ماجراهای واکسن

دیروز دوز دوم واکسن رو زدیم. با پنج روز تاخیر. بابای مهرداد و چند نفر دیگه از فامیل که تاخیرش خیلی بیشتر هم شد. البته انگار واکسن هایی مثل فایزر و مدرنا و ...آزمایش شده که هر چه فاصله بین تزریق دو دوز بیشتر شده، ایمنی زایی بالاتر هم رفته. خب در مورد سینوفارم و برکت اینا اطلاعات اینجوری نیستش اما خب ما دلمون رو به همون تحقیق اون واکسن‌های دیگه خوش میکنیم

دستم هنوز درد میکنه،سری قبل فقط همون روز یک ذره درد داشت.البته کلا دیروز درازکش بودم و انگار سردرد داشتم. مطمئن نیستم که مربوط به واکسن بود یا نه. چون چند روزی بود خیلی بی حال و کم انرژی بودم و گاهی حس سردرد هم داشتم.

مامان مهرداد هم دیروز دقیقا سر موعد، واکسن دوز دومشون رو زدند.

الان از خانواده من و مهرداد، داداش های من و داداش مهرداد و جاری واکسن نزدند. جزو هیچ گروه خاصی نبودند و از لحاظ سنی هم نوبت اینها نیست هنوز.

بنده خدا جاری عضو کادر درمان بود. از بهمن پارسال به دلایلی از شغلش استعفا داد و خارج شد.مهمترینش اینکه میخواستن برن تهران دیگه و میخواست آزاد باشه که برنامه هاش رو راحت تر ردیف کنه. دیروز می گفتیم طفلک جاری، کادر درمان بود،کرونا هم از محل کار گرفت، دقیقا قبل از شروع واکسیناسیون از کار خارج شد!!! 

فندق رو دیروز گذاشتیم خونه مامان و رفتیم واسه واکسن، واکسن رو که زدیم مهرداد برگشت دانشگاه، منم رفتم خونه مامان که کم کم فندق رو بردارم بریم خونه. همونجا بودم که برام پیام اومد که اسمم تو فلان لیست هستش و این هفته برم واسه واکسیناسیون. به عنوان دانشجو..‌. قبلش از طریق دیگری هم می‌تونستم واکسن بزنم، جاری میخندید می‌گفت غزل بگو من خودم واکسن زدم،نمیشه جاریم بیاد جای من؟

واقعا خدا کنه سرعت بگیره و زود تا قبل از اینکه موج و پیک جدید ایجاد بشه خیلی ها واکسینه بشن.

دوستان خوبم اگر نوبت خودتون یا اعضای فامیل و دوستانتون رسیده حتما واکسن بزنید و همدیگه رو ترغیب کنید به واکسن زدن.

اگر هم واکسن زدین،همچنان رعایت کنید،حس سوپرمن بودن بهتون دست نده. تا زمانی که عده زیادی واکسینه نشن و اعلام نکنند که محدودیت ها برداشته میشه، ما نباید قوانین رو بشکنیم.

نگید خسته شدیم. خسته شدن بهتر از این هستش که عزیزانمون رو در کنار خودمون نداشته باشیم. مراقب خودتون باشید.

یخ کردم

همین الان دو تا فایل مربوط به مطالعات پایان نامه م ارسال کردم واسه استادم...همه بدنم یخ کرده...

همه عمرم سعی کردم جوری زندگی کنم که سرزنش نشم...میترسم از عکس العمل استادم...خیلی برام سخته. استادم فوق العاده س.ماهه. هر چی از شخصیت این بانو بگم کم گفتم. فکر کنید چقدرررر اوضاعم خرابه که از عکس العمل این بنده خدا میترسم.

من تنها کسی هستم از ورودی که حتی هنوز پروپوزال دفاع نکرده! من هنوز موضوع تعیین و مشخص نکردم...واقعا از خودم و فقط از خودم شاکی هستم.مسئولیت مستقیمش با خودمه.

کاش دیگه وقفه نیفته.

خیلی میترسم...بدنم داره مور مور میشه.

به خودم گفتم غزل هر چی گفت حق داره ...اشکالی نداره. تازه اینها در برابر مشکلات کار عملی توی اون دانشکده ی سراسر رقابت هیچی نیست! 

کاش دووم بیارم...کاش روزهای قشنگ تر برسه. کاش دیگه این دفعه وا ندم. 



شف مهرداد

لنگ ظهر بیدار شدم (تقریبا صبح خوابیدم) میبینم مهرداد توی آشپزخونه س. پیاز نگینی میکرد، سویا و پنیر پیتزا هم بیرونه! میگم به به آقای دکتر! نهار درست میکنی؟حالا چی میخوای درست کنی؟

میگه: یک چیز جدید!!!

میخواست ماکارونی فرمی با لایه های سس و پنیر پیتزا درست کنه. دستورهای آشپزیش توی موبایلش هم منو کشته بود!گفت رفتم صبح قارچ هم خریدم!!!

دیروز که خرید کرده بوده از میدون میوه و تره بار ظاهرا قارچ ها خوب نبودن. (راستی اینجا قارچ کم شده و البته گرون. طرف شماها هم همینطوره؟) گفتم خب حالا این همه چیزهای خوشمزه میخوای بریزی توی ماکارونی پس با گوشت درست کن. با سویا درست نکن. (من خودم زیاد سویا دوست ندارم. ماکارونی هام هم معمولا نه گوشت دارند نه سویا و فقط پیاز و رب گوجه هستند و خیلی دوست داریم همون مدل ساده رو. واسه تنوع سسش رو تغییر میدم گاهی. اما اگر بخوام به هر چیزی سویا بزنم خیلی ادویه های مختلفی میزنم که مزه ش رو پوشش بده و این از مهرداد برنمیومد. اینه که گفتم به غذایی که میخوای درست کنی گوشت بیشتر میاد)

به اطلاع می رساند که تا همین لحظه مهرداد جان فقط پیازهایی که نگینی کرده بود رو ریخت توی ماهیتابه و  من گوشتها رو ریختم و ادویه ها رو زدم و چندین بار سر زدم و الان هم آب گذاشتم واسه ماکارونی و چند دقیقه دیگه هم میخوام برم قارچ بشورم و خرد کنم! مهرداد کجاست؟ پای لپ تاپ و میشنوم که میگه من الان میام آشپزخونه! الان! خلاصه که آشپزی هاتون رو به شف مهرداد بسپارید!

یک چیزی که یادم میاد اینه که من خیلی خیلی قبل فکر میکردم توی مدیریت کردن خوبم. بعد یکبار مهرداد منو از این گمراهی نجات داد و گفت مدیریت کردن یعنی تو بتونی کارها رو به درستی بین یک سری از افراد تقسیم کنی و بعد نظارت لازم داشته باشی که هر کسی کارش رو درست و به موقع تحویل بده و بعد بتونی اینها رو با هم هماهنگ کنی و ... اما تو توی انجام کارها نمیتونی به بقیه اعتماد کنی و همه ی کارها رو دوست داری خودت انجام بدی!!!

یک نگاه سریع به زندگیم کردم و دیدم واای دقیقا همینه . نمیدونم خوبه یا بد. ولی یک وقتهایی میفهمم که آزاردهنده س. هم واسه خودم و هم احتمالا گاهی واسه بقیه. مثلا همین آشپزی من میخوام مدام کنترل کنم که مثلا پیاز چطور سرخ شد، شعله گاز چطوریه ، ادویه چیا ریخته شد و ...جوری که یکی دیگه بخواد آشپزی کنه اعصابم بهم میریزه میگم همون خودم انجام بدم بهتره. یا دیگه حداقل منو دخیل نکنند. یعنی اگر مثلا همین مهرداد یا هرشخص دیگه ای بره هر چی دوست داره بپزه ولی از من نپرسه که اینو اینجوری کنم یا اینو چطوری انجام بدم من کاری به قضیه ندارم و نتیجه ی کار هم هر چی باشه مهم نیست.(به شرطی نتیجه پای من نوشته نشه) اما وقتی پامو میکشن وسط هر کاری، واقعا دیگه نمیتونم فقط بخش خودم رو انجام بدم.

یک وقتی توی دانشگاه یک کلاس عملی داشتیم که گزارش کارش بخش مهمی از نمره اون درس بود. استادش هم خیلی باسواد و هم خیلی در بخش عملی سخت گیر بود. توی گروههای پنج نفره تقسیم شده بودیم و هر هفته باید گزارش کار مینوشتیم. گروه  ما اینجوری بود که ما پنج تا با هم دوست بودیم اما مهارتهای متفاوتی داشتیم. یکیشون که دوست و عشق سابق بود و از همون اول معلوم بود که قرار بود فقط توی کلاس بهش خوش بگذره و کارهای بخش اونو من انجام بدم، میموند سه نفر دیگه که از دوست داشتنی ترین اما ریلکس ترین بچه های کلاسمون بودن. دیدم اصلا قلبم تا آخر ترم دووم نمیاره. اصلا نمیتونستم به تقسیم کار حتی فکر کنم. گفتم بچه ها همه گزارش ها رو من مینویسم. اونها خیلییی ذوق کردند ولی در عین حال بچه های خوبی هم بودند و میگفتند خب خیلی گناه داری اینجوری. ما چیکار کنیم؟ خودشون میدونستن که من توی جمع و جور کردن مطالب از اونها بهتر و یا حداقل فرزترم. اما عذاب وجدان هم داشتند. تهش گفتن حداقل هزینه هایی که میشه رو که دیگه باید بپردازیم. نفری دو تومن ازشون گرفتم و حتی خودم هم پول دادم. با این ده تومن چند مدل روان نویس خریدم و کاغذ و بقیه ش هم هزینه های مربوط به پرینت عکسهایی که از اینترنت میگرفتم و ...(پول ارزش داشت).

تمام اون ترم من هر هفته گزارش نوشتم، بقیه گروهها چند هفته یکبار نوبت هر نفر میشد. سخت ترینش گزارش کاری بود که بعد از عید باید تحویل میدادیم. من اون عید خونه نرفته بودم و مستقیم  از شهر محل دانشگاهم رفته بودم مشهد پیش خانواده پدرم. نه لپ تاپی داشتیم نه گوشی هوشمندی بود. یک روز رفتم خونه پسر عموم مطالب و عکسهایی که میخواستم رو سرچ کردم و آماده کردم. فکر کنید الان بود یک عکس از مطالب با گوشیم میگرفتم. اون وقت مجبور بودم تند تند یک چیزایی بنویسم تا بعدا بخشهایی که میخوام رو جدا کنم. بعد یک روز هر چی اون اطراف خونه رو گشتم جایی نبود که پرینت رنگی بگیرن و این خیلی واسم عجیب بود. شاید چون توی دانشگاه و اطرافش پر از این امکانات بود، واسم عجیب بود توی یک محله ی معمولی همچین چیزی نباشه!!! از یکی دو جا آدرس گرفتم و یک روز با اتوبوس و تاکسی عوض کردن رفتم یک جایی نزدیک خیابون راهنمایی شاید!!! نمیدونم کجا بود فقط یادمه یک دانشگاه آزادی همون اطراف بود و خب مغازه های انتشاراتی و انواع کپی و .. زیاد بود. عکسهام رو با کیفیت خوبی پرینت گرفتم و بالاخره گزارش رو نوشتم. بعد از عید هم گزارش رو تحویل دادیم و یادمه با توجه به ماهیت درس و نوع اخلاق استاد نمره ی هر هفته برای بچه ها خیلی مهم بود. این استادمون به کسی بیست نمیداد. اما ما برای گزارشمون اون بار و چند بار دیگه نمره ی بیست گرفتیم. اون بیست ها برای من خیلی ارزشمنده. بخاطرش من خیلی زمانهایی که میتونستم داشته باشم برای خودم رو از دست دادم اما نمیدونم چطور توضیح بدم که به جاش روحم رو نجات دادم. من از کار زیاد خسته نمیشم به شرطی که حال روحم خوب باشه. اما متاسفانه به نظرم این یک عیب بزرگه که من در کارهایی که نتیجه نهایی شون یک جورایی به من ارتباط پیدا میکنه در همکاری کردن ضعیفم. اکثر اوقات اعضای اون گروه همکاری که میتونه مثلا اعضای خانواده م واسه آشپزی باشه یا اعضای یک تیم در زمینه دیگری رو نمیتونم به راحتی بپذیرم...

خب الان که این قسمت رو مینویسم غذا کاملا آماده س و منتظریم که به محض ابراز گرسنگی ملت، از فر خارجش کنیم. به مهرداد میگم همین که استارت این غذا رو زدی خودش خیلی کار مهمی بود. پیاز!!! پیاز رو اگر خرد نمیکردی ما الان غذا نداشتیم که! بدون اینکه خودش رو از تک و تا بندازه میگه فلفل دلمه هم خرد کردم

میگم مهرداد جان نمیشه بشینی غذا خودش درست بشه که!!!

با یک لبخند شیطانی میگه: حالا دیدی که شد!

جنگ ارزشها

وقتی مامان و بابا به بهزاد کادو دادند، اونم اون لباس شلوار خوشگل رو، راستش یکم حس منفی در من ایجاد شد. خب نمیدونم اسم حسم رو چی بگذارم اما در مورد اندازه ش مطمئنم که فقط یک ذره بود. از بعد از تولد فندق و در واقع از زمانی که من بیشترین ارتباط رو پس از ازدواجمون با خانواده مهرداد داشتم شروع کردم به اینکه روی خودم کار کنم. روی حس هام نسبت به مسائل مختلف مرتبط با اونها و البته کم کم به هر حسی مربوط به هر فرد و موقعیتی گسترشش دادم. خب توی این مسیر جمله یا توصیه یا تجربه کاربردی اگر اینور اونور دیدم، خوندم یا شنیدم هم کمک کننده بوده...

اینجوریه که وقتی اون حس منفی کوچولو بهم دست داد از خودم پرسیدم غزل دقیقا چه مرگته؟ (بالاخره با خودم میتونم کمی راحت تر صحبت کنم!)

میدونید مرگم این بود که ذهنم انگاری یک آنالیز سریع انجام داده بود و به این نتیجه رسیده بود که در حق مهرداد مامانش اینا از این کارها نکردن تا حالا! البته من میدونم و همیشه خود مهرداد هم گفته که ما از این خانواده ها نیستیم که توی تولد و ... به هم هدیه بدن و از قبلش کلییی برنامه ریزی کنند و همین که چند سالی هستش مامان اینا روز تولدمون رو (به تاریخ شمسی) تبریک میگن و یادشونه خودش خیلیه و از این حرفها.

باز ذهنم انگار آنالیز کرده بود که خب پدر و مادر که فرق نکردن، بین بچه هاشون هم به شکل ملموس و آشکار دیده نشده فرق چندانی بگذارن پس قضیه مربوط به ما عروسهاست!!! (من اینقدررررررر آدم سرخوش و ریلکسی هستم که معمولا سخت به این دسته از حالات میرسم ولی خب اونروز و اون لحظه رسیده بودم)

میدونید من از اینکه دچار همچین احساساتی باشم ناراحت میشم و برای خودم کسر شان و یک جور عقب گرد اخلاقی و ارزشی تلقی میکنم. اون موقع حسم رو بی خیال شدم اما بعد نشستم به تحلیلش.

1- ما چندین سال اول ازدواجمون تهران بودیم و اگر تولدی هم میگرفتیم خودمون دو تا بودیم و کار به هدیه دادن بقیه نمیرسید. چند تا تولدی که اینجا بودیم به جز یکیش که پارسال کیکی درست کردم و شرایط طوری پیش رفت که رفتیم توی حیاط خونه مامان بزرگ مهرداد (بخاطر کرونا) و خیلی سریع و جمع و جور شمعی فوت شد و زود متفرق شدیم بقیه رو در سکوت خبری برگزار کردیم.(یعنی نبودند که بخوایم دعوت کنیم). امسال هم باز کرونا شدت گرفته بود و هم من عزادار داییم بودم و واسه مهرداد کیک درست کردم و تزیینات و نهایت عکس و نصف کیک هم بردیم از بالکن دادیم به مامان اینا و برگشتیم خونه.(مامان بزرگ مهرداد شدیدا دست به هدیه شون خوبه. توی اون تولد پارسال با اصرار نگذاشتم که دست به کیف بشن. چون واقعا همیشه همه جوره هدیه میدن)... پارسال که روز پدر رو خونه ما جشن گرفتیم و خونه مامان اینا در حال کابینت زدن بودند و خیلییی شلوغ و به هم ریخته بود و بندگان خدا اصلا آشپزخونه واقعی نداشتند، ما واسه بابا هدیه گرفتیم و مامان مثلا واسه بابا هدیه آوردند و البته به مهرداد هم گفتند که مهردادمیخوای تو اینو امتحان کن ببین اندازه ت میشه یا نه که مهرداد گفت خب من سایزم دیگه الان با بابا یکی نیست . (پیراهن بود. ببینید از مامان انتظار نمیره که واسه بابا هدیه بگیرند. مثل من و مهرداد که واسه هم چیز خاصی نمیخریم. اما میشد از اونجایی که مهرداد پدر هست مثلا بهش هدیه بدن). خب من اینا رو توی ذهنم تحلیل کردم که نتیجه گیری کنم که ببین اصلا درست و حسابی خبری نبوده که قرار باشه مامان اینا به پسرشون هدیه بدن.

2- مورد بعدی اینکه من بعد از این همه سال هم دیگه خودم اخلاق مامان اینا دستم هستش و هم خود مهرداد همیشه گفته که مامانش اینا این مدلی نیستن که مثل بعضی از خانواده ها خیلییی این تولد و اینا براشون مهم باشه. دیگه الانا و از وقتی من اومدم توی خانواده شون همیشه هر وقت که بودم واسشون تولد گرفتم و روز پدر و مادر هدیه مخصوص گرفتم و گرامی داشتم .

هدیه گرفتن واسشون زیاد تعریف شده نیست و همه چیز رو مثلا صمیمی برگزار میکنند.  مامان و بابای من هم همون اخلاق مامان و بابای مهرداد رو دارند و خداییش مهرداد به جز یکبار که تولدش خونه ما بود هیچوقت هدیه ای از مامان و بابای من به عنوان تولدش نگرفته. حتی خودم هم از پدر و مادرم نگرفتم.

3- به خودم گفتم همونطور که اگر الان اگر جاری نبود شاید ما هیچی نمیبردیم و همینطوری میرفتیم تولد، مامان اینا هم بخاطر جاری هدیه گرفتن.چون قبلا گفتم که جاری و خانواده شون به این مسائل اهمیت میدن و جاری هم فامیل هستش و هر حرکتی نسبت بهشون بازتابش از حد خانواده فراتر میره.  اما اینجا نکته مهم این بود که هیچ سمبل کاری انجام نشده بود و دقیقا یک هدیه مشخص که با اخلاقی که از مامان اینا میشناسم احتمالا کلییی واسش گشتن تهیه شده بود. باز اینجا به خودم تلنگر زدم که نباید درباره چیزی که نمیدونی اینجوری با قطعیت نظر بدی و شاید توی این کرونایی و تعطیلات نگرفتن اینو و شاید از قبل گرفته بودن و داشتن و حتی صاحب مشخص نداشته و حالا رونمایی شده .

پس با این سه مورد که اولا شما مراسم خاصی نداشتید ، دوم اینها کلا اینجوری هستن و صمیمی راحت ترن و سوم همون قضیه رودروایسی و اخلاق خاص خانواده عروس جدید هست،  به خودم گفتم پس یک جورایی مجبور شدن و هدیه گرفتن و تفاوت بین بچه هاشون نیست. اما بعد این فکر به مغزم هجوم میاورد که همین رودروایسی با عروس جدید و فامیل بودنش خیلی چیزها رو تغییر داده تا حالا یا میرفته که تغییر بده و به دلایلی نشده و همچنان هم تغییر خواهد داد و این قضیه ای که توی ذهن تو اومده مربوط به دو تکه شلوار و لباس نیست.

اینجا دیگه رفتم به جنگ خودم که تویی که ادعا میکنی این چیزا واست مهم نیست میدون سنجشش همین جاهاست. به خودم گفتم قلب خودت رو با این چیزهای فوق العاده کم ارزش تیره و تنگ نکن.

میدونید من چند ساله تمرین میکنم که تا جایی که میشه آدم بهتری باشم. توی این تمرین ها فهمیدم که آدم مورد هجوم حسهای مختلف واقع میشه. نباید بخاطر حسی که بهش هجوم آورده خجالت بکشه، نباید فکر کنه ای وای پس من این همه زحمت کشیدم هیچی نشدم. به خودم میگم تو انسانی. طبیعیه حسادت کنی، طبیعیه دلخور بشی، طبیعیه متنفر باشی یا هر چیز دیگه ای. اون قسمتش بده که ندونی چطوری اینها رو از بین ببری و مانع اقامتشون در وجودت بشی.

خلاصه که یک حس منفی بهم هجوم آورده بود و یک زمانی واسش گذاشتم و آنالیزش کردم و دیدم بیهوده هست و از طرفی موضوعی که نگرانم کرده جزو ارزشهایی که من بهشون توجه میکنم نیست.

حالا جالبه اصلا یک درصد فکر کنید واسه مهرداد مهم باشه. این موضوع هم مربوط به من نبود که مثلا بین ما دو عروس تفاوتی بوده باشه. فقط از این جهت که حس کردم در یک موقعیت برابر، به بهزاد بیشتر توجه شده ناراحت شدم از اینکه خب تنها تفاوت این دو پسر، همسرانشون و نحوه تفکر و تعاملشون هست!!! 

الان قلبم راحته و هر زمان مورد مشابه دیگری هم به وجود بیاد با همین پاسخ های آماده ای که واسه این مورد دارم میتونم حلش کنم.


پ.ن: در مجموع این مورد مربوط به پسرا بود و در مورد عروسها نبود. البته که هست مواردی که انجام شده و من هیچوقت دلیلش رو نفهمیدم اما خودم رو تونستم راضی و آروم کنم. چطوری؟ فوری چک کردم ببینم اون مساله مادی بوده؟ و تا متوجه شدم مادی بوده به خودم یادآوری کردم که این مسائل صرفا زاییده ی تفکرات پوچه و هیچ ارزشی نداره. توی اون دایره ی فکری من جایی نداره و هر بار هجوم آورده یک پیس الکل ارزشی بهش زدم و شوت شده بیرون.

تولد عمو بهزاد با جزئیات

سلام. اول بگم نظرات پستهای قبل رو تایید کردم و پاسخ دادم. شرمنده اصلا فرصت نمیشد. ممنون که هستید و سر میزنید و پیام میگذارید

خب ما دیروز رفتیم تولد! بهزاد و جاری خونه مامان زندگی می کنند فعلا  و در واقع ما رفتیم خونه مامان مهرداد. مامان که زنگ زدند دعوت کردند ساعت مشخص نکردند . منم گفتم هر وقت کاراتون تموم شد یک پیامی بدین ما راه میفتیم. فاصله مون دو دقیقه س. هنوز غروب نشده بود که بهزاد زنگ زد و گفت مامان میگن بیاین که دیگه شب بشه فندق چیزی نمیخوره. (حالا میگم قضیه ش رو)

خب ما پریدیم آماده بشیم و البته که مهرداد کلاااااااااااااا داشت با تلفن حرف میزد. برنامه میچینن واسه ترم جدید و خونه ی ما در واقع شعبه ای از دانشگاه ... هست والا! کلا تلفن و تلفن تا اطلاع ثانوی. دیگه فقط بهش اشاره کردم که شما ریش هم قرار بوده بزنیاااا.

خلاصه تا تلفنها کاهش پیدا کرد و ریش اصلاح شد و لباسها پوشیده شد و رفتیم گلفروشی و ... اذان هم گفتن و رسما شب شد.

و اما در خانه ی متولد:

رسیدیم خونه مامان  اول نماز خوندیم، متولد هنوز توی اتاقشون بود. گفتم عمو بهزاد چرا نمیای از اتاق بیرون؟ میخنده میگه آخه من هنوز متولد نشدم. دارم به دنیا میام. گفتم پس صبر کن هنوز!!! بابا رفته گلابی بخره! همه کلیییییی خندیدند.

قضیه ش اینه که ظاهرا وقتی بابا داشته مامان رو میبرده بیمارستان واسه زایمان بهزاد و بنده خدا مامان هم دردهای زایمانشون شروع شده بوده و حالشون خوب نبوده، توی مسیر بیمارستان بابا یهویی ماشین رو نگه میداره و میره گلابی بخره!!! بابا گلابی خیلی دوست داره انگار و خلاصه مامان با اون وضع معطل توی ماشین که بابا گلابی بخره. مامان همیشه این رو تعریف میکنند و گاهی اندازه ی همون زمان شاکی میشن و ما اینقدررررررررر میخندیم که حد نداره. اصلا هر بار مامان و بابا رو با همین اخلاق فعلی توی اون شرایط تصور میکنم به چند تکه تقسیم میشم از خنده.

بعد رفتیم سراغ مراسم تولد. بهزاد برنامه نویس هست و جاری جان یک کیک خوشگل با تم شغلش واسه ش درست کرده بود. فندق که کلا فکر میکنه همه ی عالم به افتخار اون کیک میپزن و تولد میگیرن در حال چرخیدن دور کیک بود و سخنانی هم در زمینه ی اینکه شمع کجاست و کی شمع فوت میکنیم و ...  بیان میکرد. دور کیک بودیم و به به و چه چه میکردیم که یهو جاری نازنین با یک کیک خیلیییییی کوچولو با برچسب های ماشین وارد شد...وااای واقعا شگفت زده ( میخوام نگم سورپرایز/سوپرایز) شدیم و خیلی ذوق کردیم و گفتیم فندق بیا خاله واسه شما کیک اختصاصی درست کرده و افتادیم به عکس گرفتن. فندق سه ثانیه اومد کیک و ماشینهای روش رو چک کرد و پرید سر همون کیک قبلی که بزرگتر بود و گفت این کیک منه، اون یکی (کوچیکه) مال عمو بهزاد باشه!!! بچه سرش کلاه نرفت اینجا. (بی ذوق منفعت طلب) گفتیم باشه و شونصد تا عکس گرفتیم و واقعا هر وقت میخوایم عکس بگیریم عین غریبه هایی هستیم که تازه همدیگه رو دیدن. بس که مدتهاست نه بوسی نه بغلی...

مراسم کیک و شمع تموم شد. خب فندق صبر نداره دیگه. دلش میخواد مراسم اینجوری باشه که: کیک رو ببینه. چند ثانیه ذوق کنه، شصت و چهار بار شمع فوت کنه و بعد زود کیک رو برش بدن و بخوره! دیگه آخراش شاکی بود که چرا کیک برش نمیدن؟ حالا من جدیدا واسه خودمون سعی کردم و تصمیم بر این هستش که میزان عکس گرفتن اینا به حداقل برسه و بیشتر پسرمون خوشحال باشه اما دیگه به بقیه که نمیشه چیزی بگم. حالا خیلی هم طولانی نبودا. چیز خاصی هم واسه عکس گرفتن نبود حتی یک تزیین ساده هم نبود. همین که مثلا با مامان عکس بگیره، با بابا بگیره و جا عوض بشه و ... طول میکشید و واسه فندق طولانی تر از واقعیت به نظر میومد.

شیطون به کیک کوچیکه خودش هم راضی نبود و میگفت اون کیک بزرگه رو برش بدیم. بالاخره کیک رو برش زدند و اولین برش رو هم تقدیم آقا فندق کردند و طفلک بچه م گفت من کیک رو با آب میخورم!!! بمیرم براش. بدون اینکه کسی بهش چیزی گفته باشه اینو گفت. گفتم قبلا که پسر ما شب میشه دیگه هیچ نوشیدنی (چای، شربت و ...) نمیخوره. چون من گفتم اینا شب ممنوعه دیگه حتی یکبار هم راضی نیست تخلف کنه. واسه همین مامان میگفتن زودتر بیاید که شب بشه فندق چیزی نمیخوره. خلاصه کلییی بهش اصرار کردم که یک استکان کوچولو چای اشکال نداره و واقعا فقط یک استکان خیلیییی کوچولو چای خورد بعد از کلی اصرار.

 خیلی دیر شام خوردیم چون همه سیر بودند بعد از کیک. (کیک اصلا خامه زیاد و سنگین نداشت خداروشکر ولی خب دیر کیک خورده بودیم). جاری جان واسه تولد همسرش کلیی زحمت کشیده بود. سالاد سزار درست کرده بود. خوراک سوسیس بندری. یک مدل آش خاص این منطقه که سرد سرو میشه هم بود. دیگه چیزهای دیگه ای هم مامان و جاری با هم درست کرده بودند که حالت دسر داشت. کلییی مسخره بازی درآوردم که بابا ما باید چند روز بیایم تا همه اینها تموم بشه و شما به ما کیک دادین که اینا رو مثل کباب غاز (همون داستان کباب غاز توی کتاب دبیرستان) نگه دارید و باز مهمون دعوت کنید و ... کلا من بیفتم روی دنده شوخی هایی که حالت صورتم کاملا جدیه ولی همه میدونن مفهوم حرفام شوخیه خاموش شدنم با خداست (اینجا نمینویسم چون در موقعیت قشنگه و اینجا بامزه نیست اصلا).

کادوها چی بود؟  جاری یک کیف پول چرم درست کرده بود خودش. مثل اونها که حرفه ای درست شده نبود اما از این جهت که خودش زحمتش رو کشیده بود قشنگ و با ارزش بود. مامان و بابای مهرداد هم حالا نمیدونم بگم چی بود...شلوار و گرم کن. یا شلوار و سوئی شرت . واقعا نمیدونم اسمش چیه. قشنگ بود واقعا. مامان اینا یک تخته وایت برد هم هدیه دادن به فندق.

و اما ما. به مهرداد گفتم که حالا درسته هر چی ما اصرار کردیم جاری جان تشکر کرده ولی خب درست نیست همینجوری بریم . قدیما بود اشکالی نداشت اما حالا که ازدواج کرده درست نیست. گفتیم پول بدیم. مهرداد گفت خب چقدر توی ذهنت هست؟ میدونید من کلا همیشه ذهنم رو به زیاده. ولی خب این سری فکر کردم که بیام معقولش کنم. به مهرداد گفتم مثلا اون سری که رفتیم تی شرت نگاه کردیم. چیزهایی که از نظر ما خوشگل بودند و توی مغازه هایی با قیمتهای معقول بودند حدود 250 بودند... همین مقدار کافیه. حداقل اندازه پول یک تی شرت ساده بشه. یک کارت هدیه بود دانشگاه به من داده بود؟ اون 150 هزار تومن عشقققققققق نه!اون که مال زخم زندگی خودمهدو تا کارت هدیه بهم داده بودن. یکیش 250 تومنی بود. اونو قرار بود همین شهریور بدم واسه تولد یکی دیگه. گفتم بیا همین کارت رو بدیم. از پول شاید قشنگتر باشه.اگر پول میدادیم به نظرم شاید من مبلغش رو به سیصد افزایش میدادم.(امان از این اخلاقم). خلاصه که اون کارت هدیه رفت اونجا. گل هم شد 70 تومن. کلا دو شاخه آلسترومریا بنفش و سفید بود و یک شاخه رز زرد. یک ذره گل عروس و خز سبز هم زده روش و یک کاغذ از این بی رنگا زده دورش، روبان هم میخواست از این روبان های کاغذی هستش قدیما بیشتر رایج بود به دسته گلها میزدن، از اینا بزنه گفتم داداش اون پارچه ای ها بزن. گفت اونها نرمه خوب نمی ایسته... خودم براش درست کردم چسبوند روی گلا!!!! بعد گفت 75 تومن... دیگه من تهش یک غری بهش زدم. گفتم بابا بی خیال! (ببین همون کاغذ نازک شفافه و همون روبانه رو میگفت تجهیزات!!!! و گفت شده 12 تومن. تازه خودم هم شکل دادم روبانه رو گل عروسا رو بهش گفتم اینا رو اشانتیون بزن برام. گفت گرونه ولی باشه!!!! خب وقتی میگی باشه یعنی باشه دیگه. یهو اونها از کجا شد 18 تومن؟؟؟ خب من میخواستم 18 تومن بدم واسه اون گل عروسها، یک رز دیگه اضافه میکردم!!!از وقتی گل سر به فلک کشیده نرفته بودم  گلفروشی .قیمته اونقدری اذیتم نمیکنه ها. چیزهای دیگه ای هست که اعصابم  رو به هم میریزه و البته درظاهر فقط لبخند میزنم ) . دیگه بعدا دیدم 70 حساب کرده. قیمت گل توی شهرهای مختلف فرق داره. نگید خوب شده ها. اون آلسترومریاها از نظر من رو به موت بودند. حیف و صد حیف... یک وقت میام درباره تجربه م از خرید گل پست میگذارم. یک روزی سلطان گل دانشکده و خانواده بودم.

خلاصه اینم تولد عمو بهزاد...

پ.ن. یک مقدار حسودی و افکار منفی هم داشتم میام دیگه بعدا مینویسم