پی نوشت تولد

در روزهای نزدیک به تولد فندقیم...چند وقتی هستش که شبها موقع خواب قصه تعریف نکردم و زیاد اطرافش نبودم...البته حتما شب به خیر و بوس و ...داریم.

چون ظهرها میخوابه، ساعت خواب شبش خوب نیست و وقتی هم می‌ره توی تختش تا خیلییییی وقت همینجور با خودش حرف میزنه(که عاشقققق این کارشم). 

دو شب پیش دیدم دیگه خیلیییی طول کشید و هنوز نخوابیده، رفتم تو تختش دراز کشیدم و گفتم میخوای برات از روزهایی که هنوز دنیا نیومده بودی و منتظرت بودیم تعریف کنم؟ خیلیییی ذوق کرد و گفت آره!

منم شروع کردم و سعی کردم کلمات قشنگ و خوبی انتخاب کنم و با این جمله شروع کردم که وقتی من و بابا مهرداد فهمیدیم که قراره مامان و بابا بشیم خیلیییی خوشحال شدیم... خیلی منتظر اومدنت بودیم و هنوز خونه و اتاقت آماده نبود و ما شروع کردیم به آماده سازی خونه...جزء به جزء تعریف کردم که چیا خریدیم، چه کارهایی کردیم و...با دقت گوش میکرد و حتی وقتی فکر کردم خوابه و کمی سکوت کردم، پرسید بعدش چی شد؟!!!

بالاخره خوابید.

دیشب اومده میگه مامان! وقتی کارهات رو تموم کردی، اگر وقت داشتی میتونی بیای ادامه قصه دیشب رو بگی؟

تمام وجودش میشه ذوق...وقتی تعریف میکنم. 



پ.ن۱: شما هم وقتی قصه میگید، وسطش دچار حمله خواب می‌شید؟!

پ.ن۲: پارسال که تولد خاصی نداشت و خوردیم به یک سری اتفاقات و کلا نشد تولد بگیریم. امسال هم میخواستم تو این چند روز کیک درست کنم و ببرم کودکستان که تولد با بچه ها داشته باشه اما اینقدررررر سرمون شلوغ بود و برنامه هام قاطی شده که دیشب فکر کردم بگذارمش واسه دو هفته دیگه. یکی از موارد تاخیر اینه که من کیک‌های تولد و ...رو خودم درست میکنم و همه برنامه ها باید با کیک تنظیم بشه وگرنه اگر قرار بود سفارش بدم و از بیرون بگیرم سریع حل میشد قضیه. البته که امروز می‌خوام یک کیک کوچیک درست کنم و فردا خامه کشی کنم بریم خونه مامان بزرگ مهرداد و یک تولد خیلی کوچک چند نفره بگیریم، هدیه هم بهش بدیم. 

یک جمع خوب داریم که تقریبا مرتب با هم بیرون و دور همی میریم. چند وقت پیش تولد واسه بچه ها گرفتن و کادو و... نمی‌دونم حسم قابل درک هست یا نه، اما دلم نمیخواد فورا منم یک تولد واسه بچه م بگیرم. انگار میگم بیاید کادو ها رو پس بدین. حالا به امید خدا یک وقت دیگه تولد شلوغتر هم براش میگیرم اما امسال نه! شاید هم صبر کنم مامان و بابای مهرداد بیان و ایام امتحانات هم تموم بشه و یکوقتی ملت رو بگم بیان تولد. باز اونها هم بیان، اگر جاری و بهزاد هم بیان یک مشکل دیگه میشه. اونم اینکه جاری فامیل خانواده همسر هست، (قبل از جاری بودن، فامیلشون بوده. یکی از کازین ها هست).خب اونها بیان باید افراد دیگر رو هم دعوت کرد که هم تعداد زیاد میشه و هم جا کم میاریم و هم بعضی فامیل میشن، بعضی دوست هستند... 

نمی‌دونم مردم واسه بچه هاشون تولدهای خاص و مفصل و ...میگیرن یا فقط بلاگر جماعت اینجوریه؟! زیاد از بقیه خبر ندارم.

من خودم همینجوری جمع و جور دوست دارم...دو بار هم که تقریبا تولد و کیک ویژه ای نداشته.سه سالگی و پنج سالگی. ولی خب یکوقت بچه بزرگ نشه بگه چرا من عکس تولد ویژه ندارم؟!!!!!!!

یک ایده عکاسی هم دارم البته، منتظرم بهار بشه، یک باغ قشنگی سراغ دارم از فامیلهای نزدیک، عکاس ببرم اونجا ازش عکس بگیره...یادگاری بمونه از شش سالگیش.

پ.ن۳: کاش هدیه شش سالگی میشد بهش یک خواهر یا برادر بدیم. می‌دونم که دوست داره و همه ش میگه خواهرم اینجور ، خواهرم اونجور، اگر خواهر داشتم اینکار رو میکردم، اگر خواهرم بود اون کار رو میکردم!!!!!البته که مسلما بچه دوم رو فقط بخاطر وجود خود بچه دوم می‌خوایم و ارتباطی به خواسته فندق نداره. 

پ.ن۴: راز جنگل (طرح همون قدیما که خودمون بچه بودیم) و بازی یوروپولی (روپولی؟!) براش گرفتیم...البته ما همیشه از قبل و در هر فرصتی که بشه مقداری اسباب بازی یا بازی فکری میگیریم و نگه میداریم، اینها که ارزون نمیشن، روز به روز هم گرونتر میشن و هم اینکه گاهی یهویی پیش میاد که باید هدیه ببریم جایی، اینه که از قبل موجود داریم. بماند که همین تازگی یوروپولی رو که سفارش دادیم و رسید، متوجه شدیم یکی دیگه هم داشتیم!!!!

خلاصه که دو تا بازی قراره بهش هدیه بدیم و شاید بهش بگیم می‌تونه لباس تیم ملی هم بخره. چون چند وقتی هستش که میگه از این تی شرت ورزشی ها که عکس پرچم ایران داره برام بگیرید. از کجا میخرن و...

پ.ن ۵: یهو یادم افتاد که با این علاقه ای که به شطرنج داره و پیشرفتی که در یادگیری بازی داره، میشد تم کیکش رو به شطرنج ربط داد ...گرچه چون خودم درست میکنم فعلا ایده ای ندارم که چطوری کار کنم...حالا اگر تولد مفصل خواستم بگیرم سعی میکنم تلاش کنم و عملیش کنم.( باز یادم افتاد که چقدرررر سرم شلوغه. مطمئنا خیلییییی ها خیلی بیشتر از من کار دارند اما برای من همینقدر که درگیری دارم شلوغ محسوب میشه دیگه)


یک کیلومتر بیشتر

من رفتم کربلا، این فندقک بلا حدود ده روز با پدرش تنها بود...

نه تنها ذره ای دلتنگی نکرده بود که حساااااااابی بهش خوش گذشته بود. خونه رو کرده بودن پاتوق و مردان فامیل و دوستان مهرداد و...در هر فرصتی جمع میشدن بازی و...

من رفتم و برگشتم بچه کلااااا ورزشی و فوتبالی شده بود!!!!! ‌‌ما که تقریبا اصلا تلویزیون روشن نمیکنیم، قبلا گاهی وقتها فندق شبکه پویا میدید که الان تبدیل شده به شبکه ورزش!!!!!!!!!

شطرنج هم مدتهاست که مهرداد باهاش کار می‌کنه و الان به سطح مناسبی واسه سن خودش رسیده.

نمی‌دونم اسمش چیه اما یک برنامه ای مهرداد روی گوشیش داره که آنلاین شطرنج بازی می‌کنه با بقیه... یک اکانت هم واسه فندق ساخته و اون هم گاهی با هم رده های خودش (از لحاظ امتیاز) مسابقه میده و حسابیییییی کیف می‌کنه. پرچم کشورها رو هم مدام چک می‌کنه و حفظ میکنه و گاهی نقاشی میکشه و... یهو میاد میگه مامان من امروز با یک هندی مسابقه دادم باختم ولی از اسپانیا بردم!!!!!!!!!

پیرو همین علاقه به گوشی مهرداد، انگار علاقه ش به خود مهرداد هم زیاد شده

دیروز میگه مامان! من بابا رو بیشتر از شما دوست دارم!!! (بعد انگار خودش عذاب وجدان گرفته) در ادامه میگه فقط یک کیلومتر بیشتر دوستش دارم. خودت رو ۲۲۰۰ کیلومتر دوست دارم. بابا رو ۲۲۰۱ کیلومتر.

اشکالی نداره؟!!!! گفتم نه مامان، هیچ اشکالی نداره...خیلی هم خوبه. ازت ممنونم.


پ.ن: مهرداد می‌گفت اصلا نگران فندق نباش.حالش خوبه. از کربلا برگشتم گفت فقط یکم غذاش کم شده بوده... و من شدیداً امیدوار بودم که بخاطر دوری از من کم اشتها شده باشهوقتی برگشتم مریض بودم کمی و خیلی احتیاط کردم و حتی با ماسک می‌خوابیدم... پدر و پسر روی تختمون میخوابیدن. من توی هال. شب دومی که برگشته بودم اومد توی هال و گفت میشه کنارت بخوابم گفتم آره مامان ولی من یکم فاصله میگیرم یکوقت مریض نشی...بالش گذاشت و دراز کشید و بعد دستش رو آورد دور من ...


پ.ن۲:

حالا مهرداد بنده خدا نه اونقدری فوتبال میبینه و نه اونقدری پیگیری هاش علنی و تابلو هست... اما این فسقل رو باید دید چقدر هیجان داره واسه دیدن مسابقات ورزشی... به نظرم اشکالی نداره زیاد اما یک مامان و بابای خودم در وجودم هست که همیشه معتقد بودن باید کار مفید !!!!! انجام بدیم و برای کارهای غیر مفید !!!!! بیش از اندازه هیجان زده نباشیم. مدام در حال کنترل این قسمت از درونم هستم...

کرونا

خیلی وقتها یهو به ذهنم میاد که آخیشششش...چه خوب که کرونا تموم شد(یعنی اون دورانش با اون شرایط خاص و استرس و ...وگرنه همچنان به عنوان یک بیماری حضور داره)

تا به ذهنم میاد، کلی خدا رو شکر میکنم و نفس میکشم و از اینکه مجبور نیستم ماسک بزنم و بترسم و... لحظاتی آرامش عجیبی دارم. اگر کسی هم اطرافم باشه میگم چه خوب که از اون دوران گذشتیم.

اما مدام حواسم هست که این حرف رو جلوی هر کسی نزنم... واسه عده ای کرونا هیچوقت تموم نمیشه...حداقل من فکر میکنم اینجوری باشه. اونهایی که عزیزانشون رو بر اثر کرونا از دست دادند. همین روزها سالگرد فوت یکی از فامیلها هستش که با رفتنش قلب و دل همه ما فشرده شد. جوون بود، با اخلاق، پرتلاش، انسان واقعی ...همسر خوب، پدر خوب...پسر خوب...دوست و برادر خوب... 

مدام به خودم تذکر میدم حواسم باشه از این آخیش های از ته دل جلوی همسرش، مادرش و...نگم. کرونا واسه بعضی ها هیچوقت تموم نشد!

کزت

دیدین تو سریال و فیلمها مثلا یک مردی، زنش ول کرده رفته یا مجرده تنها زندگی میکنه، یا خانمی، آقایی مشکلی داره و خونه ش ترکیده و همه چیز همه جا ریخته... بعد یکی میاد دستمال میپیچه دور سرش، پلاستیک زباله برمیداره آشغالها رو جمع می‌کنه و ظرفها رو می‌شوره و لباسها رو مرتب می‌کنه و...؟!!!! 

الان من هم اونی هستم که خونه ش ریخت و پاش هست...هم اونی که دستمال بسته دور سرش!!!!!!

داغون میکنم خونه رو بعد تبدیلش میکنم به دسته گل. حد وسط ندارم اصلا... این هم از خصوصیات کمال گراهاست. 

حالا خونه رو آشغالدونی تصور نکنیدها. بیشتر به هم ریخته س تا کثیف...

ولی ای کیف میکنم... خسته میشم ولی حالم جا میاد.

هله بیکم یا زواری

پریروز بعد از ظهر با مهرداد حرف می‌زدیم... در واقع می‌خواستیم یکم استراحت کنیم، قبلش مهرداد شروع کرد به حرف زدن و یهو وسط حرفهاش گفت فلانی هم گذرنامه ش رو تمدید کرده و میخواد بره کربلا، بهمانی هم گذرنامه زیارتی گرفته و ...یهو واقعا بی منظور پریدم وسط حرفش که اگر اینجوریه منم برم! بدون مکث گفت: خب برو!!!!!!!!!!

با چشمهای گرد شده به مهرداد نگاه کردم که جدی؟!!!!!!!!

گفت: آره

گفتم یعنی فندق رو میگیری من برم؟!!!!!!!!! 

گفت: آره

همچنان فکر میکردم قضیه شوخیه و نه کاروانی، نه ثبت نامی، نه چیزی...

گفت برو گذرنامه هامون رو بیار ببینیم تاریخ انقضاش کی بوده و همزمان خودش تو اینترنت که شرایط تمدید گذرنامه چک کنه...

تماس اینور و اونور و یکی گفت که ساعت حدود شش فلان جا بازه بیاین بپرسید. رفتیم و سربازی دم در گذرنامه ها رو گرفت و رفت داخل و در رو بست. به ده دقیقه نکشید آقای دیگری اومد بیرون گفت غزل شمایی؟ گفتم بله، گفت مهردادیان (مثلا فامیلی مهرداد) کجاست؟ مهرداد رو که دورتر با تلفن صحبت میکرد نشون دادم و گفتم اونجاست.

گذرنامه ها رو گذاشت توی دستم و گفت التماس دعا!!!!!!!!!!!!!

فکر میکنم این سریع ترین تصمیم گیری زندگیم بود...تصمیم به انصراف از دکترا هم مدتی رایزنی و راضی کردن و پرس و جوش طول کشید!

حالا منم و گذرنامه و کاروانی که ندارم و تنها کاروانی که یکی دو روز دیگه میره و من تو لیست رزرو!!!!!!!! 

عاشق مهردادم که میگه این هم نشد خودت تنها برو!!! رهام نمیکنه بهم ایمان داره که از پسش برمیام...

مامانم جمعه رفتن و از دو روز پیش دیگه خبری نداریم ازشون.

به مامان و بابای مهرداد و بابای خودم هم هنوز چیزی نگفتیم...

 حس میکنم واقعی نیست. وسایلم رو کنار هم گذاشتم اما هنوز جمع نکردم...نمی‌دونم چی شد یهو.