مسئولیت پذیری مدرن (پست پرشین بلاگی من در تاریخ 11 آبان 95)

یک عالمه سریال بردم واسه یکی از دوستای خانوادگیمون که چند تا دختر دارن، بعد خودم اونجا بودم که داشتن یک سریالیش رو میدیدن. قسمت آخرش رو میخواستن بذارن که من گفتم خب من دیگه برم خوابگاه!!!

همه شون با هم میگن:" نکنه پسره میخواد بمیره ، داری میری که دعوات نکنیم!

من:تعجب

خوابگاه که رسیدم، نیم ساعت بعد پیام دادن که :" مرسی که نمرد!!!"قلب

 

پ.ن:

یعنی اینجوری آدم باید مسئولیت پذیر باشه ها! فیلم میده به کسی ببینه پای همه عواقب سناریوش هم بایسته!بله


الان نوشت

اون موقع من ترم یک دکترا بودم و زمانهایی که مهرداد نبود خوابگاه سکونت داشتم! این در واقع یک پستی بوده توی وبلاگ قبلیم (پرشین بلاگ) که داغون شد. تصمیم گرفتم گاهی از پستهای قبلیم اینجا بگذارم...خوندن و مرورش واسه خودم جذابه...یادآور خاطرات من و همینطور اخلاق و افکار غزل در سالهای گذشته هست...اونهایی که حس میکنم واسه دوستان دیگه جذاب نیست هم فقط به آرشیوم با همون تاریخ خودش اضافه میکنم...کاش بلاگ اسکای بلایی سرش نیاد...

دیروز ما

چند روز پیش یهو اسپیلت اتاق خواب خراب شد! دو شبی مهاجرت کردیم به هال. الحمدلله بابای مهرداد از این آقایون مسلط به کارهای فنی هستن و یک دوره ای شغلشون هم مرتبط بوده با اینجور چیزها! (کاش مهرداد هم یاد بگیره به پسرمون هم یاد بده!!!). دیروز میدونستم که احتمالا طرف عصر بابا میان که ببینن اسپیلت مشکلش چیه و تعمیرات و ... و حدس میزدم که مامان هم بیان. از ظهر (لحظه ای که پرنسس غزل چشماشون رو باز میکنند و از خواب بیدار میشن!) همینجوری که راه میرفتم توی خونه، تند تند اگر چیزی نامرتب بود مرتب کردم و تمیزکاری مختصری هم انجام دادم. آشپزخونه م هم در وضع ناجوری نبود و تا زمانی که مامان اینا اومدن هر چی شد جمع و جور کردم.

بابا که اومدن با مهرداد رفتن دور تعمیرات. منم چای دم کردم و شیرینی خونگی خوشمزه از عید هم داشتیم و از یخچال بیرون آوردم و چیدم (عید که مهمونی نداشتیم اما مامانم دلشون طاقت نیاورده بود واسم فرستاده بودن). میوه هم هر آنچه داشتیم در طبق اخلاص گذاشتم! داداشم چندی پیش واسه چند دقیقه اومد در خونه مون و غیر از چیزهای دیگه، یک عالمه موز سبز آورده بود!!!! گفت اینا رو بگذار یک جای تاریک خنک غیر از یخچال و سیبی هم قاچ کن بگذار روش تا برسه. عجله ای نبود و من سیب هم قاچ نکردم. دیروز چکش کردم دیدم قشنگ رسیده و خلاصه موز فت و فراوون داشتیم الحمدلله! یک سری سیبهای کوچیک ما بهش میگیم گلاب اونا هم داشتیم و دیگر هیچ!!! یهو مهرداد میگه غزل هلو هم داشتیما. دیدم اره 4 تا هلو هم داریم که یکیش یک کوچولو خراب شده. اون سه تای دیگه رو شستم و آوردم گفتم ای وای این سه تا رو یادم رفته بود بگذارم توی طبق اخلاص!بعدا یادم اومد کلی خیار خوشگل هم داشتیم!!! اما من چون خودم نمیتونم خیار بخورم و دوست ندارم یادم رفته بود!!! حالا اینارو میگم من باب شوخی هستا. ما با مامان اینا راحتیم و چون پنجشنبه ها معمولا میریم خرید دیگه آخر هفته که میشه همه چیز ته میکشه!

یک مدتی که گذشت دیدم امکان داره تعمیرات طول بکشه، فکر کردم بهتره به فکر شام باشم و بگم داداش مهرداد و خانمش هم بیان همینجا (فعلا با مامان اینا زندگی میکنن چون قراره برن تهران). هی فکر کردم چی درست کنم به ذهنم رسید کوکوی سیب زمینی خوبه. دیگه دست به کار شدم و سیب زمینی گذاشتم بجوشه. توی اون فاصله ماست و خیاردرست کردم(همینجا فهمیدم که ای وای چه خیارهای خوشگل مناسب میوه خوری داشتیم). کلیییی پیاز رو ریز رنده کردم و آبش رو گرفتم و یک سیب زمینی بزرگ هم رنده کردم و دو تا هم هویج رنده کردم و منتظر موندم که سیب زمینی های دیگه آبپز بشن... در نهایت مخلوط کوکو آماده شد و من قشنگ یک ساعت و نیمی بیشتر در حال سرخ کردن کوکو بودم... ماهیتابه کوچیکی دارم که توی اون خیلییی خوب کوکو سرخ میشه. اون بزرگا گاهی بهشون میچسبه و اعصابی از من خرد میشه که نگو. دیگه ترجیح دادم ریسک نکنم و توی همین کوچیکه سرخ کنم.(توی برنامه م هستش یک سری ماهیتابه چدنی یا یک جنس دیگه هستش اسمش یادم نیست بگیرم) .

داداش مهرداد و جاری جان هم میخواستن یک سر برن خونه مامان جاری و خلاصه نگرانی از بابت زمان نبود. مامان مهرداد هم کمی کتاب خوندن و باز با فندق بازی کردن و بعدش انگار رفتن دراز بکشن... و خب این واسه من خوب بود. چون مامان 5 دقیقه ای یکبار میگن غزل کمک نمیخوای؟ غزل خسته شدی. غزل من چیکار کنم؟(مهربانی میکنند یعنی) دیگه مامان رفتن من تند تند در فاصله سرخ شدن کوکوها ، خیار شور و گوجه و فلفل دلمه خرد کردم و چیدم...وسایل شام رو آماده کردم و مهرداد هم عشق نون ساندویچیه. پرید باگت گرفت و واقعا کوکوها خوشگل و یک دست شدند.

از اونور داداش مهرداد زنگ زد که بیا یک سر بریم ستاد انتخاباتی پسر عمه! منو دیده و گفته یک سری بزنید و مهرداد من من میکرد که اشاره کردم بابا برو. خب دلش خوش باشه. شلوغ هم نیست. شهرهای شما نمیدونم اما یکی دو باری با ماشین رد میشدیم دیدم کاندیداهای شورای شهر مثلا چند تا صندلی چیدن و اهنگی گذاشتن و پذیرایی و ...و البته که هیچکدوم هم من ندیدم کسی باشه. 5-4 نفری فقط بودن. دیگه بابا و مهرداد و فندق همیشه در صحنه، حاضر شدن و رفتن و با اجازه ما 12:30 شب تازه شام خوردیم. همه هم کلییی خوششون اومد و تشکر و اینا...خوب شد دیگه مدتی بود خونه مون نیومده بودن (البته خدایی من چندین بار چیزی پخته بودم برده بودم خونه مامان).

تا 2:30 هم بودن و درباره مراحل تهران رفتن بچه ها صحبت شد و خیلی گیرن که توی این اوضاع چطور برن اونجا خونه ببینن و اینا. داداش مهرداد از زمان دانشجوییش تهران بوده. قبل از کرونا اومد و دیگه نرقت تهران. البته که کارش تهرانه و این مدت از دور کار میکرده ولی دیگه باید برن.

مامان میگفتن که بابا و مهرداد و داداشش برن بگردن خونه مناسب رو پیدا کنن و اجاره کنند و دیگه بعد بیان واسه انتقال وسایل! من پریدم وسط که نه گناه داره جاری هم بره. بالاخره از توی عکس که همه چیز معلوم نیست. حالا مامان اخلاقشون اینجوریه که اگر شرایط مساعد بود و یک جا و مکان مشخصی بود خودشون نفر اول بودن که میخواستن برن. اما منظورشون این بود که چون اوضاع کرونایی هست و جایی غیر از خونه موندن هم به جز هزینه، استرس هم داره فقط اقایون برن. خب شاید شما فکر کنید که چرا فقط خود داداش مهرداد نمیره که خب بالاخره این بنده خدا هم به عمرش کله ش یا توی کتاب بوده یا توی کامپیوتر و کد! دیگه استرس داره که انتخاب خوبی نداشته باشه و خب شاید بگید چرا بابا (علاوه بر تجربه زیاد در امر خانه سازی و خانه خریدن و فروختن و اجاره دادن و ...در نقش بانک! هستن پدر) و داداش مهرداد تنها نمیرن و مهرداد هم باید بره؟ عزیزانم شما که ماجرای ازدواج ما رو خوندین دیگه باید بدونید که اوضاع از چه قراره! صد سال داداش مهرداد و بابا جان تهران باشن یا هر جای دیگه، عمرا نمیتونن قرارداد ببندن و در واقع عمرا نمیتونن تصمیم نهایی بگیرن. مهرداد نقش تمام کننده قضیه رو داره . یعنی داداش مهرداد و بابا "لازم" هستند اما "کافی" نیستند! توی همه چییز این مهردا باید بره و تمومش کنه وگرنه نمیشه که!

خلاصه من از جاری حمایت کردم فعلا ...تا ببینیم چی میشه. حالا هزار بار دیگه این بحث از اول شروع میشه. بس منتظر نتیجه نیستیم.

اگر پایان نامه م تموم شده بود...

هر چقدر هم وانمود کنم که همه چیز مرتبه، این واقعیت که پایان نامه م روی دستم مونده تغییری پیدا نمیکنه. اگر پایان نامه م رو به یک جایی رسونده بودم خیلیییییییی کارها بود که دلم میخواست شروع کنم، خیلی کارها بود که دلم میخواست به جای اینکه فقط انجامشون بدم از انجامشون لذت ببرم.

اگر الان جریان عوض میشد و یهو  پایان نامه م به انجام رسیده بود یا حداقل در مرحله نهایی بود ، کارهایی که دلم میخواست انجام بدم اینا بود:

-  فورا واسه فندق خواهر یا برادر میاوردم. (اینقدرررر دلم میخواد بچه دوم که به شدت بخاطر عقب افتادنش اونم محض یک پایان نامه از خودم عصبانی و ناراحتم).

-  توی فاصله ای که زمان داشتم تا بچه دوم، میرفتم انجمن خوشنویسان ثبت نام میکردم و با جدیت مراحلش رو پی میگرفتم.

-  یک کلاس نقاشی خوب با محوریت تکنیک آبرنگ پیدا میکردم و دیگه هم ولش نمیکردم.

-  موقع آشپزی فقط به سرعت فکر نمیکردم و مهرداد عزیز و فندق مهربونم رو با بهترینها هیجانزده و شاد میکردم.

-  کلییی زمان بی استرس واسه فندق قشنگم میگذاشتم. بیشتر باهاش بازی میکردم و چیزهایی که دوست داره رو بهش یاد میدادم.(هر چه از صبوری این بچه بگم کم گفتم.)

-  بی دغدغه روی یک موضوع خاص تمرکز میکردم و آروم آروم کتاب میخوندم.

-  خانواده مهرداد رو با ذهن آروم و راحت دعوت میکردم خونه مون یا خوراکی های بیشتری درست میکردم واسه اونها و واسه مامان بزرگ و خاله ی ماهش میبردم.

-  گاهی از مهرداد میخواستم بیشتر با هم باشیم. بی دغدغه. با لبخند عمیق تر (من همیشه دارم میخندم، فقط عمقش اینروزا کم شده)

-  واسه کار تدریس همه ش در پی کم کردن واحدها نبودم و با عشق ، همین تدریس بدون سود مالی رو پیگیری میکردم. پیشنهادات کاری رو پشت گوشم نمینداختم.

- و شاید بهانه م واسه نمازهایی که حضور قلبی درشون دیده نمیشه و مستحبات فراموش شده  تموم میشد.شاید رابطه م با خدا خوشرنگتر میشد...


پ.ن: من همین روزها هم کارسنگینی انجام نمیدم اما اینکه میدونم چه حجمی از کار باقی مونده، اینکه از خوابم نمیزنم، اینکه حتی شبیه یک فرد سخت کوش هم رفتار نمیکنم ، باعث میشه که پر از استرس باشم و نتونم کار دیگه ای رو شروع کنم یا به بهترین نحو از همین فراز و نشیب روتین زندگی بالا و پایین برم.



مناظره

فکر کنم شارمین نوشته بود که از سروصدا و دعوا میترسه و اذیت میشه. منم همینجوری هستم. یعنی یهو ببینم یک جایی بحثی میشه به سرعت نور دور میشم اصلا برام جذاب نیست که بدونم چرا دعوا میکنن و چی میشه و ...

فراتر از اینها من اصلا نمیتونم ببینم یک عده به هم تیکه میندازن و یک عده ای، یکی دیگه رو گیر میندازن و به اصطلاح مچش رو میگیرن. واسه همین اصلا نمیتونم مناظرات انتخاباتی رو نگاه کنم، اعصابم خرد میشه...قلبم درد میگیره واقعا. یادمه برنامه "نود" هم وقتی دعوا میشد و بحث میشد و از نظر خیلی ها جنجالی و باحال میشد من اصلا نمیتونستم ببینم... اصلا آدم تنش نیستم.

حتی مثلا یک فیلمی، کلیپی چیزی باشه یکی ضایع میشه  نمیتونم نگاه کنم و همش میگم ممکنه یهو خودم هم توی همون شرایط گیر کنم و درست نیست به گیر افتادن و ضایع شدن کسی بخندم یا ازش خوشحال بشم...حالا بعضی ها حقشونه یک جورایی ولی من واقعا نمیتونم ببینم.

این چند روز مناظرات  کمترین حضور رو پای تلویزیون داشتم...

و باز هم امین

وووااای این سر و صداهای ساختمونی که کار میکنند خیلیییی زیاد شده. اصلا جوری که انگار دارن توی خونه ما کار میکنند...به مهرداد میگم حس میکنم الان دیوار اتاق خراب میشه، مهرداد میگه علی الحساب شما حجابت رعایت کن منم برم یک لباس درستی بپوشم

بعد اینققدددرررر صداها زیاد شد دیگه مهرداد نگران شد واقعا، رفت پشت بوم ببینه قضیه چیه. حالا یک چیز با حال! کارگرا بنده خداها عذرخواهی کردن واسه سر و صدا. مهرداد گفته نه بابا کاره. صدا که مشکلی نیست. نگران ساختمون شدیم . حواستون هستش که ان شاء الله؟! گفتن آره اکی هست و مهندسمون هم مهندس "امین" هست!

حالا "امین " همین همسایه خودمونه که گفتم کاندید شورا شده و مهرداد به شوخی میگفت باید بیاد واسه مون هتل بگیره...