تولد بهزاد

تولد بهزاد هم همون جوری شد که فکر میکردم. مامان مهرداد امروز زنگ زدند و گفتن که طرف بعد از ظهر بیاین این طرف. تولد فندق و عمو بهزاده گفتم مامان به عمو بهزاد تاکید کنید که فندق تو شمع فوت کردن حتی به امام رضا حق تقدم نداده!

مهرداد هنوز نیومده خونه. نمیدونم در جریان هستش یا نه. عادت ندارم تا لازم نشده وقتی سر کار هست بهش زنگ بزنم یا پیام بدم.

حالا ما هدیه نگرفتیم که! برای چندمین بار به جاری گفتم چندی پیش که اگر چیزی لازم دارید بگیرید یا بگید ما بگیریم که خیلی تشکر کرد و گفت نیازی نیست و گفت خودم هم میخوام یک چیزی واسش درست کنم. دیگه نپرسیدم چی.

حالا ما یا شاخه ی گلی چیزی میگیریم یا شاید هم نقدی یک هدیه ای بدیم! میدونم مهرداد میگه بابا هیچی نمیخواد نه که بنده خدا خسیس باشه ها، میگه یعنی با هم راحتیم و ... ولی یادتونه که گفتم خانواده خانم بهزاد به هدیه دادن مقیدن حالا نگن اینا هیچی ندادن خدایی تلاش میکنم که به حرف دیگران تا حدی که میتونم بی تفاوت باشم، شاید هم بندگان خدا اصلا نگن همچین چیزی، ولی خب میگم شان بهزاد حفظ بشه. شاید بعضی ها این چیزا رو نشونه ی اصلی  محبت یا حرمت گذاشتن بدونن...

ببینم چی میشه دیگه...

تکنولوژی

بعضی وقتها خیلیییی حرص میخورم که نمیشه به کنترل تلویزیون زنگ زد!

کم پیش میاد ولی جوریییی گم میشه بعضی وقتها که مطمئن میشم خونه جن داره!

ستاد روحیه دهی به دوستان وبلاگی!

چند تا از دوستان وبلاگی متاسفانه به کرونا مبتلا شدند... اما می بینم که لطف دارند و به اینجا سر می زنند. پارسال شهریور ماه بهزاد و جاری جان کرونا گرفتند و مامان و بابای مهرداد هم خونه شون در شهر دیگه بودند. خیلی نگران بودند و من گفتم اصلا نگران نباشید . من و مهرداد هواشون رو داریم. دو هفته تقریبا هر روز سوپ  و یک مدل دیگه غذا درست کردم و توی ظرفهای یکبار مصرف میریختم و مهرداد میبردواسشون. هر چی خرید داشتن مهرداد انجام میداد. مثلا یادمه یکبار جاری جان یهو دلش پاستیل و دلستر خواسته بود چند بار هم خاله ی مهرداد و بهزاد زحمت کشیدن و غذا آماده کردند و مهرداد برد واسشون. وقتی میشنوم یکی از شماها مریض شده به خودم میگم کاش میشد مثلا یک غذایی چیزی آماده کرد و برد... چون میدونید که این بیماری چه شکلیه؟ شده مدل قیامت که مردم مجبورند از هم فرار کنند!!!

حالا من نمیتونم واستون سوپ درست کنم اما فکر کردم بیام یکم از کارهای این چند وقت فندق بگم، از حرفهایی که میزنه و به نظر ما مامان و بابای سوسکه بامزه میاد، شاید به روحیه تون کمک کنه...


- چند روز بود میخواستیم لباس شویی رو روشن کنیم و لباس بشوریم اما همش ساعت اوج مصرف بود و ساعت های مناسب یادمون میرفت. دیروز بالاخره دیدیم چاره نیست و دو بار لباس شستیم. میدونید که مسئولیت ریختن لباسهای کثیف توی لباسشویی در خونه ما به عهده فندقه. این طفلک دیروز دوبار لباسشویی رو پر پر پر کرد. یک سبد کوچولو داره. میاد لباس از سبد اصلی رخت چرکا برمیداره، میریزه توی اون سبدش، میبره آشپزخونه که لباسشویی هست و میریزه تو ماشین. دوباره میاد لباس برمیداره و میبره. واسه اینکه لباسشویی پر بشه شاید 5 دفعه میاد و میره. بعد که کار لباسشویی تموم شد هم می ایسته بین لباسشویی و بالکن. مورچه وار دونه دونه لباسها رو از لباسشویی برمیداره میده دست مهرداد که پهن کنه روی رخت آویز. دیروز دو بار کل این مراحل رو انجام داده به علاوه اینکه کل لباسهای سری اول رو که از رخت آویز جمع کرده بودیم هم تا زده!!! دیروز به مهرداد میگم فندق  بیچاره خیلی هم کار میکنه ها


- مامان مهرداد میگفتن که میخواستم نماز بخونم ، فندق گفته نازی مامان میخوای از خدا تشکر کنی؟ گفتم آره مامان. گفته واسه چی میخوای تشکر کنی؟ گفتم: واسه اینکه خدا تو رو به ما داده. بهمون چشم داده دنیا رو ببینیم، دست داده بتونیم کارهامون رو انجام بدیم، بینی داده نفس بکشیم... گفتن یهو فندق گفته:" جای خصوصی داده جیش کنیم!"(مامان گفتن داشتن به چند پاره تقسیم میشدن از خنده ولی جلوی خودشون رو گرفتن. گفتن فندق به شدت هم جدی بوده توی این شکرگزاری)



- مدتی هستش که ما اگر در حد یک ربع هم بریم خونه مامان مهرداد فندق میگه که اول شام بخوریم بعد بریم خونه!!! گاهی که از قبل باهاش هماهنگ میکنم که مامان ما فقط میریم چند دقیقه سر بزنیم و شام رو خونه خودمون میخوریم باز وضع بهتره. اما همین که ببینه اونها توی آشپزخونه هستند یا زودتر از موعد میخوایم بریم خونه میگه ما که شام نخوردیم. منم میگم مامان عزیزم مامان جون اینا شام درست نکردن هنوز. میگه خب درست کنند!!! نازی مامان!!! چی میخوای برامون درست کنی؟! دیشب توی آشپزخونه شون راه میرفت و میگفت :"It's Time for Dinner"


-  از این صدای خانمه توی گوگل ترنسلیت خیلی خوشش میاد. هر کلمه ای، دقت کنید هر کلمه ای رو میشنوه میگه این انگلیسیش چی میشه؟! البته که چند هفته ای هستش کمی تب و تابش کمتر شده اما برای چندین ماه من و مهرداد کلا توی گوگل ترنسلیت زندگی میکردیم یک وقتی داشتم توی آشپزخونه کاری میکردم و واقعا کلافه شده بودم. هی گفت بیا بریم از اون خانمه بپرسیم فلان چیز به انگلیسی چی میشه؟ یهو عصبی شدم و گفتم مامان خانمه نیستش الان. فورا گفت خانمه رفته نهار بخوره؟!کی برمیگرده؟


- چند وقت پیش بهم گفت مامان هرجا کرونا رو دیدی به من نشون بده! دلم خیلی گرفت ولی بهش گفتم که مامان کرونا یک جور میکروبه. خیلی کوچولو هست. دانشمندا با عینک مخصوص تونستن ببیننش. و رفتیم و عکساش رو توی گوگل سرچ کردیم و دیدیم و کلییی هم ذوق کردیم که چقدر رنگی و بامزه و قشنگه ...


- چند وقت قبل میگه هر وقت تولد من و امام رضا شد به امام رضا بگو اول من شمع فوت کنم بعد امام رضا شمع فوت کنه!!! مشهدیا دست به دست کنید برسونید به آقا پیام رو...


- به باباش میگه کرونا که کم شد صدا بزن و بگو فندق! فندق! بیا بریم بازار ... باباش میگه باشه پسرم. یکم نگاه میکنه و میگه خب صدا بزن دیگه. بگو فندق فندق!!!


- سوره "تین" رو نصفش رو یاد گرفته. از اون آیه اولش خوشش میاد . هی میگه "والتین و الزیتون!" . اون زیتون رو با یک تاکید خاصی میگه. چند روز پیش یهو میگه :"والتین و الزیتون" .مامان من زیتون دوست ندارم!


- بچه ما لاغره ولی خوراکی دوست داره... چند روز پیش برای اولین بار در طول کرونا یک سبد برداشتیم چای و آب و ساندویچ نون و پنیر و کیک و میوه گذاشتیم توش و به فندق گفتیم میخوایم بریم پیک نیک. دم غروب رفتیم یک کوه که چه عرض کنم یک تپه مانندی که با خونه مون پنج دقیقه فاصله داره... به محض اینکه از ماشین پیاده شدیم فندق گفت: خب من گرسنمه. بشینیم چای بخوریم!!! اصلا بچه فلسفه پیک نیک رو نمیدونه



روز کارمند

دیشب یکی از فامیلامون که انگار به تازگی شماره منو داره، بهم پیام داد و روز کارمند رو تبریک گفت!!! یکم فکر کردم چی جواب بدم. گفتم کاش همینجوری تشکر کنم یا استیکری چیزی بفرستم، بعد باز فکر کردم خب شاید واقعا فکر کنه من کارمند یک جایی هستم!!! و بعد مثلا جایی بگه من به غزل روز کارمند رو تبریک گفتم تشکر کرد و بقیه بگن : نه بابا کارمند که نیست!

گفتم عزیزم خیلی متشکرم از لطف و محبتت اما راستش من کارمند نیستم. ایموجی این میمونه که روی چشماش رو گرفته هم گذاشتم.

اون بنده خدا نوشت که مگه دانشگاه درس نمیدین؟

حالا من گمون نکنم اصلا تو فامیل جایی گفته باشم که چند واحدی درس میدم! اصلا هیچکس رو ندیدم و کلا هم عادتم اینجوریه که تا مجبور نشم چیز خاصی در مورد خودم نمیگم. گفتم خب بالاخره شاید از مامانم یا اینور اونور شنیده.

گفتم: " آره عزیزم. گاهی درس میدم ولی استخدام دانشگاه نیستم. کلییییییی این پا و اون پا کردم و تهش نوشتم معمولا استادا رو هم قاطی معلمهای عزیز در نظر میگیرند!  (میخواستم سربسته گفته باشم که یعنی اگر بنا به تبریک هم باشه روز معلم مناسبتره) و نوشتم که باز هم ممنونم از لطف و توجهت گلم و عزیزم و از این حرفها و استیکرها."

آخرش این فامیلمون گفت : خدا بزرگه. ان شاالله استخدام میشی! و در جواب اینکه استادا رو قاطی معلمها حساب میکنند هم نوشت که:"آهان از این جهت که درس زندگی به بچه ها میدن" و اضافه کرده بود "البته که مقامشون بالاتره"!!!


پ.ن: این فامیلمون یک دخترخانمی هستش که چند سال از من بزرگتره و خیلی دختر ساده ای هست. ما اصطلاح ساده رو برای کسی به کار میبریم که مشکل ذهنی نداره اما آگاه به همه ی امور دور و برش نیست. معمولا زود باوره و اطلاعات خودش رو از همون محدوده کوچک دور و برش میگیره. نمیدونم راستش چطور توضیح بدم. خیلی هم دختر مهربونی هست. میخواستم یک جوری جواب بدم که از موضع برترنباشه ولی در عین حال بگم که من کارمند نیستم (نه اینکه کارمندی بد باشه ها! فقط اینکه کارمند نیستم خب) ...


خلاصه که تا حالا کسی روز کارمند رو به من تبریک نگفته بود... اگر از دوستان عزیزی که اینجا رو میخونند کسی "کارمند" هست با یک روز تاخیر روزشون رو تبریک میگم. کارمندی از اون شغلهاست که به نظرم اعصاب قوی میخواد. اگر از اون کارمندهایی هستید که سعی میکنید یک لبخند بزرگ روی صورتتون داشته باشید و وقتی مراجعه کننده دارید مکالمه تلفنی تون رو طولانی نمی کنید یک بوس محکم از راه دور روی لپتون...خدا قوت. اگر هم اینجوری نیستید و قلبا دلتون میخواد که اینجوری باشید بازم بوس روی لپتون. اما شدتش کمتره.


گزارشات تکمیلی

قبلا گفتم که به خواهر دوستم "الی" سپردم که واسه تولد الی یک چیزی بگیرن و من حساب کنم، بالاخره چندی پیش انتخابشون رو انجام دادند و هدیه خریده شد. گفتن الی مدتیه ورزش میکنه و یک کفشی هستش که اونو پای دوستمون دیدیم و دوستمون هفت ماهه میپوشه و همچنان توی پاش خوبه و خراب هم نشده. قیمتش صد و پنجاه تومن بود. انگار اینترنتی میخواستن بخرن. هر چی اصرار کردم که اشکالی نداره اگر از این مبلغ بیشتر بشه و اگر کفش بهتری سراغ دارید یا نظرتون رو جلب کرده بگیرید، گفت که نه. اینو چون دوستمون خرید کرده و امتحانش رو پس داده و خوشگله و ...همین کافیه . دیگه گفتم پس من دویست میفرستم اگر فرصتی شد و زحمتی نبود گلی هم براش بگیرید. بعد از عاشورا خودشون خانوادگی انگار کیکی پخته بودند و جشن گرفتن و دوستم خیلیییی سورپرایز شده بود. نمیدونستم خواهرا میتونن اینقدر راز نگه دار باشند

به جاری هم مجدد اصرار کردم که اگر بهزاد چیزی لازم داره بگیرید. چند روز دیگه تولدشه و البته فکر نمیکنم تولد خاصی در کار باشه. نهایت مامان زنگ میزنن میگن کیک پختیم عصرونه بیاید اینجا بخورید. ولی خب دیگه اگر خودشون چیزی نگن شاید کادو نگیریم. حالا باز یکبار دیگه هم پیام میدم میگم که مطمئن بشه تعارف نمیکنم.

کادوی داداشم همین جور تو خونه خاک میخوره. نه فرستادیم نه اون طفلک اومد شهر مامانم. فندق هنوز میگه بریم خونه مامان فریبا واسه دایی آرنولد تولد بگیریم!!! مامانم رو آخرین بار فروردین دیدم که واسه خاکسپاری دایی رفتیم و تو کل سال 99 فقط دو هفته توی مرداد ماه دیدمشون! خدا کنه پشیمون نشم از این تصمیم. بارها هم گفتم که فاصله مون فقط دو ساعته!بگذریم...تلخش نکنم.

آهان اون صد و پنجاه تومن بود کارت هدیه که گفتم اونو واسه داداشم کادو بخرم... دانشگاه بهمون داده بود کارت هدیه رو... دیگه مهرداد گفت واسه آرنولد که دیگه هدیه خریده شد. تو اون صد و پنجاه تومن رو بزن به زخم زندگی خودت! (اصلا عاشق این دست و دلبازیشم) . فکر کردم با اون صد و پنجاه تومن چیکار کنم که خیلییییییییی کیف بده. یادتونه پست گذاشتم عنوانش بود صد و پنجاه تومن عشقققققققققققق؟ میخواستم دقیقا همون جوری بشه. یهو رفتم توی فکر این که چیزی بخرم موندنی باشه، پوشیدنی و خوردنی نباشه و این چنین چند وقت پیش یک نظم دهنده لوازم آرایش چوبی سفارش دادم . یک فروشگاهی هستش از اینها که چیزهای ظریف چوبی میسازند من خیلی دوستشون دارم و قبلا چیزهایی مثل جعبه دستمال کاغذی و جعبه چوبی و اینا ازشون خریده بودم. رفتم کارگاهشون و چیزی که میخواستم سفارش دادم. البته یک چیز کوچولو دیگه هم واسه آشپزخونه مون سفارش دادم که اون دیگه از صد و پنجاه تومن من هزینه نمیشه

فعلا آماده نشده. چون ما گفتیم عجله نداریم گفت پس دو ماهی میتونید صبر کنید؟ گفتیم آره بابا. مشکلی نیست. الهی که قیمت دلار دیگه داغون تر نشه من بتونم با این پنج دلار و نیمی که دارم عشق دنیا کنم!!!

حالا من لوازم ارایشی خاصی روی  دراورمون نیست و خیلی دراور ساده ای هم داریم . اما گفتم همین چند تا کرم و شونه و اینا رو بگذارم توش خوشگل بشه. گلدون سفالی کوچیک قشنگی دارم که خود گلدونه رو سال 79 از یک نمایشگاه کنار خیابون خریدم 500 تومن و گلهاش هم از یک جای خلوتی که میرفتیم واسه تعلیم رانندگی از کنار جاده چیدم. از این مدل گلهای خشکه که خشک هم میشه شیکه. گلفروشی ها دارن. اینم میخوام بگذارم روی اینی که سفارش دادم. حالا وقتی درست شد اگر خوشگل شده بود عکسش رو میگذارم.

اینم پیام دوستم که نصف شب واسم فرستاد کلییی ذوق کردم.