فقط پول

این ترم تقریبا همه ی کلاسهام رو بدون حضور مهرداد برای نگه داری از فندق برگزار کردم و فندق هم فوق العاده رعایت میکرد و به محض اینکه متوجه میشد شروع کردم جیک نمیزد. حتی صدای اسباب بازی هاش نمیومد. کلاس که تموم میشد هم  میومد توی اتاق و با افتخار میگفت من ساکت بودم!

خلاصه که تنها راهی که میتونم یکساعت تمرکز کنم روی کارهام اینه که برم توی اتاق و به فندق بگم کلاس دارم! (الکی)

اوایل گیر میداد که چرا صحبت نمیکنی؟ هنوز شروع نشده؟ اما الان چون مهرداد خونه س راحت در رو کامل میبندم و چیزی نمیگه.

دیشب بعد از یکساعت اومدم بیرون آب بخورم میگه بیا بازی کنیم. میگم مامان کلاس دارم هنوز!

میگه نه کلاس نداشته باش!

میگم مامان خب گاهی باید برم کلاس برگزار کنم تا پول دربیارم بتونیم چیزایی که لازم داریم رو بخریم!

میگه: فقط پول دربیار! کلاس نداشته باش! فقط پول در بیار!!!

زودتر خوب شو آقای دکتر مهربون

خبر دادن که بر خلاف دو روز گذشته، سینا به تحریکات ناحیه تحتانی عکس العمل نشون داده. امروز دکتر اصلی، سینا رو دیده و گفته با توجه به شرایط جدید تا هفتاد درصد امکان بهبودی وجود داره. البته که قراره جراحی بشه...

تازه تونستم نفس بکشم...

پیش آگهی های قبلی اصلا خوب نبود و واقعا وقتی واسه بچه ها وویس فرستادم و براشون گفتم که قضیه اینجوری هست پیامهاشون همین معنی رو میداد که همه بدجوری توی استرس و نگرانی بودند و امید تازه ای گرفتند.

سینا سالها نماینده کلاسمون بود، با همه تنشهایی که به وجود میومد شخصیتش جوری بود که حسابی همه احترامش رو داشتن. عزیز همه ما بوده و هست...

امروز دیدم یکی از سال پایینی هامون که همشهری شون هست عکسش رو روی تخت با اون وضعیت داغون استوری کرده و التماس دعا خواسته...

خب حتما نزدیکان خواستن وضعیت رو نشون بدن عکسی برای هم فرستادن. اما کاش ما اینجور عکسها رو برای حتی التماس دعا منتشر نکنیم...

من یک آن مردم با دیدن عکسش...ما سینا رو هیچوقت خسته ندیدیم چه برسه به این حال...

امیدمون به خداست که باز سالم ببینیمش

و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه اللمومنین و لا یزید الظالمین الا خسارا

پست جوک مینویسم و وانمود میکنم که مثل همیشه قراره بگم چی شد و اینکار رو کردیم و اون کار اینجوری شد و ...

اما راستش همه فکرم و قلبم یک جای دیگه س!!!

یکی از همکلاسیهای دوره قبلیمون تصادف کرده و مشکوک به قطع نخاع هست... مشکوک که چه عرض کنم ...من خودم عکساش رو هم دیدم و دو دستی کوبیدم توی سر خودم... به بچه های دیگه که با واسطه از من خبرها رو میگیرن نگفتم. طاقت ندارم یهو بگم که سینا ... اصلا چی بگم؟!

امروز قراره دکتر بیاد ببینه و نظر بده... همینجور منتظر نشستم که اون دوستمون که بیمارستانه و با یکی دیگه از بچه ها مقدمات انتقالش به بیمارستان خوبی رو فراهم کردند و طفلکا دو روزه مثل مرغ سر کنده میدون بهم خبر بده که دکتر بعد از دیدن خود سینا چی میگه!

دکتر همون عکسی که من دیدم و نشستم روی زمین رو که قبل از رسیدن سینا به اون شهر و بیمارستان دیده، آب پاکی ریخته روی دستمون ولی نمیدونم چرا من همچنان منتظرم... درستش هم همینه...نه؟!

سینا دو تا بچه داره...از همه پسرهامون زودتر ازدواج کرد و تنها عضو ورودیمونه که دو تا بچه داره...

ممنون محبتتون میشم اگر شده لحظه ای.. براش دعا کنید...

حرفه ای ها (این پست رو سال 95 در پرشین بلاگ منتشر کرده بودم)

رفتم سالن تلویزیون خوابگاه که درس بخونم (از درس خوندن توی سالن مطالعه خوشم نمیاد).

بازی بارسا و من سیتی داشت. چند تا از دخترا که یکی دوتاییشون موهای خیلی کوتاه پسرونه داشتن هم بودن. کلی با هیجان بازی رو میدیدن. تحلیل و کارشناسی میکردن و...

کم کم متوجه شدم چند تاشون عضو تیم فوتبال دانشگاه ... هستن. یکیشون هم تازه اومده بود واسه ارشد این دانشگاه و قبلا عضو تیم فوتبال استان "الف" بوده ظاهرا.

کلی نشستن یک بازی رو که پارسال با هم داشتن تجزیه و تحلیل کردن و بچه های دانشگاه ما معتقد بودن قهرمانی حق تیم استان"الف" بوده. اون تیم تا فینال رسیده بوده!!! حالا فکر میکنین دلیلی که واسه باختشون آوردن چی بود؟!!

مشکلات فنی؟

مصدومیت بچه ها؟

مربی نامناسب؟!

نا داوری؟!

...

خیر.هیچکدوم اینها نیست.

 

پاسخ صحیح:

سرپرست تیم توی مرحله مقدماتی اجازه نمیده بچه ها برن "خرید". بعد بچه ها شب قبل از مسابقه فینال میرن "خرید" و خسته میشن خب!!! خرید خستگی هم داره!!!

بله اینجور بانوان ما حرفه ای عمل میکننداااااااااااااا



الان نوشت: یک مدت میخوام به مناسبت بازیهای یورو 2020 پستهای فوتبالی بذارم

اگر پایان نامه م تموم شده بود...

هر چقدر هم وانمود کنم که همه چیز مرتبه، این واقعیت که پایان نامه م روی دستم مونده تغییری پیدا نمیکنه. اگر پایان نامه م رو به یک جایی رسونده بودم خیلیییییییی کارها بود که دلم میخواست شروع کنم، خیلی کارها بود که دلم میخواست به جای اینکه فقط انجامشون بدم از انجامشون لذت ببرم.

اگر الان جریان عوض میشد و یهو  پایان نامه م به انجام رسیده بود یا حداقل در مرحله نهایی بود ، کارهایی که دلم میخواست انجام بدم اینا بود:

-  فورا واسه فندق خواهر یا برادر میاوردم. (اینقدرررر دلم میخواد بچه دوم که به شدت بخاطر عقب افتادنش اونم محض یک پایان نامه از خودم عصبانی و ناراحتم).

-  توی فاصله ای که زمان داشتم تا بچه دوم، میرفتم انجمن خوشنویسان ثبت نام میکردم و با جدیت مراحلش رو پی میگرفتم.

-  یک کلاس نقاشی خوب با محوریت تکنیک آبرنگ پیدا میکردم و دیگه هم ولش نمیکردم.

-  موقع آشپزی فقط به سرعت فکر نمیکردم و مهرداد عزیز و فندق مهربونم رو با بهترینها هیجانزده و شاد میکردم.

-  کلییی زمان بی استرس واسه فندق قشنگم میگذاشتم. بیشتر باهاش بازی میکردم و چیزهایی که دوست داره رو بهش یاد میدادم.(هر چه از صبوری این بچه بگم کم گفتم.)

-  بی دغدغه روی یک موضوع خاص تمرکز میکردم و آروم آروم کتاب میخوندم.

-  خانواده مهرداد رو با ذهن آروم و راحت دعوت میکردم خونه مون یا خوراکی های بیشتری درست میکردم واسه اونها و واسه مامان بزرگ و خاله ی ماهش میبردم.

-  گاهی از مهرداد میخواستم بیشتر با هم باشیم. بی دغدغه. با لبخند عمیق تر (من همیشه دارم میخندم، فقط عمقش اینروزا کم شده)

-  واسه کار تدریس همه ش در پی کم کردن واحدها نبودم و با عشق ، همین تدریس بدون سود مالی رو پیگیری میکردم. پیشنهادات کاری رو پشت گوشم نمینداختم.

- و شاید بهانه م واسه نمازهایی که حضور قلبی درشون دیده نمیشه و مستحبات فراموش شده  تموم میشد.شاید رابطه م با خدا خوشرنگتر میشد...


پ.ن: من همین روزها هم کارسنگینی انجام نمیدم اما اینکه میدونم چه حجمی از کار باقی مونده، اینکه از خوابم نمیزنم، اینکه حتی شبیه یک فرد سخت کوش هم رفتار نمیکنم ، باعث میشه که پر از استرس باشم و نتونم کار دیگه ای رو شروع کنم یا به بهترین نحو از همین فراز و نشیب روتین زندگی بالا و پایین برم.