد اینقدر احساسی بخاطر این نبود که مثلا من دو سال ازش بزرگتربودم و اون کوچیکتربود و مثلا من منطقی تر یا عاقل تر بودم! من عاشق این فرد جدید نبودم اما به عنوان یک دوست خوب قبولش داشتم و واقعا بهش احترام میگذاشتم... کما اینکه من هیچوقت در هیچ برخوردی یا حرف و سخن و تصمیم گیری و کاری حس نمیکردم که این آدم از من کوچیکتره و مثلا نمیدونه یا نمیفهمه یا توی این فضا نیست. یک زمانی من با یک فردی آشنا شده بودم (البته از دوستان بود) و ایشون تمایل داشت چند جلسه ای با هم صحبت کنیم.(به منظور اینکه بخوان بیان خواستگاری) اون فرد هفت سال از من بزرگتر بود. یعنی اون زمان که من 22 سالم بود، ایشون29 سالش بود. من برای ایشون خیلی احترام قائل بودم و با اینکه خودم درگیر مورد دیگه ای بودم، فقط واسه اینکه بی احترامی نشده باشه چند باری تلفنی صحبت کردم و خیلیییییی زود هم قضیه رو جمع کردم. جدا از اینکه من در رابطه دیگری بودم، ایشون از همون ساعت اول کل تصورات ذهنی من رو نسبت به خودش حتی به عنوان یک دوست خراب کرد. اینقدررررررر که بچگانه فکر میکرد و حرف میزد. من از همون زمان خیلی روی موضوع سن حساس شده بودم اما با اینکه میدونستم موضوع مهرداد جدی نیست و موقته ، هیچوقت هیچ رفتاری که ناشی از سن کمترش نسبت به من باشه ازش نمیدیدم. مثلا همین نگاهش به قضیه ازدواج خیلی جالب بود. خیلی پخته تر و صبورتر و منطقی تر از من  بود حتی...

چند وقت بعد دوباره مهرداد اومد شهرشون ( بی خبر) و به محض اینکه پاش رسیده بود خونه شون پریده بود بیرون و زنگ زد به من... من دقیقا همونوقت منتظر همکلاسی و عشق سابق بودم که میخواست بیاد یک چیزی ازم بگیره یا همچین چیزی. گفتم الان نمیتونم ببینمت (و بعدها مهرداد گفت که خیلیی ناراحت شده مخصوصا که با احسان بوده!)...

توی اون چند روزی که اونجا بود چند بار همو دیدیم و نکته جالب این دیدارها این بود که خب اولا مهرداد ماشین نداشت. من اون زمان چیزی در مورد خانواده ش نمیپرسیدم چون به نظرم نیازی نبود. فقط میدونستم که پدرش انگار نیست و خب طبیعتا نمیشد ماشین پدرش رو هم بیاره. واسه منم اصلا این چیزا مهم نبود... ما با تاکسی یا اتوبوس اینور اونور میرفتیم. بعد خب چند بار بیرون نهار و شام خوردیم و هزینه همه رو مهرداد حساب کرد. روز آخر نشستم ریز همه هزینه ها رو درآوردم و نصفش رو به مهرداد پرداخت کردم. هر چی میگفت خب آخه چرا؟ این چه کاریه و لازم نیست. اما من بهش گفتم ببین من و تو هر دو دانشجو هستیم. من میدونم که دانشجو دستش تو جیب پدر و مادرشه. ما رفتیم با هم گشتیم و تفریح کردیم چرا باید هزینه ش رو فقط یک نفر بده. اینجوری منم راحت ترم. به اندازه کافی هم خرجهای دیگه روی دستت گذاشتم!

بعدها مهرداد به من گفتش که اون وقتهایی که گوشیت رو شارژ نمیکردی من پیش خودم میگفتم ببین شروع شد!  میخواد من رو تیغ بزنه واسه شارژ! مهرداد میگفت من هیچوقت دوست دختر نداشتم اما دوستام روابط احساسی مختلفی داشتن و همیشه هم من وسط بحث و دعواهاشون بودم و خیلی در جریان ریز مسائل قرار میگرفتم. میگفت گاهی هم بچه ها به موردهایی میخوردن که کلا باید براشون خرج میکردن و من توی ذهنم یک همچین موضوعی بود. میگفت بعدها که تو هر وقت هر چی هزینه میکردیم نصفش رو برمیگردوندی من خیلی شرمنده شده بودم پیش خودم واسه اون تفکر روزهای اول. میگفت به یکی دو تا از دوستام که گفتم من یک همچین ماجرایی با طرف مقابلم دارم تاکید میکردن که قدرشو بدون. ما ندیدیم همچین دختری!

سری دوم که اومده بود هم یک دور اومد در کلاس نقاشیم. حالا بگید چرا؟ من فردای کلاسم یک سمیناری داشتم که هیچیییییی نرسیده بودم روش کار کنم. کلییی مقاله پرینت گرفته بودم که بخونم و ترجمه کنم و مطالب رو سر و سامون بدم و پاور پوینت (انگلیسی) درست کنم و تازه آماده ارئه هم باشم! حالا چرا نرسیده بودم؟ فقط منو نزنید! چون من تمام هفته قبلش رو در حال کار روی سمینارهمون عشق سابق بودم واسه یک درس دیگه مون. کلی مقاله خوندم و مطلب پیدا کردم و پاور پوینت درست کردم و یک روز کامل هم ارائه رو باهاش تمرین کردم! یادمه که بعد از اینکه ارائه برگزار شد حتی یک پیامک متشکرم هم دریافت نکردم ...(نه اینکه ممنون نبود، تصمیمش به همچین رفتاری بود)

مهرداد گفت کی میخوای کار کنی روی سمینارت؟ (در جریان ریز کارها و برنامه های من بود و کمترین مزاحمت و در عین حال بیشترین حمایت ممکن رو انجام میداد).

گفت مقاله هات رو تند تند مرور کن ، کلماتی که مشکل داری زیرش خط بکش من میام کمکت. خب اون زمان اینجوری نبود هر دانشجویی لپ تاپ داشته باشه یا گوشی ها اندروید باشه و چه میدونم دیکشنری و ... خیلی اوضاع سختی بود. درسته که من از عهده خوندن و فهم مقاله های تخصصی برمیومدم اما خب کلمات زیادی هم بودن که باید ترجمه میشدن... مهرداد اومد در آموزشگاه و مقاله ها رو برد. من دوساعت کلاس بودم، اون توی دو ساعت حدود 90 درصد کلماتی که نمیدونستم رو  واسم ترجمه کرده بود...من مقاله ها رو گرفتم و گفتم بای!

و مهرداد برگشت تهران برای مدت زمان زیادی...

و مامانش همچنان موردهایی را واسه ازدواج زیر  و رو میکرد...

ادامه دارد...