منوی ساده

چندی پیش یکی از دوستان احوال پرسی میکرد و گفت انگار خیلی خسته ای و یکم گفتم از اینکه خیلی کار کردم و...( حالا کار زیاد در مقایسه با خودم). بهش گفتم به مهرداد گفتم دیگه ماه رمضون یک قاشق هم نمیشورم(اشاره به قضیه ی ظرفشویی که خریدیم) ...

دوستم گفت ماه رمضونتم میبینیم.

گفتم آره اتفاقا از حالا دارم به تولد مهرداد فکر میکنم

حالا خدایی واقعا نه وقتش رو دارم، نه حوصله و نه توان که بخوام کار خاصی انجام بدم. اما دو مورد هست... یکی اینکه از حدود دی ماه با چند تا خانواده از فامیل که از لحاظ فکری و اخلاقی تقریبا به هم شبیهیم و همیشه هم روابطمون خوب بوده رفت و آمد بیشتری رو شروع کردیم. تا قبلش بخاطر کرونا هیچ برنامه ای نبود، اما تازگی دو سه باری خونه شون رفتیم، مسافرت کوچکی با هم رفتیم. بچه هامون هم با هم بازی میکنند و خلاصه که به نظرم اونها از ما آدم‌های بهتری هستند و خوبه که رفت و آمد مون بیشتر باشه. تا الان همش ما مهمان اونها بودیم، بد نیست اگر یکبار هم ما میزبان باشیم. فکر کردم که شاید بعدتر دیگه خیلی دیر بشه یا باز اونها مارو دعوت کنند. اینه که داریم برنامه ریزی میکنیم واسه نیمه ی ماه رمضان. از طرفی همون تاریخ تولد مهرداد هم هستش، من که می‌خوام کیکی درست کنم، اینجوری یکم شلوغتر هم میشه و بیشتر خوش میگذره. البته که نمیگیم تولده که کسی توی زحمت نیفته. 

خب تا اینجا اکیه و من با تدارکاتش مشکلی ندارم. اما خب دقیقا مطمئن نیستم چی درست کنم! کلا با بچه فسقلی ها میشیم پانزده نفر. به شرطی همه باشن و بیان. موردی که هست اینه که اینها خیلییی دوست دارن همه چیز ساده باشه. مثلا ما یک شب رفتیم خونه یکیشون شام ساندویچ سوسیس بندری بود البته با سوسیس خانگی. ژله تک نفره هم درست کرده بودن. بقیه مهمونی هم چای و کیک و میوه. منظورم اینه که میگن اینجوری نباشه چند مدل غذا و...که همه راحت باشن و شوق داشته باشن واسه رفت و آمد بیشتر. ما خودمون هم معمولا همینطوری هستیم و می‌پسندیم. 

حالا من موندم چی درست کنم که هم ساده باشه هم بالاخره ماه رمضونه، ذایقه های مختلف رو پوشش بده! فعلا فکر کردم که نون و پنیر و سبزی و خرما که تو سفره هست و گمون نکنم تجمل محسوب بشه. سوپ درست کنم، سالاد الویه هم آماده کنم. ژله یا دسر هم نمیخواد. چون یکم بعد از افطار چای و کیک و میوه میارم، والا من خودم باشم دیگه جا ندارم هیچی بخورم!!! 

حالا موندم این خوبه یا مثلا سوپ و سالاد الویه دو تا غذا محسوب میشه!!! مثلا کشک بادمجون درست کنم! خب باز اونم تنهایی خوب نیست. شاید یکی دوست نداشت. یا مثلا پلو درست کنم؟! ما خودمون افطار در حد نون و پنیر و نهایت سوپی، عدسی چیزی غذا میخوریم، پلو طوری ها واسه سحره. 

خلاصه اگر نکته ای به ذهنتون میرسه ممنون میشم بفرمایید. دیگه با شرایط خودم تطبیق میدم و اگر امکانش باشه استفاده میکنم.


پ.ن: الان وضعیت اتاق کار اینه: کتابخونه، میز و صندلی اداری، دو تا اسپیلت، ظرفشویی!!!!!!!!! خریدیم اتاق پر کنیم فقط! تبدیل شده به انباری! نمی‌دونم چرا فرصت نشده نصب کنیم!!!!!

هفت سین ۱۴۰۱

هنوز سفره هفت سین روی میزه!!! 

سفره هفت سینی که تازه پنج فروردین انداخته بشه، به نظرم باید چند روزی بیشتر بمونه!

پنجم که بین اون همه کار دیگه سفره هفت سین رو آماده میکردم به مهرداد میگفتم فکر کنم بین همه کسانی که نوروز رو جشن میگیرند، من تنها آدمی باشم که تازه الان دارم سفره می‌چینم. سیر خوشگل هم نداشتم از سفره هفت سین جاری جان قرض گرفتم! آینه ای که جاری واسه تولدم هدیه داد و طرحش مشابه چوب پشت تلویزیونمون بود هم گذاشتم توی سفره. واقعا عالی بود. تونستم عکسهایی بگیرم که خودم هم توی آینه همراه مهرداد و فندق باشم. آینه رو دیگه میگذارم واسه همین مناسبت‌های سفره دار و .‌.‌. 

معمولا پیش نمیاد که وسایل تزیینی و دکوری بخرم. واسه زندگی من کاربردی نیست. زیاد علاقه ندارم که مثلا یک گوشه ای اینها رو بگذارم، دوست دارم حتی الامکان همه جا خالی باشه. از طرف دیگه خب بعد از مدتی تکراری میشن و معمولا وسایل قشنگ، ارزون هم نیستند. اینه که هر چی وسایل تزیینی دارم رو هدیه گرفتم و هر بار یک چیدمان جدیدی بهشون میدم و از نظر خودم قشنگ هم میشه. به شکل اتفاقی تعدادی وسیله مثل جاشمعی و شکلات خوری و ...از جنس چوبهای نازک دارم(نمی‌دونم اسمشون یا جنس واقعیشون چیه). ترکیب اینها کنار هم جوریه که انگار یکجا خریدمشون. خلاصه که با اینها و چند تا جام و ظرفهای بلوری طرحدار قدیمی که مامانم از جهیزیه شون بهم دادند سفره ای انداخته شد که هنوز پابرجاست. دیگه سیب و سمنو نداره ها،ظرفش مونده.

Love is the moment

دیشب قسمت آخر یک سریالی رو می‌دیدم. انگار داخل این سریال و این قسمت زندگی می‌کردم. همه چیز بسیار شبیه به واقعیت پیش می‌رفت. اینکه همدیگه رو دوست دارید اما از یک جایی به بعد رابطه خوب پیش نمیره، با یک بدبختی عظیمی تصمیم میگیری که به هم بزنی و جدا بشی. یعنی از همون لحظه که به هم میزنی تازه میفهمی که چقدرررر به طرف نزدیک بودی، چقدر وسط زندگی همدیگه اید. کلی وسیله پیش هم دارید، هی مجبور میشی واسه تبادل اینها همدیگه رو ببینی، کلی طرح و کار مشترک وسط بوده نمیدونی کنسل کنی، ادامه بدی... گاهی از بد روزگار یک سری دوست مشترک دارید حالا اینها میخوان دور هم جمع بشن، نمیدونی طرف میاد نمیاد، تو باید بری نری، رفتی و اومد چیکار کنی، نیومد چیکار کنی...

حالا من هم روابط غلط بدون آینده رو میگم هم روابط درست رو... هر دوش رو تجربه کردم. وقتی مشابه وضعیت اون موقع خودم رو میبینم به خودم میگم عجب جونی داشتی!!! 

بیاین فکر کنیم رابطه درسته، همه چیز اکیه، قلبتون واسه هم میزنه اما مثلا عرف میگه نه، شرایط میگه نه، خانواده میگه نه، آخه ما تو این کنج دنیا غیر از خودمون هزار تا چیز دیگه هم آقا بالاسر روابطمونه!!! حالا رابطه درسته، قلبمون واسه هم چند پاره س اما مجبوریم جدا بشیم... دعوامون میشه. وااای که من این سکانس رو چقدرررر زندگی کردم. دعوامون میشه. نه پای رفتنه نه چاره ی موندن، نمی‌دونیم چه کنیم، به هم میپریم. همون موقع که داریم به هم میگیم: باشه! یادت باشه کم آوردی!!!!!! یا میگیم پس عشقی که میگفتی این بود؟؟؟؟!!!!!!! یا میگیم اصلا هیچوقت تلاش کردی که درکم کنی؟؟؟؟؟!!!!! یا میگیم اکی! امیدوارم از این بعد اوضاع برات بهتر پیش بره!!!!! یا میگیم دیگه بسه ژست گرفتن و ادای عاشقا رو درآوردن!!!!!!! توی تمامممممم این لحظه ها دلمون میخواد فقط بریم توی بغل هم، با بلندترین صدا گریه کنیم، بگیم از پیشم نرو...بمون. فقط بمون...عاشقتم. تو فقط بمون...

اما دعوا میکنیم...دعوا میکنیم و راهمون رو میکشیم و میریم. هی حالمون بد میشه، جسممون در هم میشکنه، مریض میشیم، دوستامون میگم زنگ بزنم به فلانی؟؟؟ فلانی کجاست؟؟؟ و ما هی میگیم نه...

بعد هی میگیم چرا اینجوری خداحافظی کردم؟! اون حرفها چی بود زدم؟؟؟؟!!!! اون یک بخش مهم از زندگیم بود، یادم داد چطور پیش برم، یادم داد چقدر با لبخند زیباترم، بهم یادآوری کرد که چقدر ارزشمندم، ما روزهای زیبایی با هم داشتیم، ما ارزشمندترین کارها رو با هم شروع کردیم...نباید اون لحظه ها رو خراب میکردم و اون حرفها رو میزدم...

وسط این سکانس ها هی من پخش رو متوقف کردم و گریه کردم...اصلا نمیتونستم بدون گریه ادامه بدم‌‌...از خودم پرسیدم چرا اینجوری گریه میکنی؟؟؟!!!!!!! جوابش عجیب بود! از ترس گریه میکردم. ترس اینکه اگر توی همین جدا شدن ها و به هم زدنها میموندیم، اگر این همه دوست داشتن الان توی قلبم تلنبار شده بود و یک بغض سنگین سرپوش گذاشته بود روش، اگر الان قرار بود کنار کسی باشم اما قلبم هر از گاهی به گذشته سرک بکشه چی میشد؟؟؟!!! 

الان این نشده، هی ناامید شدیم هی گفتیم امروز روز آخره، بیا از صبح تا شب با هم خاطره بسازیم و هی خیابون و پارک متر کردیم و غذاهایی که دوست داشتیم خوردیم، از وسیله های زوجیمون عکس گرفتیم و سعی کردیم وسایلی که پیش هم داریم رو مبادله کنیم و حسابهامون رو صاف کردیم و اشکهامون رو تند تند پاک کردیم و به افق خیره شدیم و هی گفتیم لامصب همین امروز از همیشه خوشگل تر شده یا خوش تیپ تر شده، اما ته تهش با هم موندیم. اما من هنوز میترسم که اگر نمیموندیم چی میشد! 

یا حتی اون انتخاب اشتباهیم، به من فرصت تجربه خیلی از حسها رو داد... ما دوستای خوبی بودیم و شاید موقع دعواها همین آزار دهنده بود که ما واقعا همدیگه رو دوست داشتیم، نه به عنوان آدمی برای آینده بلکه به عنوان دو تا دوست که دوره خیلی مهم و بزرگی از زندگیشون رو با هم گذرونده بودن، بیشتر از خانواده شون همدیگه رو دیده بودن و همدیگه رو بلد بودن و حالا به بن بست رسیده بودن، اما نمیدونستن این تیکه رو چطوری باید مدیریت کنند، هی به هم ضربه میزدن و هی غصه میخوردن که چرا؟! 

خیلی خودآزاریه، اما اون وقتی که بعد از تمام این جون کندن ها برای جدا شدن، یهو به هر دلیلی چند وقت بعدش یکی میزد زیر کاسه و کوزه جدایی و یا علی می‌گفت و دوباره عشق آغاز میشد قشنگ ترین لحظه ای بود که از نظر من میتونست توی دنیا وجود داشته باشه...

حتما این جمله رو اینور اونور شنیدین که ما جدا شدن بلد نیستیم. بهمون یاد ندادن. دقیقا همینه ما خیلی هامون جدا شدن بلد نیستیم. واسه همین اینقدرررر لطمه میبینیم که مثلا من یکی با اینکه می‌دونم همین حالا همون که همه دنیام بود چند متر اون طرف تر نشسته و شش دونگ مال خودمه، اما به اندازه تمام اون لحظه هایی که روز آخرمون بود میترسم و اینقدر اشک میریزم که حس میکنم نفسم الان بند میاد...


من این لحظه ها رو زندگی کردم و واسه همین سریالهای این تیپی رو دوست دارم، اجازه میدن من بازم خودم رو به یاد بیارم...

سال نو مبارک

خونه مون جوری ریخته پاشیده س که اگر یکی وارد بشه فکر می‌کنه ما اوایل که نه؛ اما حتما اواسط خونه تکونی هستیم!!! یعنی عاشق خودمون هستم ..‌.

موهام؟ هنوز اون حنا و چیزهای دیگه رو نزدم!!!و حتی نمی‌خوام بزنم...گفتم ولش کن ...باشه فردا

در مورد پاشیدگی خونه همین بس که دیروز عصر وقتی داشتیم می‌رفتیم پارک واسه مهمونیمون، مهرداد گفت اگر یک دزدی بیاد خونه ما سریع برمیگرده، میگه ولش کن اینجا رو قبلا یکی دیگه زده!!!!! وااای وضعی اصلا!

بس که دیروز له و خسته شدیم، امروز تا ۱۰:۳۰ که خواب بودم، بعد هم یک حرف و کاری پیش اومده نتونستم خوب جمع و جور کنم. اما من میتونم

دیروز خیلییییی خوش گذشت...الهی که همه مردم سرزمینم همیشه شاد باشند به ما خیلی خوش گذشت. بچه ها که خودشون رو با وسایل بازی پارک خفه کردند...طفلکا خیلی چیزها رو اولین بار بود تجربه میکردند صدقه سر قضیه کرونا. اونها که شاد فقط بازی کردند، فندق آخر شب چشماش از خستگی قرمز بود!!!!!

خیلی خوب شد جمعه برگزار نشد اصلا، البته این چیزی از بدی اعصاب خردی که من درست کردم کم نمیکنه و خب امیدوارم دفعه بعد به قول شارمین، حسم رو  بپذیرم و سرکوب نکنم اما جوری کنترل کنم که به رفتار نادرستی منجر نشه! 

کل جمعه روز عید رو من تو قیافه گذروندم و اینقدرررر کار کردم که به نظر میرسه هر وقت می‌خوام کار خونه م پیش بره بهتره برم تو قیافه حالا نگید که پس چرا خونه ت جمع نیست؟! بعدش اینجوری شد!!!! مهرداد که اینجور وقتا میره تو سکوت، البته طفلک چیزی هم تقصیر اون نبود اما خب دیگه باید اتهامی براش میافتم وگرنه نمیشد که!!! واسه کی قیافه میگرفتم؟؟؟؟!!!!!! حرفهای مهمی زدیم و البته مهرداد به من گفت تو بهزاد اینا رو می‌شناسی، مثلا چهار تا برنامه داره میخواد همه ش رو یکجوری جا بده و واقعا اینها فکر میکردند که مثلا ممکنه برنامه تو انعطاف داشته باشه! البته که راست می‌گفت ولی من محض اینکه کم نیارم گفتم باشه قبول ولی تو طرف من باش! الکی هم شده طرف اونها رو نگیر!!!!!!! دیگه دم سال نو نمی‌خوام حال خوش خودم و بقیه رو خراب کنم فقط بگم عزمم جزم بود لج بازی کنم ...قشنگ معلومه

اما دو تا اتفاق افتاد دیگه خیلیییی شرمنده شدم...مهمترینش اینکه میگن مرد برای هضم دلتنگی هاش گریه نمیکنه، قدم میزنه اما نمی‌دونم چرا مهرداد قدم نزد! و دومیش اینکه متوجه شدم از مدتها پیش برام هدیه گرفته اما چیزی نگفته، اینقدرررر دیوونه بازی درآوردم که دیگه فقط اشاره ای کرد تا بهم نشون بده که این روز فقط برای من مهم نبوده!!!البته من نگاه نکردم هدیه رو. چون میدونستم دیگه بعدا غصه میخوره...

تهش اینکه الحمدلله با هم کنار اومدیم و قرار شد شنبه (دیروز) برگزارش کنیم... خونه مامان بزرگ رو بیخیال شدیم چون واقعا حس میکردم قبل از روز عید سخت باشه واسه ایشون و خاله، اما یهووووو ساعت دوازده شب جمعه تصمیم گرفتیم خانواده عمه جان مهرداد رو که واسه عید اومده بودن خونه شون توی این شهر مسافرت رو دعوت کنیم! ما رابطه مون با همه شون عالیه ( نمی‌دونم رابطه مون با کی بده؟!!!)

به رسم خانوادگی مون که وقتی فکرمون درگیره تا صبح هییییی خواب میبینیم، تا صبح صد بار توی خواب کیک پختم. هر بار هم یک اتفاقی میفتاد. صبح ساعت هشت بالاخره شروع کردم و تو فاصله ی پختش کیک قبلی رو خامه کشی کردم و وسایل مهمونی عصرانه رو مهیا کردم...

نهایت اینکه ساعت حدود چهار و نیم رفتیم بیرون و پذیرایی مون هم کیک و نسکافه و چای و میوه و کمی تنقلات بود. یخ هم زدیم اون آخراش اما همهههه پیگیر نشسته بودن و اون آخرا پسر کوچیکه عمه و خانمش هم از راه رسیدن و هنوز کیک کوچیکه موجود بود...اونها هم ذوق کردند و گفتند شمع بدین ما هم روشن کنیم و...اصلا عالیییی ...اینقدرررررر مناسبت داشتیم که شده بود جوک...

- میلاد امام زمان (عج)

- تولد من با تاخیر

_  دهمین سالگرد ازدواج ما

- اولین سالگرد اعلام ازدواج بهزاد اینا 

- سالگرد ازدواج شمسی مامان و بابا

 - تولد مامان به قمری ( که اینو گرامی میدارند همیشه)

- تولد همیشگی فندق!!!!!!!!!

حسابی همه رو جدا جدا گرامی داشتیم و کلیییی به بچه ها خوش گذشت واسه فوت کردن شمع ها...

جاری جان و بهزاد یک آینه خوشگل بهمون دادند که قابش طرح چوب طراحی شده ی پشت تلویزیونمون بود. واقعا ناز بود و خیلیییی ایده با حالی بود.این به مناسبت تولدم بود.

مامان و بابای مهرداد هم به ما هم به بهزاد اینا، کارت هدیه دادند البته نمی‌دونم چه مبلغی هست. ممنون شدیم واقعا.

مهرداد هم که دیگه یک چیزی داد که به نظرم واجبه برم بلاگری چیزی بشم خیلیییی واسه زندگی ما خفن بود و من واقعا فکر نمی‌کردم تا چندین سال دیگه بخریمش! دیگه میزان شرمندگی من قابل توصیف نیست.

منم دو تا درختم رو دادم یکی واسه مهرداد، یکی واسه مامان. البته واقعا سورپرایز شدند و هیچکس اطلاع نداشت که اصلا همچین هدیه ای هم وجود داره...

واسه فندق عیدی اسباب بازی دادند دختر عمه اینا.ما هم به بچه ها پازل دادیم. البته این عزیزان دل به شدتتتتتت بچه پولدار هستند و خب سامیار جان همون جا توی صورتم گفت من اینو نمیخوام اما ایلیا قبول کرد و دوستش داشت. اما انگار هنوز مهارت کافی واسه انجامش نداشت. اما فندق چهارمین پازل ۱۵۰ تکه ش بود و از یازده و نیم امروز صبح شروع کرده و فکر میکنم بتونه نیم ساعت دیگه کاملش کنه. طرحش هم سخت بود.

از کیکم هم اینقددرررررررر تعریف شنیدم که دیگه تعریف دونم جا نداره. و ما ادریک غزل خود شیفته؟! و تو چه دانی که غزل خود شیفته چیست؟!!!!!

خب دیروز یک سری عیدی و اینها هم واسه جاری جان آوردن خونه مامان. بنده خدا مامان و بابا جدا زنگ زدند که بیا اینجا و باشی و...اما من در حال خامه کشی بودم و تشکر کردم. مامان گفتن واسه سال تحویل بریم اونور چون عروس اونوره دیگه و واسش سفره آوردن و ...و نمیره خونه مامانش اینا.( یعنی تا آخرین لحظه افکار من برعکس درآمد و هی ما پیش خودمون و مهرداد و شما شرمنده شدیم. آقا قیافه گرفتن به ما نیومده. تسلیم)

عزیزان دلم...دوستای خوبم...همراهان جان...

الهی که سالی سرشار از سلامتی، شادی، برکت و رضایت داشته باشید.

الهی که کنار خانواده هاتون عشق تجربه کنید.

خیلی دوستتون دارم و ممنون همراهیتون هستم خواهران و برادران عزیزم