احوالات ما

فندق قبل از اینکه بیدار بشه امروز، چند باری توی خواب ناله میکرد و بالاخره بیدار شد اومد توی بغلم و انگار حالت تهوع داشت...می‌گفت مامان! من مریض شدم. دوست ندارم حرف بزنم!

در ظاهر خیلییی ریلکس اما در درون کمی نگران سعی کردم شرایطش رو بررسی کنم و نزدیک ظهر که شد متوجه شدم تب هم داره. پارچه ای خیس کردم و قبلش براش توضیح دادم که بدنت یکم داغ شده و می‌خوام با این پارچه آروم بدنت رو خنک کنم. همکاری کرد ولی دوست نداشت روی پیشونیش بگذارم. فقط هر از گاهی دست و پا و صورتش رو خنک میکردم. 

همون صبح بهش گفتم میخوای یک کوچولو چیزی بخوری؟ گفت نه!(فندق به خوراکی نه نمیگه هیچوقت) ...گفتم یک ذره شربت خاکشیر واست درست میکنم بخور...گفت باشه. نمی‌دونستم دقیقا مشکلش ممکنه چی باشه و انگار واسه اسهال شربتها خوب نیستند. اما شربت خاکشیر رو درست کردم و دو سه قاشق خورد و گفت همین کافیه.نمیخوام و خوابید.

حدود ساعت یک دیدم باز کمی ناله میکنه و دلش میخواست بیاد بغلم. بهش گفتم میخوای بیای تلویزیون ببینی؟ گفت آره. تشک و بالش آوردم و دراز کشید و تلویزیون میدید... گفتم میخوای یکم نون با ماستی که نعنا و نمک زدم بخوری ؟ استقبال کرد و با ذوق و شوق خورد. انگار ماست کمی نمک داشت حس خوب بهش میداد. بعد استامینوفن هم بهش دادم. ده میلی لیتر دوز مجازش بود. میریزم توی این پیمانه های کوچیک مدرج و بهش میدم همیشه. اسمش رو گذاشتیم «شربت فنجونی»! همیشه و در ایام سلامتی تقاضای شربت فنجونی داره

وسط خوردن همون ده میلی با یک ولع خاصی مدام آب میخورد و می‌گفت تشنمه.لیوان رو کلا از دستم قاپید!!!!!!

بهش گفتم الان کمی استراحت کن تا منم خونه رو جمع کنم. خونه پر از اسباب بازی و وسایلی بود که سر جاشون نبودند. گفت من می‌خوام برم پازل درست کنم! خوشحال شدم. چون وقتی خیلی مریضه مثل همون صبح تا ظهر ، کلا دراز میکشه و اصلا بازی نمیکنه. من رفتم سراغ مرتب کردن خونه و از وسطای کار اومد بهم کمک هم کرد...خونه جمع شد و فندق گفت کی جارو بزنیم؟ گفتم عصر. 

ساعت سه مهرداد هم اومد خونه. متعجب از وجود تشک بالش توی هال! یواش اشاره کردم که حالش خوب نبوده از صبح.

نهار آوردم. فندق نفر اول سر سفره نشست و گفت : دستت درد نکنه که واسم این غذا رو درست کردی!

نهار پلوی مخلوط با گوشت و سیب زمینی بود. بعضیا بهش میگن استانبولی،اما ما به اونی که توش لوبیا سبز داره میگیم استانبولی.

مثل همیشه نهار خورد و رفت ادامه درست کردن پازل...

یکم بعد بهش گفتم بیا استراحت کنیم که میکروبه ضعیف بشه و بره. فوری اومد بخوابه. خودم هم خوابیدم...میخواستم زودتر بیدار بشم و کل خونه رو تخصصی جارو بزنم اما خب دیدم طفلک خوابه. منم همون جور دراز کش موندم دیگه که سر و صدا نشه. بالاخره دیدم یهو داره ناله میکنه. رفتم نزدیکش دیدم میگه مامان جارو کی میزنیم؟ مثل آلارم میمونه این بچه! گفتم من منتظر شما بودم. جارو روشن کردم و اتاق خودمون رو خیلیییی خفن طور جارو زدم و راهرو که آقا مهرداد گفتن میخوان تلفن صحبت کنند. رفتن تلفن و در واقع جلسه مجازی و دیگه جارو هیچ شد. نزدیک به سه ساعت طول کشید.

به فندق عصرانه دادم و دوباره استامینوفن و الحمدلله بچه ظاهرش خوبه...ببینم فردا چی میشه! 

استادم بعد از فرستادن فایل ها گفتن که سریعتر مطالعه و چک میکنند و بهم خبر میدن و عذرخواهی کردن که درگیر کرونای سخت و طولانی بودن و سری قبل نتونستن فایلم رو چک کنند.بنده خدا بعد از دو سال تاخیر من، ازم عذرخواهی هم کرد!!!! 

طبق معمول پس از خلاصی از هر مرحله ی یک کار مهم، خونه میسابم و الان در تدارک اینم که اتاق فندق و یک اتاق کوچولو به عنوان اتاق کار داریم ،اینها رو تغییر دکور بدم. اینجوری که چندی پیش یک لباسشویی واسه مامانم اینا خریدیم، اینو بفرستم بره. البته که تا خودم نرم مثل شمرذی الجوشن بالای سرشون و نصبش نکنم مطمئنم ازش استفاده نمیکنه.(مامانم به من میگه شمر بس که همیشه در حال اعمال زور و تهدیدم) علی الحساب بفرستم بره اتاق کار خلوت میشه.از قبل از عید اونجاست.

 اتاق فندق اینجوریه که تختش از این تختهاست که تخت نوجوان هم داره. عملا تا امروز این بچه حتی یکبار هم تو اتاق و تخت خودش نخوابیده. تخت کوچیکه روی سر تخت بزرگه سواره. با اینکه اتاق کارمون خیلی کوچیکه اما می‌خوام تخت بزرگه رو بیارم تو اتاق کار. کتابخونه مون از اینهاست که تکه تکه و قابل جا به جایی هست. اونو متناسب با تخت تغییر مکان بدم و میز کار رو اگر خیلی ناجور بود منتقل کنیم به اتاق فندق.اگر نه هم که فعلا همونجا باشه. بگم که از وقتی کرونا اومده و مهمون نداشتیم، عملا دیگه مهرداد از اون اتاق و میز استفاده نکرده، میز نهار خوری رو یک ملحفه انداختم روش ، صندلی از این اداریا هم از اتاق کار آوردیم گذاشتیم پشت میز نهار خوری و رسما مهرداد تو هال کار و زندگی میکنه. این که اتاق کار گرمه و پنکه دیواری هم پاسخگو نیست علت دیگر قضیه بود.

خلاصه می‌خوام تخت فندق رو آماده کنم که بچه بره اتاق خودش بخوابه. احتمالا باید میله های تخت رو هم برداریم. میله های حفاظ رو منظورم هستش. 

اوایل کرونا واسه اتاق فندق اسپیلت خریدیم اما نصب نکرده بودیم. از همون مدل مامان اینا هم خریدن. اونها هم تازگی نصب کردن و علیرغم اینکه برندش خوبه سرمایشش رو دوست نداشتیم. حالا قرار شده که یا اونو بیاریم واسه همین اتاق کارمون نصب کنیم و واسه اتاق فندق اسپیلت جدید بگیریم. یا اصلا عوضش کنیم یا بفروشیمش و دو تا اسپیلت خوب بگیریم. حالا اینها دیگه الان خیلی مهم نیست.هر وقت مهرداد شرایطش جور شد انجام میده،اما اتاقها رو باید حاضر کنیم. هوا رو به خنکی بره میشه فندق بره اتاق خودش حتی بدون اسپیلت. نمی‌دونم چرا فندق فکر می‌کنه کلا قراره بره تو اتاقش زندگی کنه! میگه من اگر تلویزیون لازم داشتم چیکار کنم؟ گفتم بیا بیرون ببین خب. همین امشب گفت من میرم تو اتاقم دیگه برام تلویزیون هم نصب کنید والا ما اتاق هم نداشتیم هیچوقت چه برسه به این دستورات و خواسته ها. گفتم مامان جان همین یکی که داریم کافیه. حالا خیلییی هم اهل تلویزیون نیستا. 

اتاق کارمون واقعا کوچیکه ها. میشه تخت بزرگه رو برد یکی از واحدهای خونه مامان اینا که خالیه. اما فکر کردم می‌ره اونجا خاک میخوره،حمل و نقلش تا اونجا زحمت داره یکم.ما هم از این اتاقمون زیاد استفاده نمی‌کنیم که.حالا یک تخت هم توش باشه. البته اگر سرمایشش اکی بشه قشنگ یکی میتونه بره راحت همونجا بخوابه دیگه. امید که این کرونا بره رفت و آمدی بشه، مهمون بیاد و بره...

حالا امروز فعلا به یکی گفتم که ماشین هماهنگ کنه بیاد واسه بردن لباسشویی... ببینم کی میاد. 

هفته بعد هم کلاسهای خودم شروع میشه. در کمال شجاعت( و شاید هم حماقت) این ترم هم کلاس قبول کردم، هفته ای سه جلسه. یک درسش هم کمی کار میبره. از اینهاست که روشم اینجوریه که تمرین بدم و تمرین تصحیح کنم و نگم که گاهی با هر دانشجو جدا تمرین حل میکنم و مشکلاتش رو رفع میکنیم. ببینم این ترم چی میشه. فکر کردم که هنوز که کارم شروع نشده یک ذره برنامه ریزیم منسجم تر کنم شاید بتونم از پسش بربیام. هیچی پول توش نیستا...تهش شاید دو تومن بهم بدن(بلندتر سینه بزن،عقبیا چرا میخندن؟؟؟؟؟!!!!)

حالا بگم که خانم مدیر آموزش در جریان نبوده شروع کلاسها کی هست دیروز نماینده همین ورودی پیام داده که استاد گروه تشکیل بدم واسه درس ها توی واتساپ؟؟؟ و من که تازه متوجه تاریخ شده بودم بهش گفتم من الان توی شوکم.برو نبینمت.بعد خودم هماهنگ میکنمبه مهرداد میگم نباید به من زودتر و کم کم بگی تاریخ رو؟!

 یکی از راه حل هام واسه فرار از مشکلات فعلیم اینه که تقویم رو چک نمیکنم...حدودی می‌دونم کی هست. دوستان عزیز، لطفاً این تیکه رو نگاه نکنید.آبروم میره...حالا نهایت یکی دو روز اینور اونور هستما! دیگه خیلی هم داغون نیستم

فقط اومده بودم بگم فندق یکم مریضه،این همه حرف زدم. توی دنیای واقعی هم این جوریم!!! دست خودم نیست.خیلییی حرف میزنم


یخ کردم

همین الان دو تا فایل مربوط به مطالعات پایان نامه م ارسال کردم واسه استادم...همه بدنم یخ کرده...

همه عمرم سعی کردم جوری زندگی کنم که سرزنش نشم...میترسم از عکس العمل استادم...خیلی برام سخته. استادم فوق العاده س.ماهه. هر چی از شخصیت این بانو بگم کم گفتم. فکر کنید چقدرررر اوضاعم خرابه که از عکس العمل این بنده خدا میترسم.

من تنها کسی هستم از ورودی که حتی هنوز پروپوزال دفاع نکرده! من هنوز موضوع تعیین و مشخص نکردم...واقعا از خودم و فقط از خودم شاکی هستم.مسئولیت مستقیمش با خودمه.

کاش دیگه وقفه نیفته.

خیلی میترسم...بدنم داره مور مور میشه.

به خودم گفتم غزل هر چی گفت حق داره ...اشکالی نداره. تازه اینها در برابر مشکلات کار عملی توی اون دانشکده ی سراسر رقابت هیچی نیست! 

کاش دووم بیارم...کاش روزهای قشنگ تر برسه. کاش دیگه این دفعه وا ندم. 



شف مهرداد

لنگ ظهر بیدار شدم (تقریبا صبح خوابیدم) میبینم مهرداد توی آشپزخونه س. پیاز نگینی میکرد، سویا و پنیر پیتزا هم بیرونه! میگم به به آقای دکتر! نهار درست میکنی؟حالا چی میخوای درست کنی؟

میگه: یک چیز جدید!!!

میخواست ماکارونی فرمی با لایه های سس و پنیر پیتزا درست کنه. دستورهای آشپزیش توی موبایلش هم منو کشته بود!گفت رفتم صبح قارچ هم خریدم!!!

دیروز که خرید کرده بوده از میدون میوه و تره بار ظاهرا قارچ ها خوب نبودن. (راستی اینجا قارچ کم شده و البته گرون. طرف شماها هم همینطوره؟) گفتم خب حالا این همه چیزهای خوشمزه میخوای بریزی توی ماکارونی پس با گوشت درست کن. با سویا درست نکن. (من خودم زیاد سویا دوست ندارم. ماکارونی هام هم معمولا نه گوشت دارند نه سویا و فقط پیاز و رب گوجه هستند و خیلی دوست داریم همون مدل ساده رو. واسه تنوع سسش رو تغییر میدم گاهی. اما اگر بخوام به هر چیزی سویا بزنم خیلی ادویه های مختلفی میزنم که مزه ش رو پوشش بده و این از مهرداد برنمیومد. اینه که گفتم به غذایی که میخوای درست کنی گوشت بیشتر میاد)

به اطلاع می رساند که تا همین لحظه مهرداد جان فقط پیازهایی که نگینی کرده بود رو ریخت توی ماهیتابه و  من گوشتها رو ریختم و ادویه ها رو زدم و چندین بار سر زدم و الان هم آب گذاشتم واسه ماکارونی و چند دقیقه دیگه هم میخوام برم قارچ بشورم و خرد کنم! مهرداد کجاست؟ پای لپ تاپ و میشنوم که میگه من الان میام آشپزخونه! الان! خلاصه که آشپزی هاتون رو به شف مهرداد بسپارید!

یک چیزی که یادم میاد اینه که من خیلی خیلی قبل فکر میکردم توی مدیریت کردن خوبم. بعد یکبار مهرداد منو از این گمراهی نجات داد و گفت مدیریت کردن یعنی تو بتونی کارها رو به درستی بین یک سری از افراد تقسیم کنی و بعد نظارت لازم داشته باشی که هر کسی کارش رو درست و به موقع تحویل بده و بعد بتونی اینها رو با هم هماهنگ کنی و ... اما تو توی انجام کارها نمیتونی به بقیه اعتماد کنی و همه ی کارها رو دوست داری خودت انجام بدی!!!

یک نگاه سریع به زندگیم کردم و دیدم واای دقیقا همینه . نمیدونم خوبه یا بد. ولی یک وقتهایی میفهمم که آزاردهنده س. هم واسه خودم و هم احتمالا گاهی واسه بقیه. مثلا همین آشپزی من میخوام مدام کنترل کنم که مثلا پیاز چطور سرخ شد، شعله گاز چطوریه ، ادویه چیا ریخته شد و ...جوری که یکی دیگه بخواد آشپزی کنه اعصابم بهم میریزه میگم همون خودم انجام بدم بهتره. یا دیگه حداقل منو دخیل نکنند. یعنی اگر مثلا همین مهرداد یا هرشخص دیگه ای بره هر چی دوست داره بپزه ولی از من نپرسه که اینو اینجوری کنم یا اینو چطوری انجام بدم من کاری به قضیه ندارم و نتیجه ی کار هم هر چی باشه مهم نیست.(به شرطی نتیجه پای من نوشته نشه) اما وقتی پامو میکشن وسط هر کاری، واقعا دیگه نمیتونم فقط بخش خودم رو انجام بدم.

یک وقتی توی دانشگاه یک کلاس عملی داشتیم که گزارش کارش بخش مهمی از نمره اون درس بود. استادش هم خیلی باسواد و هم خیلی در بخش عملی سخت گیر بود. توی گروههای پنج نفره تقسیم شده بودیم و هر هفته باید گزارش کار مینوشتیم. گروه  ما اینجوری بود که ما پنج تا با هم دوست بودیم اما مهارتهای متفاوتی داشتیم. یکیشون که دوست و عشق سابق بود و از همون اول معلوم بود که قرار بود فقط توی کلاس بهش خوش بگذره و کارهای بخش اونو من انجام بدم، میموند سه نفر دیگه که از دوست داشتنی ترین اما ریلکس ترین بچه های کلاسمون بودن. دیدم اصلا قلبم تا آخر ترم دووم نمیاره. اصلا نمیتونستم به تقسیم کار حتی فکر کنم. گفتم بچه ها همه گزارش ها رو من مینویسم. اونها خیلییی ذوق کردند ولی در عین حال بچه های خوبی هم بودند و میگفتند خب خیلی گناه داری اینجوری. ما چیکار کنیم؟ خودشون میدونستن که من توی جمع و جور کردن مطالب از اونها بهتر و یا حداقل فرزترم. اما عذاب وجدان هم داشتند. تهش گفتن حداقل هزینه هایی که میشه رو که دیگه باید بپردازیم. نفری دو تومن ازشون گرفتم و حتی خودم هم پول دادم. با این ده تومن چند مدل روان نویس خریدم و کاغذ و بقیه ش هم هزینه های مربوط به پرینت عکسهایی که از اینترنت میگرفتم و ...(پول ارزش داشت).

تمام اون ترم من هر هفته گزارش نوشتم، بقیه گروهها چند هفته یکبار نوبت هر نفر میشد. سخت ترینش گزارش کاری بود که بعد از عید باید تحویل میدادیم. من اون عید خونه نرفته بودم و مستقیم  از شهر محل دانشگاهم رفته بودم مشهد پیش خانواده پدرم. نه لپ تاپی داشتیم نه گوشی هوشمندی بود. یک روز رفتم خونه پسر عموم مطالب و عکسهایی که میخواستم رو سرچ کردم و آماده کردم. فکر کنید الان بود یک عکس از مطالب با گوشیم میگرفتم. اون وقت مجبور بودم تند تند یک چیزایی بنویسم تا بعدا بخشهایی که میخوام رو جدا کنم. بعد یک روز هر چی اون اطراف خونه رو گشتم جایی نبود که پرینت رنگی بگیرن و این خیلی واسم عجیب بود. شاید چون توی دانشگاه و اطرافش پر از این امکانات بود، واسم عجیب بود توی یک محله ی معمولی همچین چیزی نباشه!!! از یکی دو جا آدرس گرفتم و یک روز با اتوبوس و تاکسی عوض کردن رفتم یک جایی نزدیک خیابون راهنمایی شاید!!! نمیدونم کجا بود فقط یادمه یک دانشگاه آزادی همون اطراف بود و خب مغازه های انتشاراتی و انواع کپی و .. زیاد بود. عکسهام رو با کیفیت خوبی پرینت گرفتم و بالاخره گزارش رو نوشتم. بعد از عید هم گزارش رو تحویل دادیم و یادمه با توجه به ماهیت درس و نوع اخلاق استاد نمره ی هر هفته برای بچه ها خیلی مهم بود. این استادمون به کسی بیست نمیداد. اما ما برای گزارشمون اون بار و چند بار دیگه نمره ی بیست گرفتیم. اون بیست ها برای من خیلی ارزشمنده. بخاطرش من خیلی زمانهایی که میتونستم داشته باشم برای خودم رو از دست دادم اما نمیدونم چطور توضیح بدم که به جاش روحم رو نجات دادم. من از کار زیاد خسته نمیشم به شرطی که حال روحم خوب باشه. اما متاسفانه به نظرم این یک عیب بزرگه که من در کارهایی که نتیجه نهایی شون یک جورایی به من ارتباط پیدا میکنه در همکاری کردن ضعیفم. اکثر اوقات اعضای اون گروه همکاری که میتونه مثلا اعضای خانواده م واسه آشپزی باشه یا اعضای یک تیم در زمینه دیگری رو نمیتونم به راحتی بپذیرم...

خب الان که این قسمت رو مینویسم غذا کاملا آماده س و منتظریم که به محض ابراز گرسنگی ملت، از فر خارجش کنیم. به مهرداد میگم همین که استارت این غذا رو زدی خودش خیلی کار مهمی بود. پیاز!!! پیاز رو اگر خرد نمیکردی ما الان غذا نداشتیم که! بدون اینکه خودش رو از تک و تا بندازه میگه فلفل دلمه هم خرد کردم

میگم مهرداد جان نمیشه بشینی غذا خودش درست بشه که!!!

با یک لبخند شیطانی میگه: حالا دیدی که شد!

به امید یک غزل تازه تر ...

اینقدر زندگیم و خواب و بیداریم و ... بی نظمه که حتی از یادآوریش واسه خودم خجالت میکشم.

چند هفته پیش واقعا چسبیدم به کارم که بالاخره بعد از دو سال که از امتحان جامع میگذره بتونم یک حرکتی در زمینه پروپوزال بزنم اما برای اینکه دووم بیارم پای لپ تاپ ، سریال دیدن هم قاطیش کردم و کراش زدم روی یک بازیگر جدید و رفتم سه تا سریال از اونو دیدم...اوایل واقعا کار میکردم و سریال دیدن حکم تنفس داشت فقط. اما یهو قضیه برعکس شد و کلا در حال تنفس بودم.

من غزل هستم یک معتاد به موبایل و اینترنت. اینکه موبایلم جدیده و امکانات جدیدی بهم داده هم باعث شد که با گوشیم هم سریال ببینم کاری که هیچوقت انجام نمیدادم قبلا و این یعنی خواب شبم به کل داغون شد.(نمیدونید نوشتن اینا چقدررر واسم سخت و شرم آوره)

البته ک اون اوایل که بیشتر کار کردم و کمتر نفس کشیدم یک فایلی آماده کردم و فرستادم واسه استادم. اما متاسفانه استادم و خانواده شون درگیر کرونای سختی شده بودند و من فقط گفتم شما به فکر سلامتیتون باشید. من کارهای دیگه ای هم انجام میدم و بعد صحبت میکنیم. برگشتم سر کارم و اینبار غیرجدی تر کارم رو دنبال کردم. ایده های خوبی دارم و مطالعه م مسیر متفاوتی به خودش گرفته اما جدیت کم دارم و انسجام و پیوستگی...

اعتراف میکنم که وقتی از کارهای پشت سرهم و انبوهتون در یک روز مینویسید یا در اینستاگرام دوستان خوبی دارم که اونها هم از اینجور کارهاشون مینویسند به شدت غبطه میخورم و  به خودم لعنت میفرستم. آدم بی حال و بی جونی شدم که حتی از خواب بیدار میشم میام روی مبل دراز میکشم و کلا انگار مریضم!

میدونید از نظر من  نبض خونه دست مادره. همونطور که تو چیزهای خوب دیگه ای که توی خونه مون داریم رد پای جدیت من مشهوده هر جا هم مشکل هست رد پای سهل انگاری من پررنگه. ما مدتهاست شبها دیر میخوابیم...و من نگران فندقم!

بیشتر نمیگم چون واقعا دلم میخواد درستش کنم و بعد بیام با ذوق و شوق از شروع و استمرار یک روند تازه بگم...

نمیدونم چرا اما واسه من یک تصمیم یا یک حرکت تازه از یک خونه ی تمیز شروع میشه. خونه مون نامرتب نیست مخصوصا اتاقها...میدونید که همیشه گفتم من خونه زندگیم اگر نامرتب و کثیف هم باشه فقط ظاهرش اینجوریه. همه کمدها و کابینتها و قفسه ها و ... در اوج نظم و ترتیب هستند. الان در اون مرحله هستم که یکم آشپزخونه م کار داره . یک کوچولو هم لباس تا نشده دارم و گردگیری لازمه...کاش امروز به خودم و خانواده م رحم کنم و جمع و جور کنم این داستان رو.

باید خوابم رو درست کنم و روز هم ساعت بگذارم و بیدار بشم. به خودم میگم غزل از این سالهای عمرت استفاده کن...درست استفاده کن...اما در عمل هنوز تکون نخوردم...کاش چند وقت دیگه بیام و بگم که غزل بهتری شدم...


دلم میخواد کلاس نداشته باشم فقط مامان سوسکه باشم

همین لحظه دقیقا همین لحظه در اتاق به سر میبرم و مثلا کلاس دارم! از آن کلاسها که فندق میگفت نداشته باش و فقط پول دربیار!

فندق بیرون ماشین سواری میکند و صدایش را میشنوم که میگوید د د د ددددددد    دددددد! (مثلا صدای زنگ موبایل است)

مثلا گوشی را برمیدارد و میگوید سلام! من "پشت رانندگی"، تلفن صحبت نمیکنم! خداحافظ! و ادامه میدهد قام قام قام... و میگوید من میروم gas station!

من غش کرده ام برایش اینجا


پ.ن: مهرداد هم ظرف میشوره...بنده ی خدا روز تعطیلش به ظرف شستن گذشته.  مرد مهربون

ما باید بخریم این ماشین ظرفشویی رو! گرچه فعلا میخوام با اینهمه خرج یهویی، به مهرداد بگم لازم نیست واسه خریدش عجله کنه! اما یک پست جدا در موردش لازمه.