خواب

یک خواب خیلی خیلی بد با حال و هوای شوک و بهت و غم بسیار دیدم...اینقدررررر بد بود و باورنکردنی، اینقدررررر خودم  و همه خانواده م مخصوصا بابام تو بهت و رنج بودن که یک لحظه آرزو کردم خدایا کاش خواب باشه. کاش تموم بشه. گفتم خدایا میشه چشمام رو باز کنم و خواب باشه؟! و با همه وجودم خواستم که بیدار بشم و بیدار شدم...   چند ثانیه موقعیت رو آنالیز کردم و مطمئن شدم که این دنیای واقعی هست و اون رنج فقط خواب بوده...خیلیییییی خیلییییییی آروم شدم و خدا رو شکر کردم که خواب بوده... واقعا بابتش ممنون و شکرگزارم.

دنیای رنگی کودکی

به طرز عجیبی به لباس مجلسی علاقه دارم!!! 

نه اینکه برم بخرم، به اینکه یک دنیا مدل لباس ببینم، در ذهنم ترکیبی از اون مدلها رو بسازم، پارچه و رنگ انتخاب کنم و به خیاط عزیز خودمون بگم که بدوزن!!!

حالا مجلس داریم؟ نه!!!!خخخخخخخخخ

خبریه؟ نه!!!!!!!خخخخخخخ

البته بگم که واقعا حواسم هستش خرج بیهوده ای هست و من هنوز یک دنیا لباس مجلسی دارم که واسه مراسم‌های مختلف بهزاد( برادر همسر) دوختم و اون بندگان خدا به علت کرونا هیچچچچچ مراسمی برگزار نکردند و من حتی این لباسها رو یکبار هم نپوشیدم و بنابراین اصلا درست و منطقی نیستش که بخوام لباس بدوزم. اما فکرش رو دوست دارم! 

چندی پیش عروسی یکی از دوستان خانوادگی بود که برام مثل خواهره و خانواده ش انگار خانواده خودم هستن... مراسم یک جورایی قاطی پاتی بود و من کلیییییی دور زدم تو اینترنت که مدل لباس شیک و کاملا پوشیده ای رو ایده بگیرم و بدم که بدوزن. بماند که به دلایلی در شرایط سختی از لحاظ زمانی بودیم و فوت برادر شوهر خیاط عزیزمون هم خط بطلانی بر تمام نقشه های من کشید! 

اما ای ذوق میکنم که سال نود و هشت لباس دوختم واسه عروسی احتمالی بهزاد و هنوز که هنوزه جزو زیباترین مدلهای لباس برای نزدیکان عروس و داماد هست و حتی مدل سفید و خیلی عروسی طورش رو واسه عروسها میبینم.

خیلی به دلیلش فکر کردم، اینکه مثلا یک عده خانوم ها طلا دوست دارن، بعضی ظرف دوست دارن، بعضی خیلی به خودشون و مو و ناخن و...میرسن، بعضی کیف و کفش دوست دارن...ولی من عشق پارچه و لباس مجلسی ام!!!!!! به نظرم شاید چون من هفت سال اول زندگیم با عمه م گذشته( عمه بزرگه خوشگل که چند سال پیش به دلیل سرطان از دستش دادیم) که خیاط بودن و مدام پارچه های رنگارنگ براشون میاوردن و سالها پیش از روی ژورنالهای خارجی که بوردا بهش می‌گفتیم(اسم یکی از اون ژورنالها بود گمونم) لباس میدوختن و خیلی هم مهارت داشتند...شاید چون من توی اون فضا بزرگ شدم حسم اینجوریه. ساعتها می‌نشستم و اون پارچه های دم قیچی رو کنار هم ردیف میکردم.یک وقتهایی پارچه های مجلسی خیلی قشنگی بودن که اکلیل داشتن، از دم قیچی ها، اکلیل هاشون رو جمع میکردم ، یا از این دستگاههایی داشت که دکمه پارچه ای درست میکنن ، کلیییی با همینها سرگرم بودم، عمه جان بهم پولک میداد و واسم الگو میکشید که پولکها رو روی الگو بدوزم. دیوونه نخ ها و متر و شیشه دکمه ها بودم.خانوم ها که میومدن لباسهاشون امتحان کنن نفر اول همونجا نشسته بودم...خیلی این دنیا برام جذاب بود. هنوز صفحات اون مجلات و اون لباسهای شیک توی ذهنم مونده...

رویا

نمی‌دونستم بچه ها از چه زمانی خواب می‌بینند و یا بهتر بگم از چه زمانی خوابی که می‌بینند رو میتونن به خاطر بیارن و اینکه چه طوری بین واقعیت و خواب تفاوت قائل میشن. الان هم نمی‌دونم البته. همیشه وقتی فندق از خواب بیدار می‌شد میگفتم خوب خوابیدی مامان؟ خواب چی دیدی؟ اونم می‌گفت هویج!!!!! یعنی یکبار گفت هویج، به نظرم الکی گفت و من خندیدم و فکر میکنم واسه اینکه بخندم همیشه می‌گفت هویج. 

 اما همین تازگی یک روز فندق اومد با یک ذوق و شوق خاصی گفت مامان من خواب دیدم تو مردی! بابا هم مرده!!! و بدین ترتیب پسرمون اولین خواب واقعی زندگیش رو برای ما تعریف کرد. واقعا شروع تاثیرگذار و باشکوهی بود

یک حال خاصی داشت بچه اون روز، چند بار هم گفت مامان یعنی چطوری یک چیزی توی مغز آدم میاد؟ یعنی یک چیزی توی کله ی ما رد میشه؟

فهمیدم طفلک با مفهوم خواب دیدن درگیره و کلمه پیدا نمیکنه. این یعنی واقعا خواب دیده بود.

یکی دو روز بعد با ذوق خاصی گفت هر چی دلم بخواد میتونم توی خواب ببینم؟! گفتم حالا هر چی دلت بخواد که نه! اما میتونی به چیزهایی که دوست داری فکر کنی شاید خوابشون رو ببینی. آخر شب میگه من می‌خوام به امیرعلی محسنیان فکر کنم(یکی از بچه های مهد کودک)

یک شب هم تا نصف شب هی اومد و درباره اینکه چه طور میتونه خواب درخواستی داشته باشه سوال پرسید و آخرش بهش گفتم مامان شما برای اینکه خواب ببینی، مهمترین کاری که باید انجام بدی اینه که بخوابی!!!! ‌‌‌‌‌!!!!!!!!!! و مهرداد ریسه میرفت

با بابام صحبت میکنه تلفنی و با ذوق بهش میگه من خواب دیدم، بابام هم گفتن خواب من هم ببین. گفت باشه من خواب میبینم که تو مردی!!!!!!!!!! (کلا مفهوم مرگ براش خاصه انگار. خودش برداشت‌هایی داره از این مفهوم ، اما خیلی رک و راحت به زبون میاره که آدم جا میخوره!)

یک برنامه ای شبکه پویا میگذاره که نقاشی های بچه ها رو نشون میده، کل اون برنامه رو خیلی دوست داره. یک شخصیتی داره به اسم اوس حبیب. دیروز فندق نقاشی میکشید، انگار یهو یادش اومد. گفت مامان مامان! من خواب دیدم اوس حبیب اومده بود خونه یکی از آشناهامون. بعد به من گفت من تو رو اندازه ی دنیا میخوامت(این جمله رو بابای مهرداد همیشه به فندق میگن). منم به اوس حبیب گفتم من برنامه شما رو خیلی دوست دارم.

من ذوق واسه داشتنش

دیروز سر ظهری با فندق رفتیم یک کتابفروشی که من کار داشتم و بعد هم رفتیم یک کتابخونه که مخصوص بچه هاست. کتابخونه بسته بود و ساعت شروع کار رو نوشته بود پنج بعدازظهر تا ده شب. به فندق گفتم عصر میایم دوباره.

بعد از نهار خوابیده بودم (البته کامل خواب نبودم و نصفه نیمه حواسم و گوشم به فندق بود)، یهو فندق با نوک انگشتاش آروم زد روی شونه م و گفت مامان! ساعت پنجه! مگه نگفتی میریم کتابخونه؟! میریم حالا؟

صورتم رو نمیدید، لبخندی زدم و الکی سرم رو بالا بردم که نه! گفت خودت گفتی میریم. گفتم زوده مامان. رفت دنبال بازیش. میدونستم برمیگرده. دو دقیقه نشده برگشت و گفت مامان اون کتابخونه گفته از ساعت پنج، یعنی ساعت شش هم بازه ؟ گفتم آره، گفت هفت هم بازه؟ گفتم آره! گفت تا ده یعنی ده صبح یا ده شب؟ گفتم ده شب. راضی و خوشحال رفت.

من ذوق واسه مدل بیدار کردنم. خیلی خیلی قبل تر ها...بهش گفتم من رو و بقیه رو یهویی بیدار نکن، آروم یک ضربه کوچیک بزن به شونه م، بیدار میشم. حتی یکبار هم این توصیه یادش نرفته. بماند که متوجه نشده که بالاخره طرف خوابه!!!!!!! مدام نمیرن آروم به شونه ش ضربه بزنن. گاهی هر از پنج دقیقه سوال داره و هر بار خیلی مودب به شونه ت ضربه میزنه و سوالش رو می‌پرسه و می‌ره.

من ذوق واسه درجه فرهیختگیش!!!!! عاشق کتاب بودنش، که رفتن به اینجور جاها رو دوست داره.

من ذوق واسه اینکه ساعت بلده، وقتی گفت مامان ساعت پنجه. موبایلم رو چک کردم ، ۴:۵۸ دقیقه بود.

من ذوق واسه حواس جمع بودنش که یعنی بارها ساعت رو چک کرده تا راس ساعت بیاد و من رو بیدار کنه!.

من ذوق واسه نگرانیش که یعنی اونجا تموم نشه، اگر من گفتم دیرتر، باز باشه و حتما بریم.

من ذوق واسه داشتنش

ما

خلاصه اتفاقات مهم زندگی تو این مدت که نبودم!!!

۱- از دانشگاه انصراف دادم ( واقعا انصراف دادما، ننداختن منو بیرون)

۲- مهرداد اون پست معاونتی که قبلا بهش پیشنهاد شده بود و رد کرد رو این سری قبول کرد.

۳- فندق مهدکودک میره. بماند که دو ماه و نیم اول پاییز این بچه مدام مریض بود و سه دوره آنتی بیوتیک مصرف کرد!!!!!!!

۴- دانشگاه ترم قبل کلاس نداشتم اما این ترم یک درس دارم. پس همچنان میتونم خودم رو یک استاد حق التدریس بنامم دبیر دوره های متوسطه شدم و جوری سرگرم روابط پیچیده با نوجوونها هستم که در یک خط نگنجد!!!

۵- خوشحالم که هر وقت به ماه نگاه میکنم میتونم از دیدنش وسط آسمون لذت ببرم.