اصطلاحات فندقی

چند روز پیش فندق رو با اسم گندم آشنا کردم و گفتم مثلا بعضی دخترها اسمشون گندم هست. کلی خندید و واسش جالب بود  و هی با هم تکرار کردیم که مثلا مامانشون صداشون میزنه گندم جون، گندم خانوم...

دیروز مامان مهرداد میگن فندق بهم گفته از این به بعد بهت میگم مامان گندم!!! تو خودت میشی مامان گندم!!! بعد هی صدا زده مامان گندم و بازی کرده و... بعد یهو گفت مامان گندم!!!! شما رو آرد کردم الان!!!!



چند روز پیش یک داروی گیاهی رایج برای دل درد دادم به فندق... یعنی گفت مامان دلم یکم درد میکنه، می‌دونستم خیلی مشکلی نداره، بهش گفتم این دارو زنیان هست، قبلا هم کمی خوردی، یک کوچولو بهت میدم زود هم پشتش آب بخور که دهنت تلخ نشه، زنیان آسیاب شده بود، بهش دادم و دیگه هم چیزی نگفت...

باز دیروز مامان مهرداد میگن این زنیان رو  فندق دیروز دیده( زنیان آسیاب نشده روی میزشون بود)، گفته چی میخورید؟ گفتم یکم از این دارو میخورم، اسمش زنیانه...

 فندق گفته:« منم خوردم ، ولی من خاک شده ش رو خوردم»!!!!!!

ما

خلاصه اتفاقات مهم زندگی تو این مدت که نبودم!!!

۱- از دانشگاه انصراف دادم ( واقعا انصراف دادما، ننداختن منو بیرون)

۲- مهرداد اون پست معاونتی که قبلا بهش پیشنهاد شده بود و رد کرد رو این سری قبول کرد.

۳- فندق مهدکودک میره. بماند که دو ماه و نیم اول پاییز این بچه مدام مریض بود و سه دوره آنتی بیوتیک مصرف کرد!!!!!!!

۴- دانشگاه ترم قبل کلاس نداشتم اما این ترم یک درس دارم. پس همچنان میتونم خودم رو یک استاد حق التدریس بنامم دبیر دوره های متوسطه شدم و جوری سرگرم روابط پیچیده با نوجوونها هستم که در یک خط نگنجد!!!

۵- خوشحالم که هر وقت به ماه نگاه میکنم میتونم از دیدنش وسط آسمون لذت ببرم.

می‌نویسم که تو مود نوشتن باقی بمونم.

یک نکته مهمی که من روزانه چند بار باید به خودم یادآوری کنم اینه که خونه نمایشگاه نیستش!!!

حس میکنم پیش زمینه اینو داشتم که دچار مشکل وسواس بشم، اما خب نشدم. مسلما اینکه قادرم چندین روز تو یک خونه کاملا به هم ریخته از هر لحاظ زندگی کنم و تنها نگرانیم این باشه که نکنه یکی سرزده بیاد خونه مون و کلی خجالت بکشم، معنیش اینه که وسواس نیستم.

دیگه بچه هم هستش و بالاخره هر چقدر مرتب کنی اون دوست داره یک چیزهایی رو بیاره و بریزه اینور اون ور. مثلا دوست نداره توی اتاق خودش بازی کنه و یک دنیا ماشین رو میاره بیرون و  همه جا رو به خیابون تبدیل می‌کنه...و البته من واقعا دوست دارم محدودیت‌ها در حداقل ممکن باشه.

آشپزخونه رو هم خودم به هم میریزم و گاهی فرصت نمیشه مرتبش کنم. به هر حال دارم به خودم ثابت میکنم که وسواس ندارم اما زمانی که می‌خوام مرتب کنم دوست دارم کمترین چیزی جلوی چشمم باشه و همه چیز مرتب توی کمدی جایی جا داده بشه و چیزهایی که دیده میشه صاف و راست باشه!!! 

همیشه میومدم همینجا می‌نوشتم که هربار می‌خوام خونه مرتب کنم قشنگگگگگگ تا مرز خونه تکونی میرم. الان این موضوع رو بهتر مدیریت کردم. اینجوری که به خودم میگم فعلا در حدی که ظاهر خونه مرتب باشه جمع و جور کن اگر وقت اضافه داشتی یک گوشه رو انتخاب کن و خودت رو بکش خب معمولا هم وقت اضافه نمیاد و باز برای آروم کردن خودم میگم فقط اجازه داری یک منطقه کوچیک رو انتخاب کنی و خودت رو بکشی!!!!!!!! 

و البته هیچ چیز مثل اون ذکر هر روز بهم کمک نمیکنه که: خونه نمایشگاه نیست و اون خونه های خیلییی خلوت و کاملا مرتب فقط و فقط و فقط مال تو عکسها و فیلمهای اینستاگرامه. 

فکر عوض کردن هیچی هم نمی‌گذارم ذهنم رو بخوره! فقط وارد میشه و سریع مشایعتش میکنم که خارج بشه. تختمون رو ده ساله داریم و همون موقع هم با نگاه به جیب نه چندان پر خریدیم، اما دوستش داریم و ظاهرش هم مرتب و خوبه. فقط یکم گوشه پایینی تخت در حد چند تا نقطه کوچیک دیگه قهوه ای نیستش و پریده.(نمی‌دونم اصطلاحش چی میشه) دستگیره های کشوها هم قدیمی شده و رنگش رفته اما ظاهر بدی نداره. به خودم گفتم اگر خواستی تغییری بدی میتونی چند تا دستگیره جدید بگیری یا رنگ تخت رو ترمیم کنی... گاهی هم به خودم میگم بگذار پونزده سال بگذره بعد عوضش کن ( به خودم الکی میگم)

اینو مثال زدم که به خودم یادآوری کنم ما مدام در معرض تبلیغاتیم. در همه زمینه ها...در معرض چیزهایی هستیم که به اصطلاح مد هستند. البته که جیبهامون هم چندان وضعیت فوق العاده ای نداره و اگر داشته باشه هم  وضعیت جوری هست که باید هوای جیب و دل بقیه رو هم داشته باشیم. مدام باید مواظب باشیم که اثر نپذیریم یا کمتر آسیب ببینیم. 

خلاصه که خونه نمایشگاه نیست!

خانواده چهارنفره

دیروز رفتم فندق رو از مهد کودک بردارم، یکی از مربی ها میگه: فندق امروز به همه بچه ها میگفته که ما قراره یک خانواده چهار نفره بشیم! خیلی هم خوشحال بوده و ذوق می‌کرده!!!!!!

من گفتم جدی؟؟؟؟!!!!! خندیدم و گفتم نه، واقعا خبری نیست و فندق آرزوهاش رو گفته!

مربی گفت که خب فندق رو به آرزوش برسونید 

چند ماه پیش هم یکوقت یکی از فامیل مهرداد اینا که با هم نزدیک هستیم زنگ زد و ضمن احوالپرسی گفت غزل جان، فندق به محمد( شوهرش) گفته که مامانم میخواد برام یک داداش بیاره!!! چند بار دیگه هم گفته و محمد گفته فکر کنم خبریه...

حالا ما این فامیل رو مرتب میبینیم و با هم صمیمی هستیم و زدن این حرفها کاملا اکی هست و موردی نیستش... خندیدم و گفتم خب اگر چیزی بود بالاخره میدیدین دیگه! فامیل هم کلییی خندید و گفت منم به محمد گفتم اما اینقدررر فندق جدی بوده که ما هم به شک افتادیم.

گاهی هم فندق یهو میگه مامان همین فردا صبح برید یک خواهری از بیمارستان برام بیارید!!!!!!! توی دلم میگم واقعا اگر اینجوری بود صبح میرفتم به جای یکی، دو سه تا میاوردم!!!

البته ما هم یک مقداری آمادگی بهش دادیم و اجازه دادیم خیال‌پردازی کنه. اما خب بچه ها صبر ندارن دیگه... خیلی زود بوده 

خبری نیست واقعا ولی واقعا دوست داریم که یک فسقلی دیگه داشته باشیم... حیف سنم و خواسته های دیگه م اجازه نمیده وگرنه حتی دلم بیشتر هم میخواست. عجیبه اینهمه علاقه یکی مثل من به بچه!!!!!!!!!!

ماشین ظرفشویی پر خرج!

ماشین ظرفشویی بالاخره از اتاق کار خارج شد و رفت آشپزخونه سر جای خودش قرار گرفت اما میگم... آقا چرااااااا اینقدرررررر این ظرفشویی چیز میز لازم داره؟؟؟؟ همه ش هم گرون!!!!!!! 

قرص شوینده در انواع و اقسام مدلها...

یک جا گفته هر چند بار که قرص استفاده میکنید، ژل هم استفاده کنید!

جلا دهنده 

نمک 

جرم گیر 

بوگیر 

حالا ما چون از نظر خودمون خرج کردیم واسه ظرفشویی، گفتیم همه رو هم برند فینیش بخریم. البته که برندهای دیگه هم زیاد تفاوت قیمتی نداشت!!! یعنی دیشب یکساعت رفتیم بیرون و اومدیم یک عالمه پیاده شدیم! چند قلمش هم اینترنتی کمی ارزونتر بود از اونجا قراره بگیریم. خلاصه که می‌خوام لباسشوییمون رو ویژه تر گرامی بدارم. طفلک همیشه ارزونترین پودر لباسشویی رو واسش می‌گرفتیم و تمیزترین لباسها رو بهمون تحویل میداد! فکر کنم قراره  همه صرفه جویی هایی که برای لباسشویی کردیم رو این ظرفشویی تلافی کنه! حالا امیدم به اینه که یک سری موارد مثل شوینده و اینا مدتها استفاده بشه و البته اینکه من ظرفشویی خریدم که مواظب جونم و وقتم باشم. 


همینجوری یادم افتاد که بگم مامان من کلا واسه بعضی چیزها خیلی سخت می‌گرفت و میگیره. مثلا یادمه تنها پودر لباسشویی که استفاده میکرد پودر دریا بود. خیلی براش مهم بود این باشه. یا مثلا تا پونصد سال ما فقط مایع ظرفشویی گلی داشتیم، الان قفلی زده روی پریل (که انصافا عالیه) و شما حساب کنید روی خیلی چیزهای دیگر هم همینطور بود. من از اول با خودم قرار گذاشته بودم اینجوری نباشم. تا جای ممکن کمش کنم این اخلاق رو. چون مثلا می‌دیدم سختی هاش رو. بابا گاهی کلیییی میگشت تا حتما هر چی مامان میخواد رو پیدا کنه، یا گاهی اون مورد مد نظر مامان گرون بود یا مدتی نایاب میشد و...اینه که با اینکه منم یکجورایی سخت گیر محسوب میشم اما خیلییی روی خودم کار کردم و میکنم که هر جا میشه منعطف باشم. مثلا همین پودر لباسشویی من اوایل چند بار امتحان کردم دیدم اصلا نوع پودر در تمیزی که مورد انتظار من هست اثری نداره، همیشه پودرهای تخفیف خورده و ارزون خریدم و لباسها هم مشکلی نداشتند. حالا این ارزونها گمنام هم نبودن، تاژ، آ ب ث و... ولی خب دنبال برندش نبودم. تو چیزهای دیگه هم همینطور. واقعا آدم آرامش میگیره اینجوری. هر جا نمیتونم خودم رو راضی کنم مشخصا میبینم که الکی وقت و اعصاب و انرژیم هدر می‌ره. خلاصه که اگر خیلی منعطف و راحت هستید قدر خودتون رو بدونید



پ.ن:  مامانم تا سالها ماشین لباسشویی نداشت و بعد هم دوقلو داشت. الان به تازگی چند ماهه که این مدلهای اتومات رو داره...لباسهامون رو سالها با دست میشست و خیلی هم دقیق و تمیز بود و واقعا دمش گرم. یادمه بنده خدا اول همه لباسها رو با یک مدل خاص صابون میشست. بعد با پودر میشست. با چه دقتی آبکشی میکرد...تا همین چند ماه پیش که بالاخره با هزار تا توپ و تشر و آدم بده شدن راضی شد ماشین لباسشویی رو براش بگذاریم، هر بار که لباس ها رو میریختم ماشین و چند دقیقه بعد یک عالمه لباس تمیز تحویل می‌گرفتم دلم پیش مامانم بود. این سری که رفتم خونه دیدم تند تند ازش استفاده می‌کنه خیلی آرامش گرفتم. درسته که کاش زودتر این اتفاق میفتاد اما بازم خدا رو شکر.