اسپویل

وقتی سریال در حال پخش میبینم، اینستاگرام مثل میدون مین گذاری شده س برام!!!

خب لامصبا بگذارید سریال دو دقیقه از انتشارش بگذره،  بعد تیکه تیکه بزنید سر در پستاتون!!!

حالا میزنی توی پستات بزن، اون تیتر درشت چند رنگ چیه میزنی ؟!!! "دختره میخواد از کوه پرت بشه ببین پسری که عاشقشه چطور جونش رو فداش میکنه!!!!؟"مثلا!

حالا یکی مثل منه...یک عده هم دیدم همش توی کامنتا مینویسن اگر سد اندینگه نبینیم؟ توروخخخخخدا یکی بگه پایانش هپیه یا غمگینه؟؟؟

خب دیگه پایانش رو بدونی حس دیدنت نمیپره؟!!!


فندق به خانه دوستش می رود...

خونه مامان مهرداد که میریم، گاهی پسر کوچولوی همسایه شون رو توی حیاط میدیدیم. خیلییی دلش میخواست با فندق بازی کنه. ماه رمضون چند بار شد که دم افطار میرفتیم یک خوراکی کوچیکی چیزی می بردیم واسه مامان اینا ولی داخل خونه نمیرفتیم (واسه قضیه کرونا که توی پیک هم بودیم)... یک روز پسر کوچولو توی حیاط بود و انگار میخواستن برن جایی. گفت من امروز دارم میرم جایی، میمونید تا من برگردم با فندق بازی کنم؟ گفتم عزیزم ما هم نمیمونیم. میخوایم بریم خونه مون الان. گفت پس برای چی اومدین؟!!!!!!(خیلی شاکی و با تعجب این جمله رو گفت)

حالا این مدت یکی دو باری خونه مامان بودیم خودش اومده در زده اومده توی خونه. از لحظه ای که وارد میشه هم کل خونه رو ملک آبا و اجدادیش میدونه. همه جا میچرخه بازی میکنه. یکم پر سر و صدا هست اما بچه خوبیه. تا وقتی ما نریم خونه مون هم برنمیگرده خونه شون. حدودا 6 سالشه.

چند بار اصرار اصرار که فندق هم بیاد خونه ی ما. من اسباب بازیهام رو بهش نشون بدم و اونجا کلیی وسیله هست بازی کنیم. خب ما فندق رو راستش تا حالا جایی نفرستادیم و خودمون هم که نمیشه بریم نظارت کنیم و اینکه گفتیم براش تبدیل به یک عادت نشه گفتیم نه همینجا بازی کنید . باز یکدفعه دیگه فندق میاد.

بالاخره چند روز پیش خونه مامان مهرداد بودیم، این پسر کوچولو اومد و کلییی بازی کردن بعد باز اصرار که فندق هم بیاد خونه مون. حالا فندق خب طفلک نصف سن اونو داره . خووووووب بازی میکنه ولی دیگه خسته بشه تعارف نداره. میشینه سر جاش کاری به حضور اون نداره. میگفت مامان بریم خونه مون. دیگه وسایلمون جمع کنیم بریم خونه مون. مهرداد هم به من میگفت من و فندق میمونیم تو برو چند ساعتی خونه کارات رو بکن که بدون فندق راحت باشی و ...

حالا اون پسر همسایه هم در حال اصراره که فندق رو ببره خونه شون. بالاخره مهرداد گفت باشه ربع ساعت میاد خونه شما ولی دیگه اومدیم دنبالش بیاد اینور. کلیی خوشحال شد و گفت باشه. فندق خودش میگفت نه من میخوام برم خونه اما یهو راه افتاد پشت سرش اروم رفت خونه شون. قبلش هم بهش گفتم رفتی اونجا چی میگی؟ گفت میگم "سلام.خوبید سلامتید؟"

من اومدم خونه و نفهمیدم چی شد...

بعد مهرداد میگه بگو پسرت چیکار کرده؟!!! وای قلبم  یهو کنده شد . گفتم چی کار کرده؟ گفت بعد از بیست دقیقه ای رفتم در خونه همسایه. پسر کوچولو اومده دم در میگم فندق رو بگو بیاد و ... میگه اونجاست و مامانش اومده دم در میگه بفرمایید... رفتم توی خونه میبینم روی مبل خوابه!!!

بچه مون جایی نرفت نرفت، وقتی هم رفت گرفت خوابید!

فندق نسبت به کلمه خواب از بچگی یک گارد خاصی داره. حالا هم میگه من اونجا نخوابیدم که! من خسته بودم. فقط خسته!!!

بعد نسبت به خونه همسایه هم این حس رو گرفته که من فقط همون یکبار میرم خونه مبین اینا! دیگه نمیرم.(مشکلی نبوده ها! این چون رفته خوابیده اونجا حس میکنه مشکل از اون خونه س!!!) ما هم میگیم باشه عزیزم. اگر دوست نداری نرو...

ازدواج اینترنتی

خب دیگه از قضیه چالش خارج شدیم ولی قرار شد من نظرم رو نسبت به نوع ازدواجم بگم...یعنی به عنوان کسی که همچین تجربه ای داشته...(ازدواج با آشنایی اولیه از طریق فضای مجازی و هم چنین با پسری که از خودش کوچیکتر هست)

دیگه چیزایی که میگم ترتیب نداره. هر چی به ذهنم رسید مینویسم.

1- به نظر من نمیشه بگیم فقط فلان راه برای آشنایی درسته و دیگه روشهایی غیر از اون رو مردود بدونیم. البته که من موافقم که بعضی از روشها بهتر هستند. مثلا اینکه فرد مطمئنی موردی رو معرفی کنه و البته در ادامه کامل اون مورد بررسی بشه و جلسات آشنایی متعدد باشه و اجباری برای پاسخ سریع وجود نداشته باشه به نظر من خیلی خوبه. اما خب گاهی واسه همه اونجوری پیش نمیره .

2- به نظرم سن فرد و از سنش مهمتر خودآگاهی فرد نسبت به علایقش و خواسته هاش خیلی مهمه. اینکه چه آینده ای برای خودش ترسیم کرده مهمه. مثال بزنم...مثلا من از فسقل بچه که بودم دوست داشتم همسرم تحصیل کرده باشه. منظور من اصلا و ابدا این نیستش که اگر کسی تحصیل نکرده یا تحصیلات بالایی نداره آدم خوبی نیست یا من کم میبینمش یا تحصیل نشونه چیز خاصی هست. اصلا و ابدا. اما من ادمی که دانشگاه رفته باشه مدلش علمی طور باشه دوست داشتم همیشه. بخاطر همین از بچگیم از اینجور آدمها دور خودم جمع میکردم و میدونستم که مثلا فلان پسری که بوتیک داره اگر بهترین از هر لحاظ باشه هم یکی از مهمترین ملاکهای منو نداره. پس هیچوقت اجازه نزدیک شدن به همچین کسی نمیدادم . (حالا مثال زدما. کسی دلخور نشه الکی). در ادامه این مطلب اینکه من کلا یک سری ایده آلها داشتم که تقریبا از هیچکدومش نگذشتم. اما ممکنه یک نفر مثلا یهو توی اینستاگرام با یکی آشنا بشه و عاشق بشه و دیگه از هر آنچه دوست داشته بگذره یا بدتر از اون هنوز نمیدونه چی دوست داره ، چی نداره. این نمیشه عیب اشنایی اینترنتی، این میشه مشکلات خود فردی که داره از این فضا برای اشنایی استفاده میکنه.

3- مسلما اینترنت فضایی هستش که شما براحتی نمیتونید و نباید به کسی اعتمادکنید. این روزها مردم با پسر خاله شون ازدواج میکنن معتاد از آب درمیاد (نمونه داشتیم توی دوستان). چه برسه که بخوایم آدم ندیده و نشناخته رو بهش اطمینان کنیم. اما اگر اتفاقی شد و بالاخره با فرد ظاهرا مناسبی آشنا شدیم و از ایده آلهامون هم کوتاه نیومدیم اینجا نقش تحقیق خیلی پررنگ میشه. اگر هم مشکلی نداریم و ندارند از اینکه هر اندازه مطالعه و بررسی و تحقیق کنند و کنیم همه نباید ناراحت بشیم و بشن.

مثلا مامان وبابای مهرداد اومدن دانشگاه. از اموزش، امور فرهنگی، بعد رفتن سراغ استادا. حالا ما یکی دو تا استاد که نداشتیم. ولی مثلا از پنج شش تاشون کلییی پرس و جو کردند. اومده بودن شهر ما از همسایه و جاهایی که فکر میکردن خانواده مارو بشناسند کلییی پرس و جو کردن. پدر من یک روز با رییس ثبت احوال شهرمون که دوستشون بودن پا شدن رفتن شهر محل تولد مهرداد.  این اقای رییس قبلا اون منطقه رییس بودن و دوستان زیادی داشتن. حسابی تحقیق کرده بودن که اینها کی هستن، از چه خانواده ای هستن، گذشته شون چیه، چرا از این شهر رفتن؟ خونه شون قبلا کجا بوده،. بعد دونه دونه همسایه های قدیمیشون پرس و جو و تحقیق. بعد دوباره همون شهری که ساکن بودن تحقیق. بعد بابام گفتن که خانواده شون سرشناسن و به خوبی همه ازشون یاد کردن و مهاجرتشون هم واسه امکانات بهتر بوده و دلیل بدی کسی عنوان نکرده. پس خانواده مورد تاییده و حالا خودش... یک دوستی داشتن بابا که گفتن این میتونه خیلی دقیق واسمون تحقیق کنه . (دوست که میگم طرف 20 سال از بابای من کوچیکتره ها شاگردش بودن که دیگه سالهاست دوست موندن و روابط نزدیکی داریم). بعد طرف وقتی بهش گفتن قضیه رو گفت فقط کدملی بدین!!!! من گفتم یا خدا. این دیگه از کجا میخواد تحقیق کنه. چند روز بعد به بابام گفتن پسره بیرونش و روابطش و پیشینه ش و دور و بریاش پاک پاک. خیالتون راحت. دیگه اخلاقش رو ولی خودتون باید ارزیابی کنید. داماد دوستمون که دانشجو شریف بود فرستادن خوابگاهشون. جورییییی پرس و جو کرده بود که مهرداد میگفت سر توی هر اتاقی میکردم میگفتن به شاه داماد!جلساتی که خانواده اونا با من و خانواده من با مهرداد حرف زدن هم که دیگه نگم بهتره. پس حالا هر جور اشنا شدین شدین، اما حداقل بخاطر آینده هم که شده مدتی امون بدین درست تحقیق کنید. بعضی ها چه در ازدواج سنتی چه مدلهای غیرسنتی کلا هولن. میخوان زود تمومش کنند.

4- مورد بعد اینکه حالا اگر تقی به توقی خورد و اینترنتی آشنا شدین و به سلامتی ازدواج کردین، لزومی نداره که نحوه ازدواجتون رو واسه همه توضیح بدین. امیدوارم فکر نکنید که من ادم دروغگویی هستم اما اگر حس کنم لازم نیست چیزی رو به کسی بگم و اون دیگه خیلی اصرار داره واقعیت تحویلش نمیدم. به جز نسیم کسی نمیدونه که من و مهرداد چطوری اشنا شدیم دقیقا. کلی گفتیم معرفی شدیم به هم و تمام.

5- در مورد ازدواج با کوچیکتر از خودتون من هیچچچچچچچچ توصیه ای نمیتونم بکنم. چون مشخصه که فرد تا فرد فرق میکنه. من در مورد خودم به جز همون بار اولی که هیچ شناختی از مهرداد نداشتم و سن هم رو پرسیدیم و گفتم ا. این که کوچیکتره. هیچوقت هیچوقت هیچوقت حتی برای لحظه ای حس نکردم مهرداد از من کوچیکتره. از اونجایی که خیلی توی همه چیز با هم همراهیم نهایتش حس میکنم هم سنیم. راست و حسینی اصلا به سن فکر نمیکنم. موردی پیش نمیاد که بخوام فکر کنم. البته کلییی به شوخی به هم تیکه میندازیما ولی واقعا شوخیه و فقط بین خودمون دوتاست و محض خنده س و هیچکدوم ابدا منظور بدی پشتش نداریم. مثلا یهو دو تا مون با هم میریم آشپزخونه. سر آب سرد کن. بعد مهرداد زودتر لیوانش رو پر میکنه و میگم مهرداد من خیلی تشنمه. میگه آب از کوچیکتره!!!

اما یک موردی رو در نظر داشته باشید. اونی که از شما کوچیکتر هستش و روی پول هم بزرگ نشده خب مسلما بنده خدا تاز کم کم داره تلاش میکنه. توی این اوضاعی که خودتون میبینید طول میکشه بتونه خیلی چیزا داشته باشه. اگر به مادیات خیلی اهمیت میدین این گزینه کوچیکتر رو رها کنید. مثلا من یکی از دوستای صمیمیم کلیییییییییییییی خواستگار داشت. همه مدل. یکبار وقتی حدودا 27-26 سالش بود به من گفت من دیگه از این به بعد نمیخوام با سن پایین ازدواج کنم (حالا منظورش کوچیکتر از خودش نبودا. منظورش هم  سن و یکی  دو سال بزرگتر بود). گفت من دیگه نمیتونم انرژی بذارم و کلیی صبر کنم تا خونه دار بشیم و ماشین بخریم و ...و بالاخره چند سال بعدش با یک آقایی که 7 سال از خودش بزرگتر بود و خونه و ماشین و شغل خوب داشت ازدواج کرد. اما من اساسا اینجوری نبودم و نیستم. من از اینکه آروم آروم تلاش کنم ناراحت نمیشم. من اینکه علایقمون و خواسته هامون به هم شبیه باشه و حسابی توی سر و کله هم بزنیم مدام و یک موجود فان و شیطون دور و برم باشه برام با ارزش تره. حالا اگر رفاه هم باشه عالیه ها. کی بدش میاد. اما هدفم اون نبوده. ما وقتی ازدواج کردیم تازه مهرداد دکترا قبول شد و طفلک همه جور فعالیتی انجام میداد و منم مدتی بعد رفتم سر کار و حتی خرج خونه مون تا مدتی فقط با حقوق من بود . چون مهرداد مثلا چند ماهی یکبار حقوق میگرفت (حق التدریسی درس میداد یا با موسسات همکاری میکرد یا پروژه برمیداشتن). ولی این برای من اصلا باعث ناراحتی نبوده و نیست.

6- اگر روی ظاهرتون حساس هستید و میخواید خودتون رو عذاب بدین اصلا با کوچیکتر از خودتون ازدواج نکنید. مثال ... من و مهرداد وقتی کنار همیم ابدا کسی فکر نمیکنه که من دو سال بزرگتر باشم. همه فکر میکنن مهرداد چندیننننن سال بزرگتره. چون من کلا ریزه میزه و بیبی فیسم. قیافه م به سنم نمیخوره.  نه اینکه مهرداد خیلی بزرگ بزنه. خب بعضی ها این تفاوتها توی ظاهرشون مشخصه و یک عمر میخوان اعتماد به نفسشون رو از دست بدن و ناراحت باشن. خب چه کاریه آخه. اول این چیزا رو واسه خودتون حل کنید. آینده هم دیگه خدا خودش کمک میکنه. از لحاظ بچه و مسائل این مدلی هم باید از اول سنگاتون رو وابکنید.(البته به نظرم در هر سنی باید سنگاتون رو وا بکنید ). چون این یک مورد طبیعیه که بالاخره خانم ها زودتر از آقایون توانایی باروری رو از دست میدن.

براتون دنیا دنیا عشق آرزو میکنم.

کوچ به بیان. آری یا نه؟

بچه ها سلام . در رابطه با موضوع زیر، هر کی اطلاعاتی داره لطفا واسم کامنت بگذاره . ممنون میشم.

آیا "بیان" برنامه ای برای بک آپ گرفتن از مطالب داره؟

کسی که تجربه استفاده از بیان یا سرویسهای وبلاگی مختلف رو داره ممکنه به من بگه کدومش بهتره؟

من مدتیه توی ذهنم میخوام کوچ کنم و برم به بیان. اما نمیدونم کار درستی هست یا نه.

زمانی که پرشین بلاگ داغون شد الحمدلله من از نوشته هام بک آپ داشتم و واقعا چیزی رو از دست ندادم . بماند که دوستام رو گم کردم و هنوز به بعضیهاشون فکر میکنم ...

خلاصه اگر موردی دارید که فکر میکنید به من کمک میکنه ممنون میشم بگید.

چالش شارمین. موضوع داستان آشنایی من با آخرین عشقم قسمت ششم (آخر)

رفتیم تهران. به محض رسیدن به نمایشگاه مهرداد منتظربود و همدیگه رو پیدا کردیم و به دوستام هم گفتم مهرداد پسر داییم هستش و دانشجوی  فلان رشته در تهرانه.

تاکید میکنم که این چند تا همکلاسیم با اینکه خیلیییی خصوصیات مثبت زیادی داشتند اما جزء اون بچه هایی بودند که مدام پیگیر بودن کی چیکار کرده و با کی هست و چی شده و ... و من نمیخواستم الکی حرف درست بشه. لذا مجبور شدم دروغ بگم. بماند که همون اول بهم گفتن تو همچین پسر دایی داشتی رو نمیکردی

ما از بچه ها جداشدیم و رفتیم دنبال کتابهایی که لازم داشتیم. حدود ظهر هم از نمایشگاه رفتیم بیرون و یک تهرانگردی کوچیکی انجام دادیم. اون سفر خیلی به من و مهرداد خوش گذشت و واقعا من یک آدم دیگه شده بودم و تصمیم گرفته بودم شروع کنم واسه امتحان دکترا آماده بشم و کلا انگیزه های زیادی برام ایجاد شده بود. فردای روزی که از تهران برگشتم بنا به یک اتفاقی با ماشین عشق سابق تصادف کردم. البته اینجوری نبود که عمدی بهم زده باشه ...ماجرایی بود که بالاخره منجر به آسیب صورت و پا و دستهای من شد. یک هفته نتونستم برم دانشگاه و بعد از یک هفته با پایی که میلنگید و صورت و دستهای زخمی رفتم دانشگاه. متاسفانه رفتاری که توی اون شرایط از طرف همکلاسیم با من میشد خیلی تحملش برام سخت بود و از اونجایی که شرایطمون طوری بود که توی یک گروه باید با هم کار میکردیم دیگه عملا من احساس کردم نمیتونم ادامه بدم. مهرداد ازم خواست که از دانشگاه برم و مدتی نباشم توی اون فضا و بسیار تاکید میکرد که مطمئنم شرایط بعد از بازگشتت عوض میشه.با اینکه توی اون ترم خیلییی سخت مرخصی میدادن اما وقتی وضعیتم رو برای مدیر گروهمون توضیح دادم و با توجه به چیزهایی که خودش میدونست بهم اعلام کردن که میتونم بدون مرخصی مدتی برم و فقط برای امتحان برگردم .

من رفتم خونه و گوشیم رو هم خاموش کردم و فقط نسیم و مهرداد شماره جدیدم رو داشتن. بچه ها هم نمیدونستن که من اصلا کجا رفتم و فکر میکردن حتی شاید انتقالی گرفتم. مرداد بهم گفتن که برگردم و واسه یک امتحانی آماده باشم. مهرداد تابستون بود و اومده بود خونه شون اما نمیتونست منو ببینه و این خیلی اذیت کننده بود. اما من واقعا وقتی برگشتم یک آدمی شدم که دیگه نفر قبلی براش با یک درخت هیچ تفاوتی نداشت... حتی بی اهمیت تر. متاسفانه کلاس نقاشیم هم بخاطر آسیب دستم از دست دادم...

مرداد که برگشتم ماه رمضون بود. یک رو ز با مهرداد نشسته بودیم توی پارک داشتیم یک سری عکسهایی که من چاپ کرده بودم رو نگاه میکردیم (مربوط به مسافرت من بود)، یهو گفت غزل! تو عکس خیلی دوست داری نه؟

گفتم آره میدونی که من عاشق عکسم. دلم میخواد از هر اتفاقی صد تا عکس داشته باشم.

گفت اگر یکی بیاد خواستگاریت بگه واسه عروسیمون عکس توی آتلیه نگیریم تو ناراحت میشی؟

گفتم نمیدونم خب باید ببینیم دلیلش چیه، مثلا اگر بحث مالی قضیه هست، خب من اینقدری هم سخت گیر نیستم. یکدونه عکس تر و تمیز خوشگل توی آتلیه بگیریم هم کافیه یادگاری باشه. اما دیگه دلیلیش چیا میتونه باشه؟

گفت خب مثلا به دلایلی به آتلیه اعتماد نداشته باشه بگه عکس نگیریم.

گفتم خب راضیش میکنم، یک جای مطمئن پیدا میکنیم. حالا دیگه اگر تهش هم دیدم خیلی آدم درستیه این یکدونه مشکلی نیست.

گفت اگر اون آدم من باشم؟ با من ازدواج میکنی؟

من متعجب و با خنده گفتم یعنی چی؟

گفت یعنی همین...با من ازدواج میکنی ؟

من اصلا نمیتونستم باور کنم.میگفتم جدی میگی الان؟ قضیه چیه؟

گفت من تصمیم گرفتم تو رو به عنوان یکی از موردهای ازدواج به بابام معرفی کنم. اینهمه اونها گشتن منم گزینه خودم رو میخوام بگم...

من یادم نیست چی شد بعدش اما یادمه اونشب تا صبح من و مهرداد با هم چت کردیم و تازه جدی جدی ملاکهامون رو بررسی میکردیم. اون شب تازه برای اولین بار من از مهرداد پرسیدم بابات شغلش چیه و اون هم همینطور!!!! (اینقدر مطمئن بودم که ما قرار نیست با هم بمونیم و دوستیمون نیازی به دونستن این چیزا نداشت)

چند روز بعد روز هیجدهم ماه رمضون بود که مهرداد مامان و باباش رو آورد که من رو با فاصله ببینند و البته اول نگفته بود که چطوری آشنا شدیم و گفته بود از طریق بچه ها و یک کار مشترک و ...بعدتر واسه باباش توضیح داده بود دقیق که چطوری آشنا شدیم و نمیدونم مامانش بالاخره فهمید یا نه...

روزهای زیادی گذشت اتفاقات زیادی افتاد. چند بار همه چیز تا مرز کنسل شدن رفت... خب موارد مختلفی بود که باید در نظر میگرفتن. من دو سال از مهرداد بزرگتر بودم (در ظاهرمون به نظر میرسه مهرداد چند سال بزرگتره) ، خانواده من از لحاظ مالی در سطح پایینتری بودن (موضوع اصلی نبود اما در بعضی قسمتها اهمیت پیدا میکرد) و موارد دیگه ای ...

مهرداد معتقد بود هر آنچه که برای همسر ایده آلش در ذهنش بوده در من میبینه .میگفت وقتی همه چیز درسته من چرا باید برم جای دیگه ای دنبال شخص جدیدی بگردم. موردی مثل سن هم کلیی مشاوره رفته بود و صحبت کرده بود و ظاهرا برای خودش حلش کرده بود.

در نهایت پس از مدتها تلاش مهرداد که من الان که کامل با خانواده ش آشنا هستم میدونم که چقدررررررر زحمت  کشیده تا چیزی که میخواسته رو به دست بیاره و در عین حال رضایت خانواده ش رو هم داشته باشه، بهمن 90 باباها با هم صحبت کردند و پدر من وقتی به روش خودشون مو رو از ماست کشیدن اواخر اسفند موافقت خودشون رو اعلام کردند.عید سال 91 خانواده مهرداد اومدن خواستگاری رسمی و 31 فروردین عقد موقت و نیمه تیرماه هم عقد رسمی انجام شد.

اون شش ماهی که من تعریف نکردم خیلی خیلی خیلی سخت گذشت اما ارزشش رو داشت. مهرداد به من گفت خانواده من اول خیلی سخت میگیرن که مطمئن باشن هیچ اشتباهی رخ نمیده و الان هم گزینه ی پیشنهادی من همه معادلاتشون رو به هم ریخته، اما بعد از اینکه قبول کردن جوری پشت این انتخاب می ایستن انگار هیچوقت هیچ بحثی نبوده و واقعا هم همینطوری هستش.

یکی از بچه ها پرسیده بود اون دستبندها رو از کجا خریدین. من و مهرداد یک تایمی افتاده بودیم روی دور وسایل زوجی...نخندینا. مثلا کوله پشتی مثل هم. قضیه اینجوری بود که من یک کوله پشتی از دانشگاه جایزه گرفته بودم مهرداد خیلیییی ازش خوشش اومده بود. من اینقدررر مسابقات مشابه شرکت کردم که یکی دیگه عین همون جایزه گرفتم و اونو دادم به مهرداد. فلش هامون مثل هم بود و دستبندهامون. دستبندها رو من به یکی از بچه های دانشکده هنر که توی خوابگاه کار چرم میکرد سفارش دادم. خیلی برامون عزیز بودن و هستن. اون عکسی که گذاشتم میخواستم عکسی باشه که دستبندها توش مشخص باشه اما بعد دیدم انگار جوری افتاده که نمونه کار ناخن رو میخوام نشون بدم ولی خدایی هدف دستبندها بود.

پ.ن: قضیه عکس آتلیه هم این بود که من به شدت عاشق عکسم و همیشه خیلی در مورد عکس صحبت میکردم انگار! بنا به یک موضوعی مهرداد به آتلیه ها حساس شده بود و اعتمادش رو از دست داده بود. خودش میگفت من مدتی بود فکر میکردم ما توی همه چیزززز تفاهم داریم فقط تو دلت عکس میخواد و من اعصابم خرد میشه. واسه همین دغدغه ش رو مطرح کرده بودو بگم که ما عکسهامونم توی عکاسی گرفتیم و آب از آب هم تکون نخورد و هزار دفعه دیگه هم تا حالا رفتیم آتلیه. نت برگهای تهران از دست ما دو تا خسته بودن بس که پهن بودیم وسط عکاسی ها

اینم بگم که مهرداد بعدها به من گفت که همون اوایل وقتی هنوز من محبت چندانی هم نثار مهرداد نمیکردم!!! یکوقت به عشق سابق  زنگ زده بوده و ازش پرسیده بوده که آیا از نظر اون همه چیز تموم شده؟ آیا برنامه ای برای این رابطه داره یا نه؟ و اون هم گفته بوده که نه و خیلی هم از من تعریف کرده بوده و گفته بوده غزل خیلیییی دختر خوبیه و من دلایل خاص خودم رو برای قطع این رابطه دارم.

حالا در یک پست دیگه ای من نظرم رو به عنوان آدمی که همچین ازدواجی رو تجربه کرده میگم براتون.  از این به بعد اگر خاطره ای چیزی هم یادم اومد که بامزه باشه دیگه جدا تعریف میکنم. این آخرین پست از سری پست های چالش خواهد بود و از این به بعد عادی میشه وبلاگ. خیلی ممنونم که تا اینجا با من همراه بودین و باعث شدین من خاطراتم رو مرور کنم. دوستتون دارم