دعوت از دوستان برای شرکت در یک چالش

دوستان عزیز دل که اینجا تشریف میارید سلام و وقت بخیر

چند روزی است که "شارمین امیریان" عزیز در وبلاگش دوستان رو دعوت به یک سری چالش کرده و خیلییییییی هم پیگیر قضیه س

دیگه چاله (چالش) که چه عرض کنم، بعضیهاش "سیاه چاله" محسوب میشه!

خواسته که دوستامون رو به یکی از این چالش ها دعوت کنیم...

من بر مبنای شعار زندگیم "هر آنچه بر خود میپسندی بر دیگران هم بپسند و بالعکس"! اجبار نمیگذارم واسه شرکت در این چالش... اما اگر دوست دارید که شرکت کنید پیشنهاد میکنم ابتدا یک توک پا تشریف ببرید پست "شارمین" جان رو بخونید ...بعد در صورت تمایل اعلام آمادگی کنید تا من شما رو به چاله (چالش) بکشم

باز واسه اینکه دلم میخواد حتما شرکت کنید اعلام میکنم که به هر دوست عزیزی که اعلام آمادگی کنه سه تا چاله پیشنهاد میدم...دیگه بالاخره عمق همه شون هم برابر نیست و استرستون کمتر میشه...

لینک پست شارمین با موضوع چالش

و اما من توسط شارمین دعوت شدم به چالش اینکه "ماجرای اولین عشقم رو بنویسم و البته شارمین جان گفتن که ماجرای آخرین عشقم هم بنویسم قبوله!"


پ.ن:جدا از همه ی این موارد اگر شارمین رو نمیخونید وبلاگش رو پیشنهاد میکنم واسه خوندن. دختر با حالیه!


این بار نه!

من اصلا به هیچ کس نمیگم رای بده یا رای نده!

اتفاقا واسه اونهایی که هنوز شور و شوقی دارند و دنبال بحثهای انتخابات و رای هستن خیلی خوشحالم. بین خودمون باشه... حتی بهشون حسادت میکنم.

من چند سال هستش که با خودم این جمله رو تکرار میکنم:"خوش به حال اونهایی که هنوز به جناح و تفکری که طرفدارش هستن امید دارن!"

من مدتهاست که به این نتیجه رسیدم که هیچ کس به فکر مردم و این خاک نیست. اگر هم هست راه کمک رو بلد نیست!

الان هم بین این همه جنجال که رای بدین و هرکس رای بده فلانه و هر کس رای نده فلانه... میگم که من شاید برم واسه رای دادن. اما فقط میرم واسه مهر...واسه اینکه بهمون یاد دادند ما مردمی رو میخوایم که "دو رو" باشند...ما دلمون نمیخواد کسی "خودش" باشه... مردم اگر میخوان نفس بکشن باید مثل ما فکر کنند و اگر فکر نمیکنند باید "ماسک" بزنند...

اگر کسی اینجا رو میخونه که در حال جمع آوری اطلاعات از ماست بهش میگم که ببین داداش یا خواهر! من همه جا سکوت محضم...حتی به پدر و مادرم هم چیزی نمیگم... اما دلم خواست یهو اینجا بنویسم که من دلم نمیخواد به کسی رای بدم... انتخابات مجلس قبلی هم رای باطل دادم...توی برگ رای نوشتم:" من در انتخابات شرکت کردم که آب به آسیاب دشمن نریخته باشم اما متاسفانه هیچ کس را شایسته اعتماد نمیدانم."

اونهایی که حس میکنید هنوز امیدی هست...لطفا حتما رای بدین. خدا میدونه که دلم میخواست منم شور داشتم...حس داشتم...یک روزهایی اینوری، یک روزهایی اونوری...اما بود روزهایی که با عشق و امید شرکت میکردم...اما دیگه نه! اگر عمری باشه حداقل اینبار نه!

لونه کفتری

میدونین موهای رنگ شده چه ویژگی مثبتی واسه یکی مثل من داره؟

اینکه هر بار از جلوی آینه رد میشم و نیم نگاهی به خودم میندازم حس میکنم میخوام برم مهمونی مخصوصا وقتهایی که زلف پریشون میکنم و با کلیپس بالای کله م "لونه کفتری"  نمیبندمشون!!!

و تو چه دانی که لونه کفتری چیست؟!


پ.ن:لونه کفتری نمونه ی پخش و پلا شده ی همون گوجه ای هستش که حس یک شینیون شلوغ بهت میده. در عین حال تو رو از حس اینکه در حد یک فرق باز شده ، مو داری رها میکنه!

من دلم میخواد روزی هزار بار عاشق بشم

از بین انبوه سریال کره ای هایی که هی شروع شدن و هی تموم شدن و من ندیدم که ندیدم که مثلا کار و درس دارم...بالاخره چند روزی میشه که یکیش رو که در حال پخشه شروع کردم. اینجوری که یک پاراگراف میخونم و دو دقیقه سریاله رو میبینم و باز دوباره یک پاراگراف میخونم و ...من توی اون دو دقیقه پر از حس میشم

بماند که باز خودم رو تبدیل به آدم بد زندگیم کردم و نتونستم روی دلم پا بگذارم و قسمتهایی رو بی وقفه دیدم...

 من میدونم احتمالا این سریال قراره غمگین تموم بشه ولی میبینم...تلخه ها ولی موندگاره...شاید هم خوب تموم شد...

ممکنه یکی بیاد از همون نقدها که من واسه سریال یاور نوشتم واسه این سریالهای منم بنویسه ها...ولی چه اهمیتی داره...مگه نقد من به کسی برخورد؟!

من نفسم بند میاد وقتی میبینم اینا عشق تو نگاهشون موج میزنه، من غم چشمهای اینارو میبینم به یاد سالهای عاشقی خودم میفتم...

اصلا وقتی  تو شب نامزدی پسره، نگاه پسره میفته به کفشهای دختره میبینه، کفشهایی که پسره بهش هدیه داده رو پوشیده من میمیرم واسه اون نگاهش ، قلب من باهاش مچاله میشه...نفسم بند میادا ولی نمیدونید چقدر انرژی بخشه واسم...

من عشق رو تجربه کردم...چند بار. حالا اگر یک چیزی اشتباهی باشه یا به موقع نباشه یا تهش خوب نباشه معنیش این نیست که عشق نبوده...حس و حال خوب بوده بالاخره ...

من وسط این سریالام هی عاشق میشم هی عاشق میشم... شکست عشقی میخورم ...دلتنگ میشم...آخ دلتنگی ...کاش دل کسی هیچوقت تنگ نشه ...

دیگه به کسی نگید که من میرم سریال میبینم طرف توش جنه(goblin) که کلییی سال عمر کرده و سر محو شدنش از دنیا چه اشکها که نمیریزم...قلبم با اون دختره که عاشقش بود له شد...

کلیپهایی که با سکانس های اینها میسازن و آهنگ غمگین یا شاد میذارن روش هم میبینم و حسابییییی عشق میکنم...

حالا این که الان میبینم که انگاری قراره داماد از مراسم نامزدیش فرار کنه و البته که هم عروس و هم داماد قربانی سیاست خانواده ن...

خلاصه فعلا در جریان باشید نفسم رفته با عشق داماد فراری و دختر داستان...


پ.ن: من یادم میاد یکروزهایی قلبم از فکر مهرداد میخواست بایسته، اما نمیتونستم بهش بگم دوستت دارم...

اولین باری که مهرداد رو میخواستم ببینم سر کلاس نقاشی بودم، میخواست بیاد جلوی کلاس نقاشیم... من عاشق اون کلاس بودم. واسه اولین بار در زندگیم رفته بودم کلاس نقاشی، اونم یک کلاس عالی با یک استاد فوق تصور... اون زمان من عاشق مهرداد نبودم ...اصلا عجیب بود چرا میخوام ببینمش...ولی خب از تهران اومده بود و قرار گذاشته بودیم همو ببینیم...من دست و پام یخ کرده بود...جا واسه قلبم کم بود... هیجان داشتم... عشق نبودا هیجان بود...یک جور گنگی خاص که من دارم چیکار میکنم؟! من از این پسر فقط اسم و فامیلش رو میدونم ...من از اون آدمی که 4-3 ساله میشناسم و هر روز از صبح تا شب سر کلاس میبینمش و اون همه بهش دل بستم و داغونم کرد چی دیدم که از این ببینم... اما به خودم گفتم فقط برو ببین چیه، چه جوریه...مثل یک دوست معمولی... واقعا هم دوست خوبی بود...چند ماه بود میشناختمش اما هیچوقت ندیده بودمش...

وقتی کلاس اون روز که بیش از همیشه کش اومد تموم شد، به هم زنگ زدیم ، اول یکی که تلفن روی گوشش بود داشت به من نزدیک میشد که خدا خدا کردم این نباشه، رد شد و نبود. بعد رسید سر اون کوچه و گفت من فلانجا ایستادم...خدا میدونه اینقدررر تاریک بود و من هم اصلا روم نمیشد درست بهش نگاه کنم که هیچی از این بشر ندیدم. یک دسته نرگس بهم داد ...هنوزم پاییز که میشه چشماش پی نرگسه که توی گرونی نرگس ها دسته نرگس پرو پیمون تری برام بگیره...



شاید خاطرات مونالیزا

اون زمان که هنوز پرشین بلاگ داغون نبود و کاسه کوزه مون رو نشکسته بود، یک وبلاگی میخوندم واقعا اسمش یادم نیست اما کلمه "مونالیزا" توش بود. یک خانم دکتر پزشک متخصص شاید زنان بود که رفته بود شاید آمریکا یا کانادا. آمریکا گمونم. بعد اونجا با یک پزشک فکر کنم جراح، به صورت صوری ازدواج کرده بود که خواهر اون آقا که یک بیماری داشتند (شاید معلولیت یا ام اس) بتونن از امکانات خاص بیمه ای استفاده کنند. شرایطی که در صورت ازدواج با این خانم حاصل میشد.

بماند که اینا تدریجی عاشق هم شدند و تصمیم گرفتند واقعی با هم باشن...البته که قانونی ازدواج انجام شده بود و فقط کافی بود خودشون واقعی با هم باشند... این خانم دکتر ترک بودند حالا نمیدونم تبریز یا ارومیه. پدرشون فوت شده بودند و مادرشون با مرد دیگه ای ازدواج کرده بودند و خواهری هم حاصل ازدواج مادر و ناپدری شون داشتند. ماجراهای اون خانواده هم خیلییی جذاب بود...

مادر و ناپدری متوجه میشن که این خانم ازدواج کردند و قرار شد که برن ایران و همه چیز رو به صورت رسمی انجام بدن. خانواده خانم بسیاررر از اون اقای دکتر خوششون اومده بود و به صورت صوری قرار بود اون آقا بیان خواستگاری (پدر بزرگ و مادر بزرگ خانم تایید کنند )...حالا بماند که این وسط همه چیززز کش میومد در حالی که اینها زن و شوهر بودند و واقعا بامزه بود نوشتن اون خانم دکتر و اتفاقات زندگی خودشون و فامیلشون...

من قلبم رو پیش اینا جا گذاشتم...کسی هست بشناسه این وبلاگ رو؟ این که آیا هنوز هم مینویسند یا...هرچی...