گفتگوی تخریبی

فندق: مامان فرشها رو جمع کن من بتونم داخل طبقه ی پایین رو ببینم!

من: عزیزم فرشها رو جمع کنم زیرش سنگ و خاک و سیمان و... هست.نمیتونی طبقه پایین رو ببینی، باید سوراخ ایجاد کنیم تا بتونی طبقه پایین رو ببینی!

فندق: خب سوراخ ایجاد!!!!! کن!

من: خب مامان جان اینجا سقف خونه ی پژمان ایناست.درسته سقف خونه شون سوراخ بشه خاک و سنگ بریزه روی سرشون؟

فندق:نه!

پایان گفت و گوی تخریبی و اکتشافی ما!

دقایقی قبل از شروع اولین کلاس سال تحصیلی 01-00

چند دقیقه دیگه دارم میرم سر کلاس. رفتارم و حسم مثل این ورزشکاراست که تلویزیون نشون میده میخوان برن کشتی بگیرن یا وزنه برداری کنند، هی مربیشون عضلاتشون ماساژ میده میگه آ ماشاالله... بعد اونها هی خودشون و دستاشون رو میتکونن و در جا میزنند و اون آخر هم یک چیزی میگیره زیر دماغشون بو میکشن...

کم کم دارم میرسم به اون مرحله که میخوام به دستام از اونها بزنم که شبیه آرده ولی نمیدونم پودر چی هست !!!

یعنی خدا میدونه دقیقا همینجوریم و خنده م هم گرفته، گفتم بیام بنویسم شاید شما هم بخندین

برم برم که دیر شد!

وسواس فکری

اصلا طبیعی نیست که من همش فکر میکنم باید خونه تکونی کنم!

هویجانه

فندق امروز خداروشکر خوبه و از وقتی بیدار شده شرایطش مثل روزهای معمولی بوده...من ولی سوپ درست کردم. یک حسی بهم می‌گفت هر سه تایی مون به سوپ احتیاج داریم

معمولا سوپهایی که درست میکنم خوب میشه. اسلوب خاصی هم ندارم ها، هر چی بود، هر چی شد...هویج هم نداشتیم! از وقتی گرون شده اصلا نخریدیم. 

من یک اخلاقی دارم اینجوری که یک چیزی خیلیییی بی حساب و کتاب گرون میشه نمیخرم. حالا  این تصمیم یک سری اما و اگر و استثنا هم داره. مثلا اون وسیله یا اون ماده غذایی در چه سطحی از اهمیت باشه، میزان استفاده مون از اون چقدر باشه و اینکه خب حالا می‌دونم که قرار نیست ارزون بشه ولی حداقل به یک قیمت نرمالتری برسه بعد میخرم.

اوایل که زندگی مستقل رو شروع کرده بودیم، یک لیست خرید داده بودم دست مهرداد که از میدون میوه و تره بار خرید کنه. وقتی برگشت همه رو خریده بود. هزینه ها رو یادداشت میکردیم که متوجه شدم یکی از اقلام خیلیییی گرون بوده.الان یادم نیست شاید گوجه فرنگی بود...شاید. به مهرداد گفتم وااای خب به این گرونی چرا خریدی اینو؟ گفت آخه توی لیست خرید بود!!! بهش گفتم ببین  من یخچال و خونه رو چک میکنم و یک چیزهایی لیست میکنم اما شما اونجا در محل خرید باید بسنجی که چی ارزش داره بخری، واسه چی میشه صبر کرد، چه موردی رو کمتر بخری ،چه موردی رو جایگزین کنی و... اصلا لازم نیست هر چی من نوشتم رو بخری و اونم دقیقا به همون مقدار که من نوشتم. بعدها بیشتر با هم رفتیم خرید و همدیگه رو یاد گرفتیم کاملا. الان هم مخصوصا از شروع کرونا فقط مهرداد خرید میره و مطمئنم امکان نداره بتونم بهتر از این خرید انجام بدم.دمش گرم.

خلاصه که فعلا هویج تحریمه! قیمت استیبل بشه دیگه چاره نیست و باید بخریم. مثل هزار تا چیز دیگه که باهاش همه ملت کنار اومدن!!!

اون زمان که زندگی شروع کردیم خدایی خیلی بی پول بودیم، کمتر از شش ماه از بابای مهرداد پول گرفتیم.ماهی حدود پونصد تومن. سال نود و دو. به محض اینکه مهرداد رفت واسه درس دادن در دانشگاه آزاد یکی از شهرهای نزدیک تهران، دیگه پول نگرفتیم. وام دانشگاه هم بود...منم از سال بعدش رفتم سر کار و زندگی مون یکم بهتر شد. الان زندگیمون اونجوری نیست الحمدلله اما این قانون خونه مون هست که چون میتونیم چیزی رو بخریم لازم نیست تو شرایطی که نیست،کم شده یا گرون شده هم حتما تهیه ش کنیم. 



پ.ن: یک خاطره ای یادم اومد خودم و مهرداد همیشه کلییی با یاداوریش می‌خندیم. تو همون شرایطی که ما فقط ماهی پونصد تومن از بابا می‌گرفتیم و فکر میکنم که کم کم دیگه همونم نمیگرفتیم و با وام دانشجویی دانشگاه زندگی میکردیم، یکوقت بابای مهرداد توی فاز نصیحت بودن، گفتن بابا، پس انداز هم داشته باشید حتما،پس انداز خیلی مهمه!!! ووواییی دقیقا من یادمه که تو امیرآباد داشتیم قدم می‌زدیم یهو من و مهرداد یک نگاهی بهم کردیم و فقط گفتیم باشه! نزدیک بود منفجر بشیم از خنده! آخه پدر من...پس انداز؟ 


پ.ن۲: وقتهایی که مهرداد از خرید میاد این مدت میگم مهرداد هویج نگرفتی؟ میگه عزیز دلم برات انار خریدم، هلو، موز و...همه رو جای هویج خرد کن بریز تو غذا. خیلی هم شیکن!

احوالات ما

فندق قبل از اینکه بیدار بشه امروز، چند باری توی خواب ناله میکرد و بالاخره بیدار شد اومد توی بغلم و انگار حالت تهوع داشت...می‌گفت مامان! من مریض شدم. دوست ندارم حرف بزنم!

در ظاهر خیلییی ریلکس اما در درون کمی نگران سعی کردم شرایطش رو بررسی کنم و نزدیک ظهر که شد متوجه شدم تب هم داره. پارچه ای خیس کردم و قبلش براش توضیح دادم که بدنت یکم داغ شده و می‌خوام با این پارچه آروم بدنت رو خنک کنم. همکاری کرد ولی دوست نداشت روی پیشونیش بگذارم. فقط هر از گاهی دست و پا و صورتش رو خنک میکردم. 

همون صبح بهش گفتم میخوای یک کوچولو چیزی بخوری؟ گفت نه!(فندق به خوراکی نه نمیگه هیچوقت) ...گفتم یک ذره شربت خاکشیر واست درست میکنم بخور...گفت باشه. نمی‌دونستم دقیقا مشکلش ممکنه چی باشه و انگار واسه اسهال شربتها خوب نیستند. اما شربت خاکشیر رو درست کردم و دو سه قاشق خورد و گفت همین کافیه.نمیخوام و خوابید.

حدود ساعت یک دیدم باز کمی ناله میکنه و دلش میخواست بیاد بغلم. بهش گفتم میخوای بیای تلویزیون ببینی؟ گفت آره. تشک و بالش آوردم و دراز کشید و تلویزیون میدید... گفتم میخوای یکم نون با ماستی که نعنا و نمک زدم بخوری ؟ استقبال کرد و با ذوق و شوق خورد. انگار ماست کمی نمک داشت حس خوب بهش میداد. بعد استامینوفن هم بهش دادم. ده میلی لیتر دوز مجازش بود. میریزم توی این پیمانه های کوچیک مدرج و بهش میدم همیشه. اسمش رو گذاشتیم «شربت فنجونی»! همیشه و در ایام سلامتی تقاضای شربت فنجونی داره

وسط خوردن همون ده میلی با یک ولع خاصی مدام آب میخورد و می‌گفت تشنمه.لیوان رو کلا از دستم قاپید!!!!!!

بهش گفتم الان کمی استراحت کن تا منم خونه رو جمع کنم. خونه پر از اسباب بازی و وسایلی بود که سر جاشون نبودند. گفت من می‌خوام برم پازل درست کنم! خوشحال شدم. چون وقتی خیلی مریضه مثل همون صبح تا ظهر ، کلا دراز میکشه و اصلا بازی نمیکنه. من رفتم سراغ مرتب کردن خونه و از وسطای کار اومد بهم کمک هم کرد...خونه جمع شد و فندق گفت کی جارو بزنیم؟ گفتم عصر. 

ساعت سه مهرداد هم اومد خونه. متعجب از وجود تشک بالش توی هال! یواش اشاره کردم که حالش خوب نبوده از صبح.

نهار آوردم. فندق نفر اول سر سفره نشست و گفت : دستت درد نکنه که واسم این غذا رو درست کردی!

نهار پلوی مخلوط با گوشت و سیب زمینی بود. بعضیا بهش میگن استانبولی،اما ما به اونی که توش لوبیا سبز داره میگیم استانبولی.

مثل همیشه نهار خورد و رفت ادامه درست کردن پازل...

یکم بعد بهش گفتم بیا استراحت کنیم که میکروبه ضعیف بشه و بره. فوری اومد بخوابه. خودم هم خوابیدم...میخواستم زودتر بیدار بشم و کل خونه رو تخصصی جارو بزنم اما خب دیدم طفلک خوابه. منم همون جور دراز کش موندم دیگه که سر و صدا نشه. بالاخره دیدم یهو داره ناله میکنه. رفتم نزدیکش دیدم میگه مامان جارو کی میزنیم؟ مثل آلارم میمونه این بچه! گفتم من منتظر شما بودم. جارو روشن کردم و اتاق خودمون رو خیلیییی خفن طور جارو زدم و راهرو که آقا مهرداد گفتن میخوان تلفن صحبت کنند. رفتن تلفن و در واقع جلسه مجازی و دیگه جارو هیچ شد. نزدیک به سه ساعت طول کشید.

به فندق عصرانه دادم و دوباره استامینوفن و الحمدلله بچه ظاهرش خوبه...ببینم فردا چی میشه! 

استادم بعد از فرستادن فایل ها گفتن که سریعتر مطالعه و چک میکنند و بهم خبر میدن و عذرخواهی کردن که درگیر کرونای سخت و طولانی بودن و سری قبل نتونستن فایلم رو چک کنند.بنده خدا بعد از دو سال تاخیر من، ازم عذرخواهی هم کرد!!!! 

طبق معمول پس از خلاصی از هر مرحله ی یک کار مهم، خونه میسابم و الان در تدارک اینم که اتاق فندق و یک اتاق کوچولو به عنوان اتاق کار داریم ،اینها رو تغییر دکور بدم. اینجوری که چندی پیش یک لباسشویی واسه مامانم اینا خریدیم، اینو بفرستم بره. البته که تا خودم نرم مثل شمرذی الجوشن بالای سرشون و نصبش نکنم مطمئنم ازش استفاده نمیکنه.(مامانم به من میگه شمر بس که همیشه در حال اعمال زور و تهدیدم) علی الحساب بفرستم بره اتاق کار خلوت میشه.از قبل از عید اونجاست.

 اتاق فندق اینجوریه که تختش از این تختهاست که تخت نوجوان هم داره. عملا تا امروز این بچه حتی یکبار هم تو اتاق و تخت خودش نخوابیده. تخت کوچیکه روی سر تخت بزرگه سواره. با اینکه اتاق کارمون خیلی کوچیکه اما می‌خوام تخت بزرگه رو بیارم تو اتاق کار. کتابخونه مون از اینهاست که تکه تکه و قابل جا به جایی هست. اونو متناسب با تخت تغییر مکان بدم و میز کار رو اگر خیلی ناجور بود منتقل کنیم به اتاق فندق.اگر نه هم که فعلا همونجا باشه. بگم که از وقتی کرونا اومده و مهمون نداشتیم، عملا دیگه مهرداد از اون اتاق و میز استفاده نکرده، میز نهار خوری رو یک ملحفه انداختم روش ، صندلی از این اداریا هم از اتاق کار آوردیم گذاشتیم پشت میز نهار خوری و رسما مهرداد تو هال کار و زندگی میکنه. این که اتاق کار گرمه و پنکه دیواری هم پاسخگو نیست علت دیگر قضیه بود.

خلاصه می‌خوام تخت فندق رو آماده کنم که بچه بره اتاق خودش بخوابه. احتمالا باید میله های تخت رو هم برداریم. میله های حفاظ رو منظورم هستش. 

اوایل کرونا واسه اتاق فندق اسپیلت خریدیم اما نصب نکرده بودیم. از همون مدل مامان اینا هم خریدن. اونها هم تازگی نصب کردن و علیرغم اینکه برندش خوبه سرمایشش رو دوست نداشتیم. حالا قرار شده که یا اونو بیاریم واسه همین اتاق کارمون نصب کنیم و واسه اتاق فندق اسپیلت جدید بگیریم. یا اصلا عوضش کنیم یا بفروشیمش و دو تا اسپیلت خوب بگیریم. حالا اینها دیگه الان خیلی مهم نیست.هر وقت مهرداد شرایطش جور شد انجام میده،اما اتاقها رو باید حاضر کنیم. هوا رو به خنکی بره میشه فندق بره اتاق خودش حتی بدون اسپیلت. نمی‌دونم چرا فندق فکر می‌کنه کلا قراره بره تو اتاقش زندگی کنه! میگه من اگر تلویزیون لازم داشتم چیکار کنم؟ گفتم بیا بیرون ببین خب. همین امشب گفت من میرم تو اتاقم دیگه برام تلویزیون هم نصب کنید والا ما اتاق هم نداشتیم هیچوقت چه برسه به این دستورات و خواسته ها. گفتم مامان جان همین یکی که داریم کافیه. حالا خیلییی هم اهل تلویزیون نیستا. 

اتاق کارمون واقعا کوچیکه ها. میشه تخت بزرگه رو برد یکی از واحدهای خونه مامان اینا که خالیه. اما فکر کردم می‌ره اونجا خاک میخوره،حمل و نقلش تا اونجا زحمت داره یکم.ما هم از این اتاقمون زیاد استفاده نمی‌کنیم که.حالا یک تخت هم توش باشه. البته اگر سرمایشش اکی بشه قشنگ یکی میتونه بره راحت همونجا بخوابه دیگه. امید که این کرونا بره رفت و آمدی بشه، مهمون بیاد و بره...

حالا امروز فعلا به یکی گفتم که ماشین هماهنگ کنه بیاد واسه بردن لباسشویی... ببینم کی میاد. 

هفته بعد هم کلاسهای خودم شروع میشه. در کمال شجاعت( و شاید هم حماقت) این ترم هم کلاس قبول کردم، هفته ای سه جلسه. یک درسش هم کمی کار میبره. از اینهاست که روشم اینجوریه که تمرین بدم و تمرین تصحیح کنم و نگم که گاهی با هر دانشجو جدا تمرین حل میکنم و مشکلاتش رو رفع میکنیم. ببینم این ترم چی میشه. فکر کردم که هنوز که کارم شروع نشده یک ذره برنامه ریزیم منسجم تر کنم شاید بتونم از پسش بربیام. هیچی پول توش نیستا...تهش شاید دو تومن بهم بدن(بلندتر سینه بزن،عقبیا چرا میخندن؟؟؟؟؟!!!!)

حالا بگم که خانم مدیر آموزش در جریان نبوده شروع کلاسها کی هست دیروز نماینده همین ورودی پیام داده که استاد گروه تشکیل بدم واسه درس ها توی واتساپ؟؟؟ و من که تازه متوجه تاریخ شده بودم بهش گفتم من الان توی شوکم.برو نبینمت.بعد خودم هماهنگ میکنمبه مهرداد میگم نباید به من زودتر و کم کم بگی تاریخ رو؟!

 یکی از راه حل هام واسه فرار از مشکلات فعلیم اینه که تقویم رو چک نمیکنم...حدودی می‌دونم کی هست. دوستان عزیز، لطفاً این تیکه رو نگاه نکنید.آبروم میره...حالا نهایت یکی دو روز اینور اونور هستما! دیگه خیلی هم داغون نیستم

فقط اومده بودم بگم فندق یکم مریضه،این همه حرف زدم. توی دنیای واقعی هم این جوریم!!! دست خودم نیست.خیلییی حرف میزنم