انتخابات شورای شهر

میدونید که اعتراف کردم یا نمیرم رای بدم یا اگر برم بخاطر مهرش میرم. خدایی آدم بدی هم نیستم فقط خسته و ناامیدم.

حالا پریروز یهو مهرداد میگه : ا، امین هم کاندید شورای شهر شده!!!

امین خان،  همسایه ی واحد کناریمون هستش که غیر از اینکه همسایه مون هستن، پدرشون با پدر مهرداد دوست بودن و اصلا این مجتمع رو با هم ساختن. مهندسه و خیلی هم توی کارش موفقه و وضعیت زندگیشون هم خوبه...خونه ی خوب، ماشین خوب و درآمد خوب.(میدونید که ما توی آپارتمانی در حد تقریبا بچه پولدارها زندگی میکنیم اما ماشینمون قراضه ترین ماشین ساختمونه)

خلاصه برام جالب بود که اصلا به نظر نمیومد اهل شرکت توی اینجور چیزها باشه ولی شنیدیم که کاندید شده. بنده خدا خودش هم چیزی نگفته بود به ما!!! مرد خوبیه. من نمیدونم واقعا شورای شهر چه کارهایی انجام میده و چطور افرادی مناسب عضویت در شورا هستن. باید برم یک نگاهی بندازم. به مهرداد گفتم امین مرد خوبیه. دستش هم به دهنش میرسه، کار بلد هم هست...شاید من بهش رای بدم پس دیگه باید تا پای صندوق بیام.


حالا این وسط پسر عمه مهرداد هم کاندید شده. یهو یادم افتاد و گفتم :مهرداد فلانی هم هستش...گفت آره دیگه اگر به شناختن باشه باید به اونم رای بدیم که!

البته من به پسر عمه مهرداد رای نمیدم. پسر خیلییی خوبیه ولی حتی یک شغل مشخص نداره و اصلا من حس فعال بودن و برش داشتن از این پسر نمیگیرم! حسم بهش اینجوریه که چون بیکاره میخواد بره عضو شورا بشه شاغل محسوب بشه.(حالا بیکار بیکار هم نیستا). مثلا اگر داداش همین پسر عمه کاندید بود یا حتی دامادشون بهشون رای میدادم. خیلییی فعالن.

2-3 روزی هم هستش که انگار ساختمون مجاورمون بنایی، تعمیراتی چیزی دارن از کله سحر صدای وحشتناکی میپیچه توی ساختمون ما. مهرداد میگه امین چیکار میکنه پس؟ امید بخدا عضو شورای شهر بشه، اینجور وقتها برامون هتل بگیره! میگم چرا از پسرعمه ت طلب نداری؟ میگه امین بغل گوشمونه. مشکلاتمون از یک جنسه. خوب دردمون رو میفهمه! این مهرداد کلا توی یک نقشی فرو بره به زور باید بکشیش بیرونفعلا گیر داده به امین.

یاد یک خاطره ای هم افتادم. دیگه حالا که همه عالم میدونن مهرداد دو سال از من کوچیکتره بگم خاطره رو...

من یک دختر دایی دارم یک سال از من بزرگتره. بعد خب این با یکی ازدواج کرد دیگه. پسر خوبی هم هست. خیلی هم همو دوست دارن. آشناییشون هم همون سنتی بوده. چند سال پیش شوهر همین دختر داییم واسه انتخابات شورای شهر کاندید شد! حالا شما تصور کن این پسر مهندسی خونده بود اما بنده خدا مدام از این شغل به اون شغل. از این شهر به اون شهر. تلاشش قابل تحسین بودا و این زحمتش برای خانواده ش یک چیز طبیعی هست در شرایط مملکت ما. اما من درک نمیکردم که این وسط کاندید شدنش واسه شورا چیه آخه! حالا البته که من اصلا توی اون شهر نبودم که بخوام رای بدم یا ندم. موضوع خاطره چیز دیگه ای بود. خب توی بیوگرافیش اولین چیزی که زده بود سال تولد بود .فکر کن دختر داییم متولد 63 بود، همسرش 66!!! اینش هم مهم نیستا!

اینش مهمه که تا ملت فهمیدن من به خواستگارم جواب مثبت دادم همه بعد از اینکه اهل کجاست، پرسیدن سنش چقدره؟؟؟!!! من هم از اول با خودم قرار گذاشته بودم که راحت راستش رو بگم. وقتی مشکلی نداشتم نیازی به دروغ و پوشاندنش نبود. راحت دقیق میگفتم... اما من هیچوقت خودم همچین سوالاتی از بقیه نمیپرسم.  من حتی شغل طرف، تحصیلاتش رو هم نمیپرسم. اصلا هیچی نمیپرسم. همش میگم مبارکه. مبارکه. بسیار عالی. خوشبخت باشید...

خلاصه که دقت کنید کاندیدی چیزی میشید دروغهاتون یا نگفتن هاتون ممکنه لو بره!

ملت!داماد خوب نمیخواین؟!

من عاشق بوی سرخ شدن رب گوجه فرنگی توی روغنم. حالا اگر رب رو بریزیم توی روغنی که پیاز سرخ کرده داخلش هست که دیگه رسما هلاک میشم. یعنی جوری کله م رو میبرم نزدیک ظرف واسه بو کشیدن که هر لحظه ممکنه روغنی چیزی بپره روی صورتم و رسما دماغ سوخته بشم!

حالا جالبه که دانشجو بودم یکی از بچه ها با رب گوجه فرنگی املت درست میکرد! خب من دوست نداشتم اونجوری و از طرفی نه اینکه به عمرم آشپزی نکرده بودم نمیدونستم که رب رو یکم توی روغن تفت میدن و بعد استفاده میکنن. وقتی این دوستمون از اصطلاح "رب رو سرخ کنم" استفاده میکرد من توی دلم میگفتم ایشششش، یعنی چی حالا رب رو سرخ کنم!!! (درون بیشعوری داشتم.ایشششش)

ولی جدی هیچچچچ هنری توی آشپزی نداشتم اون زمان! مامانم هیچوقت از من کاری نمیخواست بعد هم که دیگه رفتم دانشگاه و هر وقت میومدم خونه مثل پرنسس ازم پذیرایی میکردن و توی اون چند روز هر چیزی دوست داشتم واسم میپختن!!! درسته که چون به فکرم بودن و دوستم داشتن و دلشون نمیخواست اذیت بشم اینکار رو انجام دادن اما من خودم دوست دارم روش متفاوتی در پیش بگیرم...

الان مدتهاست فندق توی کارهای خونه و از جمله آشپزی کمک میکنه. اول اینکه خودش دوست داره و واقعا علاقه مند هست هر چزی رو تجربه کنه (مثل خیلی از بچه ها). بعد من میگردم توی هر کاری ببینم کدوم بخشش رو میتونم به فندق واگذار کنم. مثلا فندق بعضی از ادویه ها رو میشناسه... وقتی که غذاهایی درست میکنم که آماده سازی اولیه ش نیازی به گاز نداره، مثل کوکو، فندق رو صدا میزنم میگم مامان بیا نمک، فلفل و زرد چوبه و دارچین و ...بیار.کامل اما ساده واسش توضیح میدم که چه غذایی هست و چه موادی میخواد و چه کارهایی انجام میدیم. ادویه خودش میریزه. تماااام کارهایی که همزدن و مخلوط کردن داره رو با ذوق انجام میده و واقعا پیشرفت داشته. اوایل نمیتونست تخم مرغ رو تند به هم بزنه. الان خیلی پیشرفت کرده و سرعتش بالا رفته و نمیریزه بیرون از ظرف...

کیک درست میکنم از اول تا آخرش همونجاست. زرده و سفیده که جدا میکنم زرده ها رو میدم اون خالی کنه توی ظرف. کمکش میکنم همزن برقی رو همراه با خودم بگیره و ای کیف میکنه! خب دیگه بیش از اینها ازش برنمیاد و منم احتیاط میکنم آسیب نبینه. اگر چیزی میزیزه یا خراب میشه هم خیلی عادی و مثبت رفتار میکنم.

به جز آشپزی کارهای دیگه هم میسپارم بهش...گمونم از یکسال و نیمگیش تا الان همیشه لباسها رو خودش ریخته توی لباسشویی. اوایل لباسا رو میبردم دم لباسشویی، فندق فقط میگذاشتش توی لباسشویی. بعدتر که توانش بیشتر شد یک سبد لباس کثیف کوچولو داره توی اتاق خودش. میاد هی اونو پر میکنه میبره میریزه لباسشویی ، دوباره برمیگرده پر میکنه باز میبره میریزه. دیگه یاد گرفته گوشه کنار خونه هم نگاه میکنه هی میپرسه اینم بندازم لباسشویی؟ اونم بندازم؟ مدتیه یادش دادم روی یکی از حالتهای پر استفاده مون ماشین رو هم روشن کنه. البته خودم همونجا ایستادما. نمیخوام اذیتش کنم و فقط تا وقتی علاقه نشون بده انجام میدم اما میگم ولش نکنم به امان خدا.تنبل بشه مثل من...

مامانم به من محبت داشت اما من واقعا واسه جمع و جور کردن اوضاع زحمت زیادی کشیدم. میگم حداقل بچه م کار یاد بگیره بعدا از عهده خودش بهتر بربیاد. خانمش هم دعام میکنه.والا

یک چیزی یادم اومد... یکوقت شنیدم مامانم داشت واسه یکی تعریف میکرد که این غزل هیچچچچ کاری بلد نبود وقتی ازدواج کرد. بعد بهش گفت من گاهی به بابای غزل میگفتم که این دختر ما هیچچ کاری بلد نیست، نه غذایی نه هیچی...باباش میگفته بگذار راحت باشه. بعد که بره خونه شوهر قراره کلییی کار کنه. بگذار خونه خودمون راحت باشه...

بس که ما ابراز احساسات علنی به هم نمیکنیما من زیرپوستی کلییی شاد شدم از حرف بابا.

جلسه خواستگاریمون هم یادمه مامانم اون آخرش گفت من یک چیزی هم بگم... این دختر ما به عمرش کار نکرده. هیچچچچچچچچ کاری بلد نیست... نه غذا بلده درست کنه نه کار خونه بلده، کوتاه هم نمیومد. چپ و راست مثال پیدا میکرد خب مادر من خودزنی چرا میکنی؟!!!


لوبیا

بچه که بودیم، وقتی مامانم آبگوشت درست میکرد، از اون نخود و لوبیاش میریخت توی یک کاسه میاورد بخوریم. یعنی قبل از اینکه مثلا رب و سیب زمینی و اینها اضافه کنه و غذا آماده بشه.همون بعد از پختن نخود و لوبیاها یک کاسه واسه ما میاورد. خیلی کیف داشت.

الان وقتهایی که خوراک لوبیا چیتی درست میکنم، قبل از اینکه پیاز سرخ کرده و رب بهش اضافه کنم بگذارم جا بیفته، یک کاسه لوبیا رو کمی نمک میزنم و میبرم واسه فندق...کلییی ذوق میکنه و معمولا میپرسه بازم لوبیا داریم؟ میگم آره مامان بخور. زیاد داریم. خیالت راحت

کی پاپ

"جناب" آقای همتی دیروز تو مناظره میگه: نوجوانان ما به سمت موسیقی کی‌پاپ یا پاپ کره‌ای رفته‌اند!

مهرداد میگه آقا اجازه: ما یدونه از اینها تو خونه مون داریم!


تاس کباب

در تبلیغ غذای "تاس کباب" میتونم بگم:

ترکیبی از بهترین طعم ها

لذیذ

سالم

مقوی  برای کودکان در سن رشد البته از نوع همه چیز خوار ( مثل فندق ما )

انتخاب  خانم های پرمشغله

گزینه ی اول آشپزی برای خانم های تنبل

مناسب برای همه ی خانم ها و آقایان مجرد و دانشجویی که خودشون آشپزی میکنند و مشکلی با پیاز و سبزیجات پخته ندارند.

شارمین جان عزیزم به درد شما نمیخوره!



پ.ن: تنبل بانو امروز تاس کباب پخته. البته من معمولا با مرغ میپزم. مامانم همیشه با گوشت قرمز

آخی یادم اومد عموم( ) بهم میگفت "تنبل بانو"...