خونه

ما امروز برگشتیم خونه مون...

از ظهر که رسیدیم من چسبیدم به زمین و تخت!!!!!!!!! 

یکوقت ساعت چهار بعدازظهر حس کردم بوی خورشت بادمجون میاد، از اتاق اومدم بیرون، دیدم مهرداد که وسط هال خوابیده، فندق هم نشسته روی زمین و سرش رو تکیه داده به مبل و خوابش برده... گیج و منگ بودم ولی چون گرسنه م بود بیدار شدم...

مهرداد بیدار شد و گفت فریزر پلو داشتیم اما تو یخچال هم همبرگر داریم!!!!! بالاخره وسط گیجی و منگی فهمیدم که من خواب بودم پدر و پسر رفتن خرید و همبرگر و پنیر ورقه ای و نون باگت و گوجه اینا خریدن و واسه خودشون ساندویچ درست کردن!!!! 

همبرگر رو سرخ کرده بودن و مهرداد می‌گفت اونی که انتظار داشته نشده و البته فندق دوست داشته و با لذت خورده. 

چندی پیش ساندویچ ساز خریده بودیم و البته در حد دو سه بار بیشتر فرصت نشده بود ازش استفاده کنیم، رفتم صفحه گریل رو گذاشتم و همبرگر رو گریل کردم، خیلیییی خوب شد و اینچنین از گرسنگی خلاص شدم...

گوشه به گوشه خونه، چمدون و ساک و وسیله و کیف و...گذاشته! واقعا حس میکنم باید نزهت خانوم بیاد اینا رو جمع کنه!!!!!!!(شما هم  وقتی سفره رو جمع نمیکردین یا کاری انجام نمیدادین، مامان یا باباتون میگفتن کاش بگیم فلانی بیاد جمع کنه؟ که معمولا این فلانی همسایه ای، فامیلی و... بود)

باورم نمیشه برگشتم خونه. می‌دونم خیلیییی اغراق آمیز واکنش میدم و حالا اونقدری قضیه خاصی هم نبوده این مدت اما به خودم که نمیتونم دروغ بگم. ذهنم، همینقدر اغراق آمیز واکنش نشون میده. همش توی ذهنم میگم وااااای دیوارهای خونه مون، واااااای تختمون، فرشمون، آشپزخونه مون و... 

خونه واقعا گردگیری و مرتب کردن میخواد که البته فعلا هیچچچچچ تصمیمی برای انجامش ندارم!

ظرفهایی که از ظهر تا الان کثیف شده رو قرار نیست بشورم!

چمدونها رو نمی‌خوام باز کنم!

به مهرداد میگم من کلا «دی اکتیو» کردم، دنبال صفحه من نگردین... شب اومده اتاق میبینه من نماز میخونم، میگه تو که دی اکتیو بودی! میگم فقط میخوابم، فیلم میبینم، نماز میخونم و غذایی که بهم بدن رو میخورم!!!!! می‌خنده میگه حالا یک شام به ما بده... 

میخواستم املت درست کنم که دیدم فندق فین فین می‌کنه و در نتیجه منو رو  به تعدادی تخم مرغ آب پز تغییر دادم و اینجوری همچنان دی اکتیو موندم.

یعنی شانس هم ندارم. از دیروز مهرداد افتاد روی آب ریزش بینی و عطسه و... جوری که امروز قرار بود سر راه بریم خونه مامانم و نهار اونجا باشیم. اما زنگ زدم گفتم فقط چند لحظه میایم و خداحافظی میکنیم و میریم و بوس و بغل اینا هم نکنیم همو. رفتیم در حد نیم ساعت صبحانه و تمام! الان هم که فندق آبریزش داره... امیدوارم جدی نباشه...از مرضای اسلام تقاضا دارم چند وقتی آتش بس اعلام کنند!!!


کراش

چندی پیش، قبل از جراحی مامان، آخر هفته ای با یک سری از فامیل، دور هم جمع بودیم، باغ شخصیشون. مهمانهای دیگری هم اومدن که آشنا بودن برای بقیه ولی من سری اول بود میدیدمشون. باغ که میریم پوشش هر کی مطابق با عقایدش هست. مهمونهای جدید یک دختری که من بعدا فهمیدم نوجوان و دبیرستانی هستش همراهشون بود...چهره و سبک آرایش و پوشش جوری بود که انگار بزرگتر بود. آقا این دختر خانوم هر جا رو که بگی سوراخ کرده بود و یک چیزی انداخته بود... من اینقدررر آدم منعطفی هستم خدایی ...با اینکه درک بعضی چیزها برام آسون نیست ولی به انتخاب آدمها احترام میگذارم گرچه توی دلم میگم خب مثلا این حلقه تو بینی اذیت کننده نیست یا فلان تتو رو اگر پشیمون شد چیکار می‌کنه یا اینکه آیا واقعا این همهههه چیز بهش آویزونه حس جذابیت بهش میده یا اینکه مثلا کیا فکر میکنن که این استایل خیلی باحاله و جذابه و... دیگه بالاخره در حد دل و مغز خودم میتونم از این فکرا بکنم.

امروز رفتیم یک مرکز خرید... کلا قرار گذاشتیم هر روز عصر اگر شد بریم یک جایی دوری بزنیم...واقعا برای روحیه من دیگه واجبه... اینجوری در طول روز حال بهتری دارم. وارد مغازه ای شدیم، یکی از پسرهای فروشنده اومد استقبال... توی گوشهاش نگین زده بود ...مستقیم نگاه نمی‌کردم ولی توجهم جلب شده بود...همش هم میپرسید این شلوار هم باید کوتاه کنید؟!!!  مشکلی نیستا! کوتاه میشه...میدین فابریک کوتاه میکنن... باز بعدی میپوشیدم میومد می‌گفت اندازه س؟ اینم کوتاهی لازم داره؟!!!! دیگه یکجا گفتم مشکل از قد منه برادر! اکیه...من همه شلوارام رو کوتاه میکنم فکر کنم میترسید نخرم...خب تو قد من ببین، شلوارها رو هم ببین...دیگه سوال داره؟!!!!!!

داشتم در مورد  پسر گوشواره قشنگ با مهرداد حرف میزدم که یهو گفتم مهرداد من بدم نمیاد یکی دو تا سوراخ دیگه توی گوشم بزنم که گوشواره بندازم...نظرت چیه؟!!! غرق در رانندگی گفت: گوش خودته! هر کاری دوست داری انجام بده!!!

کراش زدم روی مهرداد !!!!!!


طرف من باش

دیروز رو بی خیال شدم و خودم رو توجیه کردم که منظور خاصی پشت حرفها نیست و چیزی از ارزشهای تو کم نشده!!!!!!! 

بخوام خشم و عصبانیت رو توی خودم نگه دارم فقط حال خودم خراب میشه، من که اهل انفجار نیستم، کسی رو هم ندارم که بخوام ریز به ریز اونجوری که دل آدم خالی و خنک میشه براش تعریف کنم... پس باید تند تند دلایلم رو برای عدم اهمیت موضوع ردیف کنم و بگذارمش کنار.

انصافاً مهرداد اگر اینهمه همراه نبود میترکیدم... همیشه طرف منه. اگر هم طرف من نباشه یا قانع می‌کنه من رو که قضیه اونجوری که فکر میکنم نیستش یا بالاخره یک جایی و یک جوری از دلم درمیاره... 

همههههه دنیا اعصابم رو به هم بریزن، فقط مهرداد طرفم باشه حالم زود خوب میشه و همه رو پاک میکنم زود میریزم دور.

علی الحساب یهو امروز دعوت شدیم تولد یک فسقلی، البته یک جورایی گودبای پارتی مهاجرتشون هم هست... از اون دیدارها که نمیدونی خوشحال باشی یا ناراحت... خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه.

فعلا موندم تا بعد از ظهر چطوری هدیه جور کنم!!! به نظرم باید اینکه دارن میرن و هر وسیله ای رو نمیتونن ببرن هم در نظر بگیریم. فعلا که مهرداد درگیر کارهاش هستش و منم با اجازه آبگوشت بار گذاشتم. 

ساعت هفت هم دعوتیم...نمی‌دونم تو این مدت زمان کم میرسیم بریم چیزی تهیه کنیم یا هدیه نقدی و طلایی اینا بدیم...

فندق بیدار بشه بفهمه قراره چند ساعت بره بازی کنه خیلیییی خوشحال میشه. 


آرامش ، سیاوش، فرهیختگی

در ادامه جریان اسم ها، فندق با اسم « آرامش» آشنا شده.‌..

بهش میگم: مثلا مامانش میگه آرامش جان ! آرامشت رو حفظ کن!!! ( جمله همیشگی من به فندق!)

فندق نصف شده از خنده

مهرداد میگه نگو یهو بچه می‌ره به همکلاسیش تو پیش دبستانی میگه!!!! انگار یکی قراره بیاد به اسم آرامش!!!!!



چند ماهی هستش که با تقویم آشنا شده، الان دیگه می‌دونه سال چند ماه داره، چه ماه‌هایی داره، هر ماه چند روزه، تاریخ هر روز از ساعت ۱۲ شب شروع میشه، خیلی برام جالبه که تاریخ هر روز دستشه... تقویم رومیزی خیلی دوست داره.از نمایشگاه کتاب که اینترنتی خرید میکنیم، نشر نردبان همیشه کلی گیفت هم می‌فرسته. امسال هم چند سری سفارش داشتیم، چند تا گیفت اومد که همراه همه تقویم رومیزی هم بود. خونه کل فامیل رو آباد کرده با تقویمها!!! باز خوبه بخشنده س.

با همین تقویم کلی سرگرمه و ماه عوض میشه حواسش هست ورق بزنه. تاریخها رو جالبه یادش میمونه. مثلا یک روز گفتم تولد فلان دوستم ۱۸ اردیبهشته، گفت یک روز بعد از روز جشن مهدکودکم. چک کردم دیدم آره چند ماه پیش جشن مهد ۱۷ اردیبهشت بود! و موارد مشابه دیگه.

یا چندی پیش اینستاگرام بالا پایین میکردم، صفحه سیاوش قمیشی اومد و تولدش بود... سیاوش رو دوست داره چون پای ثابت موزیک ماشینه! کلی ذوق کرد و گفت براش بنویس تولدت مبارک... چند بار هم پرسید بهمون جواب میده؟! گفتم خیلی ها بهش تبریک میگن، چون خیلی ها دوستش دارن و براش پیام میگذارن. فرصت نمیکنه به همه جواب بده اما همه پیامها رو میخونه و خیلی خوشحال میشه. 

بعد یهو چند روز پیش بهم میگه تولد سیاوش قمیشی ۲۱ خرداد هست مامان!

چندی پیش هم میگه من برم خارج میتونم برم خونه سیاوش قمیشی ؟؟؟  یکبار هم اولین بار عکسش رو که دیده بود، کرک و پرش ریخته بود!!!!!! می‌گفت مو نداره؟؟؟؟!!!! هیچی دیگه ...سیاوش براش مهم شده.


شبها ( مخصوصا الان و در شرایط فعلی که دیگه موقعی که سرم رو میگذارم روی بالش، توانی برام نمونده) به جای قصه، گاهی چند تا آهنگ گوش میکنیم. هندزفری توی گوش دو تامون هستش و من اینستا بالا و پایین میکنم، از وقتی متوجه شدم به صفحه گوشی نگاه می‌کنه ( هر چند گذرا)، نقاشی های آبرنگ میبینم و صفحات هنری و... هر دو عاشق نقاشی هستیم... جوری با ذوق نگاه می‌کنه که نگم. دیشب پرسید هر کدوم قشنگه و خوب میکشن اون قلب رو می‌زنیم قرمز بشه؟ گفتم آره. گفت میشه من بزنم؟ جوری انگشتش رو دقیق تنظیم میکرد روی قلب که انگار میخواست آپولو هوا کنه! خلاصه که آخر شب موسیقی و هنر و... 

اصلا یک حس فرهیختگی بهمون دست میده که نگو و نپرس







از ترس غزل غر غرو

دکتر مامان، وزنشون رو خواسته بود، ترازو اومد وسط!!!

مامان، بابا، فندق‌‌‌..‌

در ادامه داستان بی حوصلگی ها، من هم حوصله نداشتم که خودم رو وزن کنم و هم نمی‌خواستم جلوی بقیه خودم رو وزن کنم.

به مهرداد میگم خودت رو وزن کردی؟

میگه: سری که درد نمیکنه رو دستمال نمی‌بندن



پ.ن: فندق ۱۹ کیلو عشق.

            مهرداد ۹۵ کیلو 

           من: ۴۵ کیلو !!! ولی خودم حس میکنم ۲۰ کیلو هستم. در یکسال گذشته وزن کم کردم..‌البته نه خیلی ‌...شاید سه کیلوگرم... اما برای من همین سه کیلوگرم خیلی تفاوت ایجاد می‌کنه.